مجلس چه ازگل بود و چه دروس و چه زعفرانیه، گوشه به گوشه پر میشد از جوانانی که به اشتیاق دیدن روی ماه استاد و کلام شیرینش میآمدند. منبرهایش درس زندگی بود. برایمان نهجالبلاغه و صحیفه سجادیه شرح میداد تا یاد بگیریم چطور ادعیه و حکمتهای ائمه را نه برای ثواب که برای درس زندگی بخوانیم. اسلامی که استاد فاطمینیا برایمان روایت میکرد، در خط به خط زندگیمان جا میشد.
خیلیها از او میخواستند که استاد سیروسلوکی معرفی کند، او، اما تلاش میکرد از مقدسبازی پرهیزمان بدهد تا «برویم و به یقینیاتمان عمل کنیم»؛ میگفت باید در زندگیتان به همان چیزهایی که بلدید عمل کنید تا خدا هم به کاسهتان برکت بریزد؛ اگر میدانید نماز شب خوب است، پس بخوانید. اگر میدانید احترام به مادر واجب است، پس احترام کنید. همین هم بود که مردم به سمتش جذب میشدند. دین نابی که او تبلیغ میکرد، برنامه زندگیِ بهتر و شیرینتر بود. لذت زندگی دینمدارانه را زیر زبانمان میآورد و این قند آنقدر جذاب بود که هر که میرفت، جلسه بعد رفیقش را هم پای منبرش میآورد.
دیده بودم که مردم از راههای دور میآمدند. مادرها نوزادانشان را میآوردند تا برایشان دعا بخواند و او با لطافت و صبری که مخصوص خودش بود، پای خودرو میایستاد و یکی یکی بچهها را در آغوش میگرفت و در گوششان زمزمه میکرد. همه التماس دعا داشتند، دلشان میخواست لسان او برایشان عاقبت بخیری بخواهد. او هم کم نمیگذاشت و هر بار روی منبر قسم میخورد که همه را دعا میکند به شرطی که همه هم او را دعا کنند. میگفت دعای شما را که برای خرید شاسیبلند و ویلا نمیخواهم، دعایم کنیم تا کتابها و کارهای ناتمامم را تمام کنم.
اوج لطافت بود و میگفت تا لطیف نشویم چیزی گیرمان نمیآید. میگفت راز خوشبختی فرو بردن خشم است. قسممان میداد که حواسمان باشد دلی را نشکنیم، قدر مادرهایمان را بدانیم و در خانه پرخاش نکنیم. یادم است یک بار میگفت اگر از هیئت برگشتی و فقط در جواب مادرت که میپرسد «قیچی کجاست؟» گفتی «من چکارم به قیچی!» تمام آن نوری را که در هیئت به دست آوردی، به باد دادهای!
میگفت اسلام دین کیفیت است نه کمیت. تلاش داشت تا بفهمیم کثرت نماز خواندن و عمره رفتن، ملاک برتری و تقوا نیست. اندرزمان میداد که کسی را قضاوت نکنیم. یادمان داد که عبادت خم و راست شدن نیست و رسیدن به خدا از راه قلب رسانندهتر است از خسته کردن جوارح. تلاش داشت تا بفهمیم اسلام یک کلاس نیست که زود بخوانیم و زبدهالعارفین بشویم که اگر بود همه مسلمانان، بهجت (ره) میشدند. میگفت اگر دائماً برایتان از کرامات عرفا و بزرگان میگویم، نمیخواهم دکان باز کنم، میخواهم بگویم سقف پرواز انسان خیلی بلند است تا قدر بدانید.
مردی را دیدم که خود
«میزان شأن آدمی» بود
ادامه از صفحه یک
میگفت اسلام اگر این دین کوچه و خیابان بود، امام حسین (ع) یک انگشتش را هم برای آن نمیداد. با همان لهجه شیرین فراموش نشدنی، هر بار تذکرمان میداد که مقدسبازی درنیاوریم و پناه ببریم از خانم جلسهایهایی که از دین جز دستورالعملهای بیمایه نفهمیدهاند. وصیتی از شهریار را وام گرفته بود تا پندمان بدهد. منبر وسط و سطح پایین گوش نکنیم تا وسط نمانیم و از پوسته دین و بازی کردن با آن به عمق دین برویم. پرهیزمان میداد از اینکه در عزای اباعبدالله (ع) بنشینیم پای روضهها و ذکر مصیبتهای باز.
میگفت قلب نازنین حضرت زهرا (س) به درد میآید. دستمان را گرفت و یادمان داد که شبهای قدر را قدر بدانیم و ادعیه را از سر وظیفه و برای ثواب نخوانیم. میگفت جوشن کبیر را نگفتهاند بخوانانید، گفتهاند بخوانید.
وقتی از تلاشها و زحماتش برای پیدا کردن نسخههای خطی کتابی در لبنان، مصر یا نجف میگفت یا شنیدیم که از بس در کوچه پس کوچههای بازارهای کتاب کشورهای مختلف چرخیده که بعضی کتابفروشها او را «خوره کتاب» میخوانند، یاد گرفتیم که برای تحصیل علم باید سختی بکشیم و قدر زحمات خط به خط نوشتههای قدما را بدانیم.
خلاصه کنم که «روحانی» ای کامل بود و نگین اهل بیت (ع). خوش به حالمان که به قول «هوشنگ ابتهاج» مردی را دیدیم که میزان شأن آدمی بود. هزاران خط جمله برایمان یادگار گذاشته. خیلیها را میگفت اگر زیر خاک بروم کسی نیست که برایتان بگوید و خوش به سعادتمان که در عصر او زیستیم و در کویر دنیای مدرن از چشمه خروشان او سیراب شدیم.
منبع: جوان آنلاین
انتهای خبر/
نظر شما