سریرپور همزمان دو کار بزرگ و ارزشمند انجام میدهد. اول، به زنان روستایی یادآوری میکند چه هنرها و توانمندیهایی در حوزه صنایع دستی داشته و آن را فراموش کردهاند و دوم، با احیای صنایع دستی منطقهاش، کمک میکند وضع اقتصادی آنها سروسامان بگیرد، بهخصوص آنهایی که مشکل مالی دارند. به نظرم او به تنهایی وظیفه چند اداره را انجام میدهد و از این بابت باید به او درود فرستاد و قدردان زحماتش بود که با وجود تربیت سه فرزندش، بیوقفه تلاش میکند و خیرش چون چشمهای زلال به دیگران میرسد.
حرف مهم پدرم
من متولد ۱۳۶۸ در روستای جدول نو دژکوه اقلید در استان فارس هستم. پدربزرگم کدخدای روستا جدول نو بود و اهل خیر. این خصلت را در پدرم هم میدیدم. مثلاً از زمانی که پدرم صاحب وانت شد، بخش زیادی از کارهای مردم روستا با آن ماشین انجام میشد. در کل، تصویری که از خانه پدریام دارم این است که خانه ما به نوعی پاتوق اهالی برای کارهای مختلف بود، چون نگاه پدرم این بود که آدم باید خیرش به دیگران برسد. پدرم همیشه به من میگفت دوست دارم یک روز یکی از زنان موفق کشور شوی تا به مملکت خدمت کنی. این گفته سرلوحه زندگی من قرار گرفت و متوجه شدم پدرم آدمی است که آبادی روستا را بر هر چیزی ترجیح میدهد و سعی میکند برای روستایش کار کند تا فرد و شخص خودش. من هم اگرچه نتوانستم زن موفقی برای مملکت باشم اما سعی کردم در منطقه خودمان تا جایی که میتوانم کار کنم و تأثیرگذار بوده و کارآفرینی داشته باشم. زندگی من از کودکی بهگونهای بود که مثلاً کارهای کشاورزی را دستهجمعی انجام میدادیم؛ چه در جمع کردن محصول و چه در کارهای دیگر. یادم هست آن زمانها عمویم وقتی کار تمام میشد، میگفت باید راننده تراکتور شویم! بخش سخت ماجرا این بود که باید تراکتور را از پلی که عرض کمی داشت رد میکردیم. این را به این خاطر گفتم که بدانید خانواده تا چه اندازه میتواند در ایجاد اعتماد بهنفس در فرزندانش تأثیر داشته باشد. همین حالا هم که دیگر یکی از عموها و پدرم در میان ما نیستند، وقتی به روستا میرویم باز هم عمویم میگوید باید تا روستا شما راننده تراکتور باشید و این، حس بسیار خوبی به من میدهد.
همه چیز از یک پیامک آغاز شد
من در روستای خودمان و همچنین در یزد درس خواندم. به خاطر شغل همسرم که در اداره برق مشغول است، از شمال استان فارس به جنوب فارس مهاجرت کردیم و در شهر قیر و کارزین ساکن شدیم. من به غربت رفته بودم و قاعدتاً این برایم ساده نبود. در دانشگاه، رشته مدیریت قبول شدم ولی بعدها انصراف دادم و رشته صنایع دستی را در یزد خواندم. یادم هست وقتی بچه اولم به دنیا آمد، یک سالی از خانه خارج نشده بودم. در همان روزها بود که برایم پیامکی از فنی و حرفهای شهرستان آمد. در آن پیامک خانمها دعوت شده بودند تا برای یادگیری صنایع دستی و هنری به فنیوحرفهای مراجعه کنند.
با دیدن پیامک تصمیم گرفتم در کلاس خیاطی شرکت کنم. وقتی برای کلاس مراجعه کردم، گفتند ظرفیت کلاس خیاطی تکمیل شده اما کلاسهای قالیبافی و گلیمبافی هنوز ظرفیت دارند و من هم در آن کلاسها نامنویسی کردم. حضور در کلاس گلیمبافی سبب شد تشویق شوم و در ۲۰ کلاس هنری و صنایعدستی شرکت کنم و مدرک آنها را بگیرم. تابلوفرش، گلیمبافی، حصیربافی، منبت، معرقکاری و گلسازی از جمله کلاسهایی بودند که شرکت کردم.
