* متن پایین، برشهایی است از روایت «اهالی حرم»؛ روایتی که در میانه صحنها و رواقهای حرم مطهر امام رضا(ع) ضبط شده و در هر نوبت آن، یکی از زائران، قصه زندگیاش را تعریف میکند. این روایت، روایت زندگی «مریم» و «حامد» از اهالی شهر ساری است.
یک - هفت سال پیش بود؛ حول و حوش ظهرِ یکی از روزهای اوایل شهریور. موقع خوابِ همسرم، دو سه صفحه نامه نوشتم و گذاشتم بالای سرش. توی نامه کلی درباره زندگیمان نوشته بودم، از اینکه چقدر سختی کشیده بودیم تا به هم برسیم، اینکه چقدر توی مشکلات پایش مانده بودم، چطور پیش خانوادهام طرفش را گرفته بودم و ... . خیلی حالم بد بود. با همان حالِ بد همه چند سال زندگیمان را توی چند صفحه مرور کردم. کلی هم گلایه کردم ازش. آخرش نوشتم: «من دیگه صبرم تموم شده و میدونم که تو نمیخوای درست بشی!»
چمدان را از لباس و اسباببازی پر کردم. بیسروصدا شروع کردم به گشتن دنبال چادر مشکیای که توی خانه داشتیم. بعد زنگ زدم ترمینال. دو تا بلیت برای خودم و پسر دو سالهمان گرفتم و بدون اینکه به کسی خبر بدهم، از خانه زدم بیرون...
دو - به خاطر اینکه پدر و مادرم از اول مخالف ازدواج ما بودند، فکر میکردم نمیتوانم ماجرا را برایشان تعریف کنم، چه همان اوایل که کمکم فهمیده بودم شوهرم تفننی مصرف میکند، چه بعدها که اعتیادش شدیدتر شد. همینطور ادامه میدادم و پیشِ خودم فکر میکردم خودش بهمرور حل میشود. چند سالی گذشت. پسرمان هم به دنیا آمد، ولی چیزی حل نشد. برایم قابل تحمل نبود. بخصوص اینکه همیشه وقتی دربارهاش حرف میزدم، کل قضیه را انکار میکرد و هیچجوره زیر بار نمیرفت. از طرفی هر چه میگذشت، اوضاع بدتر میشد. آدم، معتاد که شد، خطاهای دیگر هم ازش سر میزند. کمکم بیوفاییهایی ازش میدیدم. بارها درباره این چیزها صحبت کردیم، ولی کاری از پیش نرفت. بهکل در انکار بود. تا اینکه بالاخره صبرم سر آمد. به خودم که آمدم، دیدم هیچ راهی نمانده. نه میتوانم به خانوادهام بگویم، نه آن شرایط را تحمل کنم.
سه - به ترمینال که رسیدم، متوجه شدم اتوبوسهای مشهد بعد از غروب راه میافتند. ترس افتاد توی جانم. چون هیچوقت تا آنموقع بیرون نمانده بودم. از طرفی نمیدانستم شوهرم کی بیدار میشود و نامه را میخواند. لابد بعد راه میافتاد دنبالم. گوشیام را گذاشتم روی حالت پرواز و پیش خودم گفتم بهتر است تا اتوبوس از شهر دور نشده، آنتن نداشته باشم.
راستش اصلاً نمیدانستم چرا میروم مشهد. یکدفعه زده بود به سرم. تصمیمِ آدمی بود که هیچ راهی پیش پایش نیست و هیچ پناهی ندارد. حتی به این فکر نکرده بودم که اگر پدر و مادرم بفهمند، چه میشود. با خودم گفتم میروم حرم و با امام رضا(ع) صحبت میکنم. بعد هر چه که گفت، انجام میدهم. اگر گفت برگرد خانهات، برمیگردم. اگر نه، قیدش را میزنم.
