دانشجو بودم و سر پر سودایی داشتم، از آن جوانهای خوشخیال که به قول حاج خانم هر جا آش است کلفراش است. بچه انقلابیهایی بودیم که کار هیاتی میکردیم و نشریه میزدیم و از بد یا خوب روزگار دستمان به قلم میرفت و برای روزنامههای شهر مینوشتیم. رفیقی داشتیم که بین خودمان بچه بالا صدایش میکردیم؛ در عوالم بالایی بود. یک روز خبر داد که دوست دارید توی دیدار نوروزی رهبری در حرم امام رضا(ع) خبرنگار دیدار باشید. یک جوری باد به غبغبمان افتاد که خودمان را بالای بالا دیدیم. اول سال بود و قرار دیدار روز اول فرودین بود. چادر چاقچور کردیم به سمت حرم، بچه مشهد که باشی میدانی برای رسیدن به حرم در تعطیلات نوروز آنهم روز اول سال و ساعت دیدار نوروزی رهبری با مردم، باید حداقل ۳-۴ ساعت زودتر باید راه بیفتی و کمکمش روی پیادهروی میدان شهدا تا حرم حساب کنی. شماره اتاقی که قرار بود جلسه خبرنگاران دیدار با مسئول دفتر باشد را دنبال کردیم و به اتاق بزرگی در صحن جمهوری رسیدیم که هیچوقت موقع زیارت فکرش را نمیکردیم چنین جایی اطرافمان باشد. به رفیقم گفتم «حتما بهمان واکمن میدهند،» آن زمان هنوز موبایل با قابلیت ضبط صدا نبود که هیچ، ریکوردر هم نبود. حاج آقایی به همراه رفیق بچه بالایمان آمد و گفت «شما خانمها میروید بین جمعیت خانمها و آقایان هم در جمع آقایان، هر چه دیدید و شنیدید یادداشت میکنید، تا یک ساعت بعد از دیدار فرصت دارید نوشتههایتان را سرجمع کنید، بدهید بچهها تایپ کنند. میخواهیم حاشیههای دیدار رهبری با مردم، همزمان با انتشار بیانات روی سایت باشد.» بعد هم نفری یک دفترچه با جلد سبز کمرنگ و نشان دفتر حفظ نشر آثار رهبری به ما داد و پرسید: «خودکار دارید؟» به رفیقم گفتم: «خب حالا حتما قسمت جایگاه میرویم آنجا کلهگندهها را میبینیم» حاج آقا برگشت تا ادامه حرفش را بزند گفت «زودتر بروید توی جمعیت که جا برای نشستن پیدا کنید.» تازه فهمیدیم خبری از جایگاه نیست. ابر مسیر رسیدن به بالا را تو ذهنمان فوت کردیم و رفتیم به طرف رواق امام خمینی(ره)، جایی که رهبری برای دیدار با مردم میآیند.
_گیتهای طولانی رسیدن به محل مورد نظر را رد کردیم، یکییکی نردهها را رد میکردیم. دختر جوانی با لهجه یزدی گفت: «آقا کی مِرسن؟» گفتم «دیدار ساعت چهار است.» گفت «پس به بلیطم مِرسم. دانشجوی دانشگاه فردوسیام، سال تحویل به زور توی خوابگاه ماندم که به دیدار رهبر برسم. چشمم روشن بشه.» گفت و چشمهایش پر از اشک شدند.
_پیرمرد اصفهانی عکس رهبر را به سینهاش چسبانده و دنبال صحن محل دیدار میگردد. میپرسد: «آقامون کوجا میان؟» میگویم: «آقاتون!؟» جواب میدهد: «درسته آقا همشهری شوماست، ولی تو دل همه ماست.»
-پیراهن بلند سفید براقی تنش است یک عمامه سفید هم دور سرش بسته و عکسی از رهبری با همین شمایل توی دستش است. میپرسم «این عکس را از کجا آوردید؟» با لهجه بلوچی میگوید «مال سفر حضرت آقا به ایرانشهر است. ما توی ایرانشهر همهمان این عکس را داریم» یادم میآید جایی شنیدم رهبری مدتی به ایرانشهر تبعید شده بودند و با ایرانشهریها زندگی میکردند.
