محمدحسین جوانی دهه شصتی بود اما شجاعتش در سوریه، حاج قاسم را به یاد شهید همت میانداخت. شجاعتی که به قول بچه هیأتیها در دستگاه امام حسین(ع) به او آموخته بودند. شهید محمدخانی در کوچکترین فرصتی که پیدا میکرد حتی شده بود با جمع سه-چهار نفره محفل سینه زنی برای اباعبدالله به راه میانداخت و همینطوری گره کارهایش را باز میکرد.
اینقدر روضه خواند تا بالاخره ۱۶ آبان سال ۹۴ در ماه محرم هم شهید شد و اینبار هم گره گشای بزرگترین آرزویش خود امام حسین(ع) بود.
«شب میلاد حضرت زینب (س) مادرش زنگ زد برای قرار خواستگاری. نمیدانم پافشاریهایش باد کلهام را خواباند یا تقدیرم؟ شاید هم دعاهایش. به دلم نشسته بود. با همان ریش بلند و تیپ ساده همیشگیاش. از در حیاط که وارد خانه شد، با خالهام از پنجره او را دیدیم. خالهام خندید: مرجان، این پسره چقدر شبیه شهداست! با خنده گفتم: خب شهدا یکی مثه خودشون رو فرستادن برام!
خانوادهاش نشستند پیش پدر و مادرم. خانوادهها با چشم و ابرو به هم اشاره کردند که این دوتا برن توی اتاق، حرفاشون رو بزنن! با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم، حالا باید با هم مینشستیم برای آیندهمان حرف میزدیم.
تا وارد شد، نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت: چقدر آینه! از بس خودتون رو میبینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه! به وسایل اتاقم نگاه میکرد. خوب شد عروسک پشمالو و عکسهایم را جمع کرده بودم. فقط مانده بود قاب عکس چهار سالگیام. اتاق را گز میکرد، انگار روی مغزم رژه میرفت. جلوی همان قاب عکس ایستاد و خندید. چه در ذهنش میچرخید نمیدانم! نشست روبهرویم، خندید و گفت: دیدید آخر به دلتون نشستم! زبانم بند آمده بود. من که همیشه حاضرجواب بودم و پنج تا روی حرفش میگذاشتم و تحویلش میدادم، حالا انگار لال شده بودم. خودش جواب خودش را داد: رفتم مشهد، یه دهه متوسل شدم. گفتم حالا که بله نمیگید، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه، پاک پاک که دیگه به یادتون نیفتم. نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت: اینجا جاییه که میتونن چیزی رو که خیر نیست، خیر کنن و بهتون بدن. نظرم عوض شد. دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!
نفسم بند اومده بود، قلبم تندتند میزد و سرم داغ شده بود. توی دلم حال عجیبی داشتم. حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد. انگار دست امام بود و دل من.
از ۱۹ سالگیاش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینه مناسب بوده. دقیقاً جملهاش این بود: راست کارم نبودن، گیروگور داشتن! گفتم: از کجا معلوم من به دردتون بخورم؟ خندید و گفت: توی این سالها شما رو خوب شناختم! یکی از چیزهایی که خیلی نظرش را جلب کرده بود، کتابهایی بود که دیده و شنیده بود، میخوانم. همان کتابهای پالتویی روایت فتح، خاطرات همسران شهدا. میگفت: خوشم میاد شما این کتابها رو نخوندین بلکه خوردین! فهمیدم خودش هم دستی بر آتش دارد. میگفت: وقتی این کتابها رو میخوندم. واقعاً به حال اونا غبطه میخوردم که اگه پنج سال، ۱۰ سال یا حتی یه لحظه با هم زندگی کردن، واقعاً زندگی کردن! اینا خیلی کم دیده میشه، نایابه!
نظر شما