بالاخره غروب شد و اتوبوس حرکت کرد. حالم خیلی خراب بود. پسرم هم کمکم افتاده بود به بهانهگیری. شوهرم هر روز هر جا که بود، غروب برمیگشت خانه و بچه عادت داشت که این ساعتها ببیندش. این بود که شروع کرد به گریه. من هم بدتر از آن، کلی گریه کردم. ولی پشیمان نشدم. انگار هیچچیز نمیتوانست من را برگرداند به آن خانه. باید میرفتم. باید میرفتم و میرسیدم به مشهد. با خودم میگفتم حتی اگر شده من را با کتک برگردانند، باز هم باید بروم. باید بفهمم تصمیم آخرم برای این زندگی چیست.
چهار - روایت حامد: دمِ غروب که بیدار شدم، دیدم کسی خانه نیست. زنگ زدم به گوشی مریم، ولی در دسترس نبود. فکر کردم لابد رفتهاند خانه پدرم. راه افتادم و رفتم آنجا، ولی آنجا هم نبودند. دوباره زنگ زدم. باز هم در دسترس نبود. گفتم هر کجا باشند، خودشان برمیگردند. این بود که رفتم درِ مغازه رفیقم که دور هم سیگار بکشیم.
رفیقم صاحب یکی از تعاونیهای ترمینال ساری است و مریم بدون آنکه خبر داشته باشد، بلیتش را از همان تعاونی گرفته بود. من را که دید، گفت: «تو برای چی اینجایی؟! نرفتی مشهد؟» گفتم: «مشهد؟!» گفت: «مگه خانمت امروز بلیت مشهد نمیگرفت؟!» تازه فهمیدم ماجرا چیست.
دوباره شروع کردم به زنگ زدن به مریم. ده بار زنگ زدم. اینبار بوق میخورد، ولی جواب نمیداد. لحظه به لحظه عصبانیتر میشدم. پیام فرستادم که: «بچه رو کجا بردی؟...» جواب نداد. کلی پیام تهدید فرستادم. آخر نوشتم: «من دارم میام...» شماره راننده را هم پیدا کردم و آمار گرفتم که کجای مسیرند. بعد با ماشین افتادم دنبالشان.
تا جنگل گلستان رفتم و توی راه همینطور زنگ میزدم و پیام میفرستادم. جنگل را که رد کردم، پیام داد که «من دیگه حرفی باهات ندارم. همه حرفهام توی همون نامه هست...» کدام نامه؟ من اصلاً نامهای ندیده بودم.
چون مصرفکننده بودم، از یکجا به بعد دیدم حوصله ادامه دادن ندارم. این بود که از همانجا سر و ته کردم و برگشتم طرف ساری. فقط دلم قرص بود. چون فهمیده بودم برادرم و زنش هم رفتهاند مشهد.
پنج - به مشهد که رسیدم، همه جا دنبال نشانهای میگشتم که پاسخ سوالم را بفهمم. از جلوی ترمینال ماشین گرفتم تا حرم و صاف رفتم نشستم نزدیک سقاخانه. بهانهگیریهای بچه و پیامهای خانواده ساعت به ساعت بیشتر میشد و لحن پیامهای حامد تندتر و تندتر. پیام برادرشوهرم و خانمش هم رسید. نوشته بودند: «میدونیم توی حرمی. داریم میگردیم دنبالت. بیا صحبت کنیم، بگو مشکل چیه؟ با این کارها چیزی حل نمیشه...»
نشستم روبروی گنبد به درددل با امام رضا(ع). گفتم: «الان من هم درست مثل خودت غریبم...» واقعاً غریب بودم. حس میکردم هیچ پناهی ندارم. گفتم: «الان انتظار دارم حال من رو بفهمی... تو که اومدی اینجا لابد دوستی داشتی، آشنایی داشتی... لابد دلت میخواسته اینجا بمونی، ولی من دلم نمیخواد همیشه اینجا بمونم. میخوام تکلیف من رو معلوم کنی...»
