تحولات لبنان و فلسطین

برای کار از ایران به ترکیه رفت، اما با شنیدن خبر شهادت یکی از بستگانش در سوریه، دیگر نتوانست در ترکیه بماند. دوباره راهی ایران شد تا مادرش را راضی کند که او هم مدافع حرم شود.

آخرین پیام بی‌سیمی یک رزمنده فاطمیون/ یادت باشد قرار بود باهم برویم کربلا

قرار بود علی‌اصغر قبل از اربعین از سوریه به ایران برگردد و با مادر پیاده‌ به کربلا بروند. مادر برای پیاده‌روی اربعین خود را آماده کرده بود و منتظر آمدن پسرش بود که خبر شهادت علی‌اصغر را برایش آوردند. او باورش نمی‌شد، چون علی‌اصغر هیچ وقت زیر قولش نمی‌زد. فقط به او گفته بودند علی‌اصغر شهید شده و خبری از پیکر نبود.

پدر علی‌اصغر برای اطمینان از این خبر راهی سوریه می‌شود و دو ماه در آنجا سنگر به سنگر سراغ پسرش را از همرزمانش می‌گیرد؛ هر کسی اسم علی‌اصغر انصاری را می‌شنود، می‌گوید خدا رحمتش کند. پدر به مشهد برمی‌گردد و امید مادر ناامید می‌شود. حالا دیگر مادر انتظار پیکر سالم علی‌اصغرش را می‌کشد تا بلکه یک بار دیگر صورتش را ببیند و او را در آغوش بگیرد. اما این انتظار ۶ ساله می‌شود و امروز مادر می‌گوید راضی‌ام به رضای خدا.

این مادر، داغ دیگری بر دل دارد. داغ برادر شهیدش «حسین علیزاده»؛ حسینی که بوی علی‌اصغر را می‌داد. چون این دو رفیق باهم به سوریه می‌رفتند. سه سالی که از شهادت علی‌اصغر می‌گذرد، خبر شهادت حسین را می‌آورند.

‌آنچه در ادامه می‌خوانید روایت «فاطمه علیزاده» مادر شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون «علی‌اصغر انصاری» و خواهر شهید مدافع حرم «حسین علیزاده» است.

از ترکیه برگشت تا به سوریه برود

اولین فرزندم، علی‌اکبر است و علی‌اصغر دومین فرزندم بود. من و فرزندانم در ایران به دنیا آمده‌ایم و در طول این سال‌ها مشهد بودیم. علی‌اصغر به خاطر وضعیت نامناسب اقتصادی تا دوم راهنمایی درس خواند و بعد سر کار رفت. اول به گچ‌کاری مشغول بود و سپس به قالب‌بندی رفت. پدرشان کارگر بود و حقوقش کفاف زندگی را نمی‌داد؛ به همین خاطر علی‌اصغر شنبه تا پنجشنبه کار می‌کرد و پایان هفته حقوقش را به پدرش می‌داد تا کمک‌ خرج خانواده باشد.

پسر بزرگ‌ترم علی‌اکبر می‌خواست به همراه دوستانش برای کار به ترکیه برود که علی‌اصغر را هم با خودش برد. آبان ماه ۹۳ با هم به ترکیه رفتند؛ اواخر آبان ماه داماد خواهرم «حمید احسانی» که رفیق علی‌اصغر هم بود، در سوریه شهید شد. بعد از شهادت حمید، علی اصغر نتوانست در ترکیه بماند و دی ماه به ایران برگشت. علی‌اصغر بهانه رفتن به سوریه را می‌گرفت، اما راضی نبودیم به سوریه برود.

حتی تاول‌های شیمیایی هم مانع رفتن‌ علی اصغر به سوریه نشد

پسرم همه‌اش گریه می‌کرد و می‌گفت: حمید به سوریه رفت و من جا ماندم؛ من هم می‌خواهم بروم. علی‌اصغر اسفند ماه سال ۹۳ به ما گفت: فقط یک بار اجازه بدهید من بروم و ببینم چه جوری است. به علی‌اصغر گفتم: همین یک بار را به سوریه برو، دفعه دومی وجود ندارد. علی اصغر قبول کرد. بالاخره پسرم اسفند ماه سال ۹۳ برای دوره آموزشی رفت و دو ـ سه ماه از من دور بود و به مرخصی آمد.