-از راه رفتن و صاف ایستادنش نمیشود سنش را حدس زد ولی راحت ۸۰ سال را رد کرده، صاف و اتوکشیده راه میرود. ریشش را سه تیغ زده و موهای سفیدش توی هوا باد میخورد. به یکی از خادمها با لهجه غلیظ اهالی تهران میگوید: «اومدیم رهبرمون رو ببینیم، اَاینور بریم یا اَاونور؟» خادم هم سرخوش روز اول سال است و دلش گرم به دیدار، میگوید:«اَاونور حاجی.» پیرمرد متلکش را میگیرد: «دِرُم مُرُم حاجی.»
-زوج جوانی با هم هماهنگ میکنند که بعد از مراسم از کجا خارج شوند تا همدیگر را گم نکنند. هنوز ضمیرهایشان جمع است. انگار تازه عروس و دامادند. مرد جوان میگوید: «خیلی نمانید شلوغ شود گمتان میکنم. آقا را دیدید بیایید برویم، مامان و بابا منتظرند» همسرش میگوید: «چشم!» از آن چشمها که معلوم است میخواهد تا آخر مراسم دیدار بماند.
-چادر قهوهای گل ریزش را میکشد جلو و میگوید: «دخترم دیدار از همین وره؟» میگویم: «بله حاج خانوم.» میخندد: «حاج خانوم نیستم، مکه نرفتم. مگه چند سالمه؟» گفتم: « ۴۵ سال.» آن سالها ۴۵ سال برایم خیلی پیر به نظر میرسید. خندید و گفت: «دانشجو بودم که انقلاب شد، وقتی امام میخواست با دانشجوها دیدار کنه، یهو خبردار شدم، اتوبوس داشت راه میافتاد ولی هنوز به خانوادهم خبر نداده بودم، به دوستم سپردم بره به مامانم بگه دخترت با بقیه دانشجوها رفت دیدار امام. اومدم سوار اتوبوس بشم، دیدم همه چادری هستن، من چادر نداشتم. بابام خیاط بود، واسه زمستون برام یه پالتو قهوهای پشمی دوخته بود. یه دختره رو دیدم چادر کیفی سرش بود. گفتم چادرتو بهم میدی برم تهران دیدن امام. گفت خب پالتوت رو بهم بده، بیا چادر مال خودت. من اجازه ندارم بیام. با چادر کیفی رفتم تهران. هنوز یادمه تو جماران چشمم به پرده سبز بود که آقا اومد. حالا هم اومدم دیدن رهبرمون. چشمم به گنبد طلا می مونه تا آقا بیاد.»
-تند و تند راه میروند. پسرک رو میکند به پدرش «اسم سال چی شد؟» و تند تند شعار سال را تکرار میکند و منتظر تأیید پدرش میماند. پدرش میگوید بله. پسرک میگوید: «خب خیالم راحت شد. » انگار برای حضور در مراسم باید نام سال را بلد باشد.
-تواشیح زیبایی از بلندگوهای حرم پخش میشود، زن اشکهایش را با گوشه چادرش پاک میکند. اصرار دارد همه ادعیه و اشعاری که از بلند گوی صحن پخش میشود را همخوانی کند. با بغض همراه تواشیح میخواند: رضا غریب الغربا، رضا معین الضعفا. قربون کبوترای حرمت، امام رضا، قربون آن همه جود و کرمت، امام رضا. یا امام رضا یا امام رضا یا امام رضا مولا... نگاهم به نوزادیست که توی بغلش گرفته و سربند یامهدی(عج) به سرش بسته. صدای مردم بلند میشود همهمه است، معلوم نیست کی چه میگوید از صدای زن میفهمم: «ای رهبر آزاده، آمادهایم آماده.»
-دختر با مادرش پچ پچی میکند و به من میگوید «خانم خودکارتان را میدهید؟» خودکاری که حاج آقا داده را میدهم به دختر. نگاهش به دفترچه است، «کاغذ هم میخوایم» یکی از برگههای دفترچه جلد سبزم را هم به دختر میدهم. میگوید: «میخوام برای آقا نامه بنویسم.» مادرش میگوید: «بنویس بابات زمینگیر شده.» دختر لبش را گاز میگیرد. زن میگوید: «خب رهبر است، غریبه که نیست باید بنویسی.»