هنرهایی که فراموش شده بودند
مادر و مادربزرگم که قشقایی بود، دستبافتههای عشایری میبافتند. البته آنها این چیزها را بیشتر به نیت هدیه دادن به دوست و آشنا و یا برای استفاده در زندگی شخصی خودشان میبافتند. جالب است بدانید مادربزرگم که همسر دوم پدربزرگم بود، هنرش را به کسانی که دوست داشتند، آموزش میداد و همانطور که گفتم چیزهایی را که بافته بودند به دیگران هدیه داده بودند و فقط چند تایی از آنها مانده بود. این سبب شده بود تشنه این دستبافتهها و یاد گرفتن آن باشم، برای همین تصمیم گرفتم خودم هم بافتن آنها را یاد بگیرم و پیامک سازمان فنی و حرفهای بهانه خوبی شد برای آغاز این کار. وقتی سراغ یاد گرفتن صنایع دستی رفتم، هدفم این بود آنها را برای استفاده در زندگی خودم ببافم، اما وقتی بافتن آنها را یاد گرفتم، دوست داشتم من هم بعضی از آنها را به دیگران هدیه بدهم و همین کار را هم کردم. برای همین وقتی به خانه فامیل سر میزنم معمولاً دستبافتههای خودم را میبینم و از دیدن دوباره آنها لذت میبرم.
من به کلاسهای مختلف هنری میرفتم و در هر کلاس، دوستان تازهای پیدا میکردم که آنها هم مثل من به دستبافتهها و صنایع دستی علاقهمند بودند. همان زمان بود که به فکر افتادم چیزهایی را که تولید میکنیم، به بازار عرضه کنیم تا درآمدی برای خودم و دوستانم شود اما در این میان با مشکلی روبهرو بودیم. مشکل این بود که در شهر خودمان کسی دوست نداشت این صنایع دستی را بخرد، اما آدمهایی بودند که دوست داشتند این هنرها را یاد بگیرند و دنبال آموزش بودند تا برای خودشان درآمدی داشته باشند. این امر سبب شد به فکر آموزش صنایع دستی بیفتم و شروع کردم به آموزش خانمها در بعضی از روستاهای شهرستان قیر، اما بدون گرفتن هزینهای از آنها و کاملاً مجانی.
من میتوانستم از هنرم پول دربیاورم اما دوست داشتم هنرم را به دیگران هم آموزش بدهم؛ بهخصوص خانمهایی که کمدرآمد بودند یا مادران معلولان و یا خود معلولان، چون فکر کردم معلولان امید به زندگی کمتری دارند، بنابراین تصمیم گرفتم برای آنها قدمی بردارم تا آنها هم تولیدکننده باشند و درآمد کسب کنند. دلم میخواست دختران منطقهام با یاد گرفتن این هنرها اعتماد به نفس داشته باشند.
وقتی خودم را باور کردم
سال ۱۳۹۳ میراث فرهنگی ۱۰ مادربزرگ را جمع کرد تا بافت سوخته یا شیشه درمهبافی را که یکی از دستبافتههای منحصربهفرد عشایر فارس و هنر بسیار سختی است، احیا کند. من و یکی از دوستانم هم در این کلاس شرکت کردیم. یادم هست بهخاطر سختی یاد گرفتن این هنر، مبلغ کلاس زیاد بود. آن زمان برای چهار جلسه ۱۵۰هزار تومان پرداخت کردیم. دوستم سال پیش در کلاسهای شیشهدرمه شرکت کرده بود اما چون هنر سختی است چیزهایی را که یاد گرفته بود، فراموش کرده بود. یادم هست آن روز در کلاس، استادم و دوستم شروع کردند به بافتن اما استاد چیزی به من یاد نداد. وقتی کلاس تمام شد، دار را به خانه بردم چون به اسم من بود. در خانه شروع کردم به بافتن و جالب این بود هر جایی اشتباه میکردم، احساسم به من میگفت اشتباه کردهام و کار را میشکافتم و از نو شروع میکردم. خلاصه تا نیمههای شب بافتن و شکافتن را تکرار کردم تا بالاخره توانستم کار را تمام کنم. فردا دار را خالی بردم؛ وقتی مربی گفت: «چرا دار خالی است؟» گفتم: «از بس اذیت شدم، کار را بریدم و انداختم دور!» مربی اول باور کرد، وقتی محصول کارم را بیرون آوردم و به او و دوستم نشان دادم، نمیتوانستند باور کنند خودم همه آن را بافتهام. فکرش را بکنید روز قبل مربی به من گفته بود خیلی امید ندارد این هنر را یاد بگیرم، اما من نه تنها یاد گرفته بودم بلکه فردا با یک کار تمام شده به کلاس رفتم، برای همین شگفتزده شده بود.