به او گفتم: تو قول دادی که یک بار بروی و دیگر نروی! گفت همین بار اول که به حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) رفتم و شرایط سوریه را دیدم، دیگر نمی‌توانم نروم. بالاخره علی‌اصغر بار دوم را هم رفت. ابتدای سال ۹۴ راهی دفاع از حرم شد و خیلی کم به مرخصی می‌آمد. برخی مواقع که به مرخصی می‌آمد، خیلی اصرار می‌کردیم، یک ماه بیشتر در مشهد نمی‌ماند و خودش را به همرزمانش می‌رساند.

وقتی مانع رفتنش به سوریه می‌شدیم، مریض می‌شد

علی‌اصغر از سوریه حرفی نمی‌زد و چون می‌دانست اگر بدانیم در چه شرایطی است دیگر اجازه نمی‌دهیم برود. او فیلم‌هایی را که از حرم حضرت زینب (س) گرفته بود، برایمان می‌فرستاد و می‌گفت: نگاه کنید حرم چقدر خلوت است و بی‌بی زینب (س) و بی‌بی رقیه (س) چقدر غریب هستند؟ می‌گفت: الان دشمنان، حرم را محاصره کرده‌اند و اگر ما نباشیم حرم را تخریب می‌کنند. اگر حرم را تخریب کنند، دیگر چه کار می‌توانیم کنیم؟ بعد با دل شکسته می‌گفت: می‌بینید حرم امام رضا (ع) چقدر زائر دارد، اما حرم حضرت زینب (س) زائر ندارد. بی‌بی خیلی غریب است. زائران می‌ترسند به حرم بیایند.

علی‌اصغر هر دفعه که به مرخصی می‌آمد و اصرار می‌کردیم که دیگر نرود، مریض‌ احوال می‌شد و گریه می‌کرد و می‌گفت: اگر من به سوریه نروم و اینجا بمیرم، شما را حلال نمی‌کنم. علی‌اصغر آنقدر پافشاری می‌کرد که در نهایت تسلیم خواسته‌اش می‌شدیم.

انگشتی که باید قطع می‌شد

علی‌اصغر در این اعزام‌ها دوبار مجروح شد. یک بار داخل تانک بود که دشمن تانک را زده بود. فرمانده‌شان علی‌اصغر و همرزمانش را نجات می‌دهد و خودش شهید می‌شود. در این عملیات پسرم دچار موج‌گرفتگی شده بود. از آن موقع به بعد می‌گفت: سرم درد می‌کند و گوشم سنگین شده و صداها را خوب متوجه نمی‌شوم.

بار دوم که آمد، چون شیمیایی شده بود و خیلی درد می‌کشید؛ چند بار به پزشک مراجعه کرد، اما اثر نداشت. تاول‌های پوستی علی‌اصغر طوری شده بود که بعد از مصرف دارو التیام پیدا می‌کرد و بعد از مدتی از زیر پوست ترمیم‌شده، دوباره تأول می‌زد و خیلی اذیتش می‌کرد. یک بار خودم علی‌اصغر را به بیمارستان امام حسین (ع) مشهد بردم. پزشک گفت: او شیمیایی شده و باید تحمل کند. پسرم خیلی به رویمان نمی‌آورد و خیلی توجه نمی‌کرد و می‌گفت مسأله‌ای نیست. آخر با همین تاول‌ها به سوریه رفت و دیگر برنگشت.

حسرت پیاده‌روی اربعین دو نفره به دلم ماند

علی‌اصغر آخرین بار در مرداد ماه سال ۹۴ به سوریه رفت. ۵ روز به ماه محرم مانده بود که با من تماس گرفت و گفت: امسال می‌آیم و دوتایی برای اربعین به کربلا می‌رویم. اگر مشکلی نباشد، شب دهم محرم در مشهد هستم.

