قاچاق گازوئیل سادهترین درآمد است برای یکی مثل من. هر بشکهاش میشود چهار میلیون و هفتصد. باک ماشینهای ما هم هزار و صد تا میخورد. فکر کن هر بار هشتصد تا بفروشم و خلاص. ولی به همین حرم قسم که در تمام این بیست و پنجشش سالِ کامیونداری حسرت خوردهام، کشک و بادمجان خوردهام، زجر کشیدهام، ولی یک لیتر گازوئیلِ قاچاق توی باک ماشینم نرفته.
دو سه ماهِ اول کارم بود، یک سربازِ پلیسراه از نایین سوار شد تا اردستان. توی راه صحبت کردیم. گفتم: «شماها چرا اینقدر به ما گیر میدین؟» گفت: «شما چرا خلاف میکنین؟» گفتم: «تهِ خلاف مگه چیه؟ زندان؟» گفت: «نه.» گفتم: «چی از زندان بدتر؟» گفت: «اینکه زن و بچهات بیفتن دنبالت و پیش سرباز و استوار التماس کنن برای یک دقیقه ملاقات بیشتر.» اول خیلی ناراحت شدم، ولی بعد وقتی پیاده شد، دیدم بهترین درس را به من داده. حرفش تا امروز توی گوشم مانده. و البته حرف پدرِ خدابیامرزم. میگفت: «بذار دم آفتاب که میرم پیش پیرمردها میشینم، نگن بچه فلانی قاچاق کرد...» پس نکردم. مثلاً از بندر بار زدهام، صاحببار گفته: «این تلویزیون رو هم ببر تهران، کرایهاشو بگیر.» گفتهام: «شرمندهتم.» گفته: «چرا؟» گفتهام: «به خاطر حرف بابام. به خاطر دخترهام که یه روز نگن تو این پولو آوردی توی خونه زندگیمون و...» فکر میکنم خدا هم توی خانواده جبران کرده برایم. دو تا دختر داده بهم که میبینمشان، کِیف میکنم. دختر بزرگم را که عروس کردیم... شاید باور نکنید، چادر سفید را که انداختیم روی سرش، خستگیِ تا آن موقع عمرم را گذاشتم زمین و از نو شروع کردم.
تو چطور سکته نکردی؟!
هشت خرداد هشتاد و نُه بود که کامیونم ذوب شد؛ توی انفجار معروفِ دکل بیست و چهار قصرشیرین، لابهلای آتش چاه نفت. کامیون خودم که البته نه... فقط بیست تا قسطش را داده بودم. تا به خودم آمدم، دیدم خودش دود شده و ماند چهل تا قسط دیگرش. با یک سوئیچ برگشتم خانه. پسرعمهام که خودش پنج تا کامیون داشت، میگفت: «تو چجوری سکته نکردی اون روز؟»
بعدِ آن، من هیچوقت صاحب ماشین نشدم؛ تا همین امروز که هنوز هم راننده مردمم. شدم ناشکر خدا. اعتراض کردم که: «چرا ماشین من سوخت؟ منی که سیگار قاچاق و گازوئیل نکردم؟!...» ولی سرم را که بلند کردم، دیدم دو طبقه خانه دارم. یعنی خلاصهاش اینطوری است: قبلِ اینکه قرارداد شرکت نفت را ببندم، تریلی را درِ حیاط فروخته بودم و با کِشنده خالی رفته بودم سر کار. با خودم گفتم سال بعد که قراردادم تمام شد، دوباره تریلی میخرم. پولش را هم زدم به یک زمین. این بود تا سوختن ماشین. بعدِ حادثه هم هیچ پولی نداشتم. ولی خلاصه رسید؛ از اینور و آنور، از بیمه و ... . جمع و جور کردم و سه روز بعدِ حادثه مشغول شدم به بنایی. خدا کمک کرد که از فکر ماشین بیایم بیرون و سکته نکنم. تا به خودم آمدم، دیدم دو طبقه خانه دارم. بعد، دو طبقه را فروختم و دو تا خانه خریدم. انگار خدا کامیون را ازم گرفت و دو تا خانه بهم داد. همکارهایم ماشیندار شدند و من خانهدار. باز منِ ناشکر از آنها جلو بودم.
* متن بالا، برشهایی است از روایت «اهالی حرم»؛ روایتی که در میانه صحنها و رواقهای حرم مطهر امام رضا(ع) ضبط شده و در هر نوبت آن، یکی از زائران، قصه زندگیاش را تعریف میکند. این روایت، روایت زندگی «محمد حاجیاسماعیلی»، راننده پنجاه ساله قمی است.
نظر شما