-یک گروه دختر سرخوش دور هم نشستهاند و هی برای هم شعار مینویسند، ۹-۱۰ نفری میشوند. بلند بلند حرف میزنند و مثل همه جمعهای دخترانه این سن و سالی، کرِکِر میخندند. یکیشان میگوید: «بیایید همه با هم بگیم: آقا بیا! آقا بیا! اینجوری حضرت آقا زودتر میان.» دختر سبزه رو و بانمک کنارش که بجای روسری چفیه پوشیده میگوید: «بیاین دل این جوون رو نشکنیم» و باز همگی الکی میخندند و بلند بلند شعار میدهند:آقا بیا! آقا بیا! زنهای اطرافشان هیجانزده میشوند و همراهیشان میکنند. هر از چند گاهی صدای خندههایشان بالا میرود و باز با شعاری جدید زنهای اطرافشان را به وجد میآورند.
-یک عکس سیاه و سفید روی کاغذ آچار روی پایش است، زیر عکس نوشته شهید محمد... فامیلیاش را نمیبینم. نگاهم میکند: «چی مینویسی برای آقا؟ نامه مینویسی؟» میگویم: «نه، ما درباره مردم و حال و هوایشان در این دیدار مینویسیم. «ها پس خبرنگاری. ماشالله. خبرنگار رهبری؟ آقا رو از نزدیک دیدی؟ خوش به حالت.» تند و تند سوالهایش را میپرسد و انگار منتظر جوابی نیست، جوابش را میدهد. میآیم توضیح بدهم که میگوید: «یک کاغذ میدی منم نامه بنویسم. میخوام بنویسم دلم میخواد رهبر رو از نزدیک ببینم. میشه به نظرت؟» کاغذی به زن میدهم و میگذارم خودش یک جواب خوب بدهد به خودش.
-قرآن و تواشیح تمام شده، هر لحظه از یک گوشه صدای «ما همه سرباز توییم خامنهای» میآید، عدهای بلند میشوند و بعد از چند دقیقه همهمه مینشینند، دلها بیتاب است. مردم منتظر رهبرشان هستند.
-یکدفعه دخترهای گروه سرخوش بلند میشوند و این بار به جای آن همه شعر و شعاری که تمرین کرده بودند دارند با صداهای زیرشان رسما جیغ میزنند، چند تاییشان گریه میکنند. این بار زنهای اطرافشان شعار میدهند: «ای رهبر آزاده، آمادهایم آماده» دخترها تازه به خودشان میآیند.
و رهبر میآید...
--طول میکشد تا همه بنشینند و رهبر صحبتهایشان را شروع کنند. همه آرام میگیرند، دیگر از آن همه سر و صدا خبری نیست، حالا همه سراپا گوشند. گهگاهی کسی از گوشهای تکبیر میگوید و بقیه همراهی میکنند.
و رهبر با مردم حرف میزنند.
-صحبت ها تمام میشود... دخترهای سرخوش سرشان را روی شانه هم گذاشتهاند، بدجور آرام شدند. زنهای دور و بر وقت رفتن، سربندهای دخترها را میبوسند و میروند. من و رفیقم میمانیم تا آخرین نفرات بروند و رواق خلوت شود. یکی دو تا از دخترها دستکش نایلونی پوشیدهاند و پا به پای خادمها دستمال کاغذیها را جمع میکنند. یکیشان میگوید: «مردم امروز خیلی اشک ریختنها، چقدر دستمال جمع کردم» و باز میزنند زیر خنده.
- از رواق به سمت صحن جمهوری میرویم، می بینمش، به زور ۱۸ سالش باشد، هنوز پشت لبش کامل سبز نشده، شلوار بگ لی پوشیده و یقهاش تا نزدیکیهای نافش باز است. وسط شلوغی، بدو بدو خودش را به دوستش میرساند، میگوید: «دیدم، خود رهبر را دیدم. باید می دیدی...»
نویسنده: گلناز حکمت
نظر شما