بعد از پنجم محرم خیلی منتظر آمدن علی‌اصغر بودم. در همین روزها با من تماس گرفت و باهم صحبت کردیم. مادرم هم کنارم بود. علی‌اصغر با مادرم هم تلفنی صحبت کرد. مادرم که تلفن را قطع کرد، گفت: علی‌اصغر به من گفت از مامان بخواهید مرا حلال کند، شاید برنگردم. با شنیدن این حرف، دلم لرزید و دلشوره عجیبی گرفتم. البته علی‌اصغر همیشه به خودم می‌گفت که من را ببخش بچه بودم، مریض می‌شدم و اذیت می‌شدی، اما انگار این حلالیت با بقیه فرق داشت.

من منتظر آمدن پسرم بودم. دهم محرم هم گذشت، اما خبری از علی‌اصغر نبود. روز عاشورا برادرم حسین در سوریه مجروح شده و به ایران آمده بود. او از من پرسید: از علی‌اصغر خبر نداری؟ گفتم: خبر ندارم، قرار بود همین روزها به مرخصی بیاید. برادرم در ادامه به من گفت: علی اصغر داخل اتوبوس شده بود تا به فرودگاه برود، اما پشیمان شده. آخرین بار هم که او را دیدم، مجروح بودم. علی‌اصغر من را تا بیمارستان رساند و گفت: من دفعه بعد به مرخصی می‌روم؛ طوری که فاصله زیادی با اربعین نباشد و با مادرم به کربلا بیاییم.

رفاقتی که تا بهشت ادامه دارد

علی‌اصغر حداقل هفته‌ای دو بار با من تماس می‌گرفت. تا ۱۳ و ۱۴ محرم خبری از او نداشتم. از دوستانش سراغش را می‌گرفتیم. دوستانش می‌دانستند شهید شده، اما دادن خبر شهادت علی‌اصغر به من برایشان سخت بود و حرفی نمی‌زدند. بالاخره به دفتر لشکر فاطمیون رفتیم و گفتند: احتمال ۹۰ درصد شهید شده و پیکرش مفقود است. بعد از شنیدن این خبر، همسرم به سوریه رفت و دو ماه هم آنجا پرس و جو کرد؛ از هر کسی سراغ علی‌اصغر را می‌گرفت، به او می‌گفتند خدا بیامرزدش! اربعین که شد کلی با علی‌اصغر درددل کردم و گفتم: قرار بود با هم پیاده‌روی اربعین برویم. یادت باشد نیامدی.

آخرین پیام بی‌سیمی علی‌اصغر

بعد از اطمینان از شهادت علی‌اصغر، یکی از دوستانش را پیدا کردیم. او می‌گفت: با علی‌اصغر بودیم و دو تا تیر به او زدند، ‌ یکی به قلب و دیگری به پایش خورد؛ دشمن نزدیک بود و نتوانستم بالای سرش بروم و جنازه‌اش را عقب برگردانم. یکی دیگر از همرزمان پسرم می‌گفت: علی‌اصغر به ما بی‌سیم زد و گفت: «محمد! ما مهمات نداریم!» همین جمله را که شنیدم، دیگر صدای علی‌اصغر قطع شد و هر چه علی‌اصغر را صدا زدم، دیگر جوابی نداد.

سوغاتی علی‌اصغر برای خواهری که ندید!

بار اول که علی‌اصغر از سوریه آمده بود، گفت: مامان! تو یک دختر داری، اما من دو قواره چادر از سوریه سوغات آورده‌ام؛ این چادرها را تبرک حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) کردم. یکی از چادرها برای زهرا خانم و دیگری را نگه دارید برای عروس‌تان.

بعد از شهادت علی‌اصغر حال روحی‌ام خیلی بد بود و خانواده خیلی نگران حالم بودند و به من گفتند حداقل یک فرزند دیگری به دنیا بیاورم تا کمتر غصه بخورم. به آن‌ها می‌گفتم دیگر توان بزرگ کردن بچه را ندارم. خواهرانم گفتند کمکت می‌کنیم. بالاخره خداوند یک دختر به ما داد و حواسم به دخترم پرت شد و حال روحی بهتری پیدا کردم.