آنجا بود که یاد جمله معروف پدرم افتادم که هر وقت میخواست تشویقم کند، میگفت: «فاطمه بهترین دختر دنیاست» و وقتی هم میخواست تنبیهم کند، میگفت: «من فکر کردم فاطمه بهترین دختر دنیاست»؛ وقتی این جمله را از پدرم میشنیدم ناراحت میشدم و همه تلاشم این بود خودم را به فاطمهای بهتر تبدیل کنم تا پدرم خوشحال شود. آن حرف پدرم همیشه در من زنده است و زندگی میکند. آن روز هم سبب شد بتوانم کارم را درست انجام دهم. استادم حرف را برعکس زد اما من هم سعی کردم بر عکس حرف او عمل کنم و شکر خدا موفق شدم. نکته جالب اینکه همین الان گاهی که استاد نکاتی را فراموش میکند، از من میپرسد.
وقتی توانستم برای نخستین بار آن دستبافته را ببافم، خودم را باور کردم، فهمیدم میتوانم از پس خیلی از کارها برآیم. نکته مهم اینکه قشقاییها به کسی که شیشهدرمه را ببافد هنرمند میگویند، چون بافتن آن، کار هر کسی نیست.
از ۱۰ نفر به هزار نفر
در ابتدا ۱۰ نفر را آموزش دادم اما در پایان کار متوجه شدم دو نفر از ۱۰نفر باقی ماندهاند. من در آموزش دادن شکست خورده بودم که البته آن هم دلیل داشت. اول، متوجه شدم مردم وقتی برای بدست آوردن چیزی هزینه نکنند، برای آن چیز ارزشی قائل نمیشوند؛ این درباره کلاسهای من هم اتفاق افتاده بود. دوم، متوجه نبودم در آموزشهایم باید هنر همان منطقه را برای آموزش انتخاب کنم. مثلاً دختران بلوچ که سوزندوزی میکنند باید در همان سوزندوزیها دست به نوآوری بزنیم نه اینکه هنر دیگری را به آنها آموزش بدهیم. به دختر کرمانی باید قالی کرمان را آموزش داد و او را تشویق به نوآوری کرد، چون هرچه باشد سوزندوزی در خون دختر بلوچ و قالیبافی در خون دختر کرمانی است؛ پس باید از این داشته خودشان به نفع خودشان استفاده کنیم. خدا را شکر میکنم که حدود هزار نفر را آموزش دادم و وارد بازار کار کردم.
پس از اولین کلاسم سراغ شناسایی هنر هر منطقه رفتم. مثلاً به روستای «ده به» رفتم و حصیر آنها را دیدم، اما متوجه شدم آنها حصیر را برای استفاده در خانههای خودشان میبافند، چون در منطقه نخل وجود دارد و مواد اولیه بهراحتی در دسترس آنهاست.
متوجه شدم در روستا حدود ۵۰۰خانم هستند که این هنر را بلدند اما از هنرشان کسب درآمد نمیکنند. وقتی وضعیت روستا را از نزدیک رصد کردم، برای شروع سراغ ۵۰۰نفر نرفتم و فقط با یک خانواده شروع به کار کردم. دختری را انتخاب کرده بودم که جوان بود و از پدر و مادر پیرش نگهداری میکرد. این دختر را انتخاب کرده بودم چون آماده پذیرش تغییر بود. با خودم فکر کردم مادربزرگها تغییرات را راحت نمیپذیرند اما یک دختر جوان آماده پذیرش تغییرات است. پس از مدتی کار کردن با این خانواده، مردم متوجه به وجود آمدن تغییرات و بهبود وضعیت زندگی آنها شدند و بقیه خانمها هم به سمت من آمدند.
۵۰۰ خانم فعال حصیرباف
الان در روستای «ده به» ۵۰۰ خانم فعال در حوزه حصیربافی داریم که وارد بازار کار شدهاند، به همین خاطر دنبال این هستم که حصیربافی این روستا را به ثبت ملی برسانم. اکنون وضعیت روستا بهگونهای است که از دیگر شهرستانها برای خرید حصیر مراجعه میکنند. وقتی کارم با هنر روستای «ده به» تمام شد و توانستم آنها را به بازار فروش وصل کنم، سراغ روستاهای دیگر رفتم. برنامهام برای روستاهای دیگر هم همین بود، یعنی شناسایی هنرها و ایجاد نوآوری در آنها برای اینکه در بازار، مشتری پیدا کنند. مثلاً در روستایی جاجیم میبافتند اما من پیشنهاد دادم جاجیمها را به مبل، پشتی و زیردستی تبدیل کنند تا کاربردیتر شود. برای این کار، محصولم را به جنوب فرستادم و از آنها خواستم مبل خلیجی بسازند. همه تلاشم این بود که کارها را پرفروش کنم و این پرفروش شدن، از طریق کاربردی کردن محصولات بدست میآید.
قدیم در جهیزیه همه دختران منطقه ما جاجیم یا چیزی مثل جانماز بود. همه اینها با پشم بافته میشد، شاید امروز دیگر این محصولات جذابیت گذشته را نداشته باشند برای همین آنها را هم کاربردی کردیم و به شکلی بافتیم که بشود از آنها استفادههای دیگر و امروزی کرد. مثلاً آنها را برای رومیزی یا رومبلی و اینطور چیزها استفاده کردیم و متناسب با این کاربردها آنها را تغییر دادیم. غیر از منطقه قیر و کارزین، در منطقه اقلید که زادگاه خودم بود هم هنرهای منطقه را شناسایی کردم؛ مثلاً در دژکُرد هنر کیسهبافی را داشتیم که کیسه حمام میبافتند. امروز با احیای این هنر، چند خانواده دوباره آن را میبافند. این کیسهها با مواد اولیه خود منطقه یعنی پشم گوسفند بافته میشوند و میتوانند برای سلامت و نظافت بدن تأثیر بسیار خوبی داشته باشند. با احیای کیسهبافی، آن را با کمک میراث فرهنگی به ثبت ملی رساندیم و دوباره به تولیدش رونق دادیم و البته آن را کاربردیتر کردیم، یعنی از آن کیف و کفش هم بافتیم که استقبال خوبی از آن در بازار تهران شد.
از احیای آش اسفندی تا شاهنامهخوانی
«آش اسفندی» یکی از چیزهای دیگری بود که آن را ثبت ملی کردم. مادران قدیم این آش را در شب اول اسفند میپختند و اجاق باید تا صبح روشن میماند. این آش با هفت نوع غلات و حبوبات شامل گندم، جو، عدس، نخود، لوبیا، ماش و ارزن تهیه میشد. پخت این آش به نوعی جشن شکرگزاری منطقه ما بود. نکته مهم در پخت آش این بود هر خانوادهای که مواد اولیه پخت آن را نداشتند، دیگران به آنها کمک میکردند تا آنها هم بتوانند آش را بپزند. خلاصه با این حرکت، صبح اول اسفند همه برای صبحانه آش اسفندی داشتند. مردم اعتقاد داشتند اگر این آش را بپزند سال پربارش و پرزایشی در میان گوسفندانشان خواهد بود و سال با برکت خواهد شد. این آش به نام شهرستانهای شمال فارس ثبت شده است؛ نخواستم آن را فقط به یک روستا خلاصه کنم تا اگر برنامهای باشد، روستاهای بیشتری بتوانند در آن سهیم شوند. در کنار احیای آش اسفندی تلاش کردم شاهنامهخوانی در منطقه خودمان دوباره احیا شود.
آرزوی من
من در حدود ۱۰روستای شهرستان اقلید و بیش از ۱۰روستا و شهر در قیر و کارزین خانمها را در عرصه صنایع دستی و تولیدات خانگی فعال کردهام. امروز در یک روستا گلیم میبافیم، یک روستا حصیر، یک روستا جاجیم و خلاصه هر روستا در یک رشته فعال است. آرزوی من این است در هر روستای کشورمان یک خانه اشتغال هم ساخته شود. یعنی حتی اگر توان ساخت یک خانه را نداریم، یک کپر و یا یک چادر برپا شود تا آنهایی که از کنار روستاهای ما رد میشوند، ببینند هر روستا چه توانمندیها و تولیدات محلی دارد.
نظر شما