درباره انتخاب اسم دخترمان که بعد از شهادت علی‌اصغر به دنیا آمد بگویم که اسم دختر بزرگ‌مان زهرا است. علی اصغر می‌گفت: مامان! اسم زینب را خیلی دوست دارم، اگر اسم زهرا، زهرا نبود اسم او را تغییر می‌دادیم و زینب می‌گذاشتیم. بعد از شهادت علی‌اصغر که دخترم به دنیا آمد، اسم او را زینب گذاشتیم. در ضمن آن چادری را هم که علی‌اصغر متبرک به حرم حضرت زینب (س) کرده بود، برای دخترمان زینب نگه داشتم تا یادگاری باشد از برادری که هیچ وقت او را ندید.

رفاقتی که ختم به شهادت شد

برادرم حسین و علی‌اصغر باهم خیلی صمیمی بودند. این دو به قدری همدیگر را دوست داشتند که یا برادرم منزل ما بود و یا علی‌اصغر به خانه مادرم می‌رفت. خرید و تفریح و سرکارشان هم با هم بود. هر دو با هم به سوریه رفتند. آن‌ها حتی برای مرخصی با هم به مشهد می‌آمدند. اگر زمان مرخصی یکی‌شان نرسیده بود، دیگری صبر می‌کرد تا باهم به مرخصی بیایند. این صمیمیت تا حدی بود که حسین بعد از شهادت علی‌اصغر، بی‌تاب‌تر شد و حتی به صورت من نگاه نمی‌کرد و می‌گفت: علی اصغر شهید شده و من مانده‌ام و از شما خجالت می‌کشم.

برادرم دو فرزند داشت. اما از همه دل بریده بود. او می‌گفت دفعه آخر که به کربلا رفتم از امام حسین (ع) خواستم شهید بشوم. من به او گفتم: راهت را خوب انتخاب کرده‌ای. تا الان هم رفته‌ای دیگر کافی است، برگرد به ایران و به بچه‌هایت برس. آن‌ها را بزرگ کن و پدر خوبی باش. حسین می‌گفت: من سرباز حضرت زینب (س) هستم. ما هر چه به برادرم اصرار می‌کردیم که به سوریه نرود، کمتر نتیجه می‌گرفتیم.

اواخر دی ماه سال ۹۷ از طرف لشکر فاطمیون ما را برای زیارت به سوریه بردند. وقتی که ما در سوریه بودیم، برادرم هم در میدان نبرد بین مرز عراق و سوریه بود. مادرم به حسین گفته بود که خواهرت آنجاست، می‌توانی برو به دیدنش. حسین گفته بود ما در مرز عراق هستیم و من نمی‌توانم منطقه را رها کنم و مسیر طولانی ‌را برای دیدن‌شان بروم.

۴ بهمن ماه از سوریه به ایران حرکت کردیم و یک روز بعد به تهران رسیدیم. روز ۵ بهمن بدون اینکه ما خبر داشته باشیم، حسین در سوریه شهید شده بود. بعد از مدتی دیدیم حسین زنگ نمی‌زند. یکی از اقوام در سوریه دیده بود که حسین شهید شده است و این خبر را به همسرم داد. حسین هم مانند علی‌اصغر، تیر به قلبش خورده بود. پیکرش را که به معراج آوردند، او را دیدم و یک دل سیر نگاهش کردم و بعد پیکرش در بهشت رضا (ع) به خاک سپرده شد.

درباره شهید

شهید «علی‌اصغر انصاری» متولد سال ۷۲ است که در ۲۰ سالگی راهی سوریه شده، پس از ماه‌ها مجاهدت در ۲۸ مهر ماه ۹۴ در حما، روستای سهل‌الغاب (شطحه) به شهادت رسید و پیکرش تا امروز مفقود است. شهید «حسین علیزاده» متولد سال ۶۲ بود که از سال ۹۲ راهی سوریه می‌شود و سرانجام بعد از ۵ سال حضور در جبهه مقاومت سوریه در البوکمال به شهادت می‌رسد. از شهید علیزاده دو فرزند دختر و پسر به یادگار مانده است که سرپرستی آن‌ها را عمویشان بر عهده گرفته است.

منبع:

انتهای پیام/

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.