از صبح تا بعدازظهر همانجا نشسته بودیم و از امام رضا(ع) میخواستم که راه را نشانم بدهد. چشمم به بیقراریهای بچه بود. بلند میشد، چند قدم میرفت تا پای سقاخانه و برمیگشت. میدیدم دنبال سر هر کسی که کمی شبیه پدرش است، راه میافتد و "بابا بابا" میکند. پیش خودم فکر میکردم من چطور میتوانم این بچه را از پدرش جدا کنم؟
ساعت دو بعدازظهر رفتیم نزدیک ضریح. انگار من و بچه، هر دو تایمان حسابی دلتنگ شده بودیم. کلی گریه کردیم. مدام به امام رضا(ع) میگفتم: «اگه قراره دوباره برگردم توی اون خونه، آبروم رو حفظ کن. نذار روسیاه بشم.» میگفتم و گریه میکردم. تا اینکه یکدفعه دیدم خانمی از پشتسر صدایم کرد. سرم را که بالا کردم، اقوام شوهرم را دیدم.
شش - یک روز گذشت و برادرشوهرم و خانمش من را راضی کردند که برگردیم ساری. حوالی ظهر راه افتادیم و توی راه مدام به بچه فکر میکردم؛ به اینکه چقدر اسم پدرش را میآورد. انگار با هر بار «بابا» گفتنش، قلب من را آتش میزد. توی راه همینطور سبک و سنگین میکردم پیش خودم. تا جایی که حس کردم پاسخم را گرفتهام. حس کردم باید یک فرصت دیگر به حامد و زندگیمان بدهم.
به ساری که رسیدیم، رفتم خانه پدرم. بعد حامد و خانوادهاش آمدند دنبالم، ولی باز هم هر که هر چه پرسید، دلم نیامد از اعتیادش بگویم. بهانههای دیگری آوردم. فقط وقتی داشتم برمیگشتم خانه، به امام رضا(ع) گفتم: «یک بار دیگه بهش فرصت میدم. اگه از این کار دست برداشت که هیچ. اگر نه همهچی تموم...»
رسیدیم خانه و دوباره درباره اعتیادش حرف زدیم. باز هم گفت: «تو اشتباه میکنی! من اصلاً معتاد نیستم!...» اما توی رفتارش میدیدم که انگار خودش هم خسته شده. میدیدم که نمیخواهد زندگیاش را از دست بدهد. بهش گفتم: «من تا مشهد رفتم که راهم رو پیدا کنم. حالا هم تصمیمم اینه که یک فرصت دیگه به زندگیمون بدم. یکی دو ماه فرصت داری که ترک کنی.»
هفت - روایت حامد: من الان هفت سال و ده روز است که پاکی دارم. یکی دو ماه بعدِ اینکه مریم را از مشهد برگرداندند، بهش گفتم: «میخوام مواد رو بذارم کنار.» و اول آبان بود که رفتم برای ترک.
دوره ترک بیست و هشت روز بود؛ بیست و هشت روزِ سخت و پر از وسوسه. مجبور بودیم سر خودمان را هر جور شده بند کنیم که یادمان از مواد نیفتد. درد کشیدنها شروع شد، ولی نیتم این بود که تا تهش محکم بمانم. پیش خودم میگفتم: «لذتش رو بردی، خِفَتش رو هم بکش.» یک روز، دو روز، سه روز... رسید تا روز شانزدهم. شانزدهمین روز بود که دیدم رئیس مرکز اسمم را صدا زد. گفت: «حامد، وسایلت رو بردار و بیا.» وسایل را جمع کردم و رفتم طرف دفترش. گفتم: «در خدمتم.» گفت: «میتونی بری خونهات!» تعجب کردم. پرسیدم: «مگه نباید بیست و هشت روز بمونم؟» دیدم مثل دکتری که انگار هزار بار یک درد را درمان کرده و حالا همه چم و خمش را میداند، گفت: «ببین حامد جان، تو دیگه مواد نمیزنی.» گفتم: «چطور مگه؟!» گفت: «خاطرت جمع. اگه تو دیگه مواد زدی، من درِ اینجا رو تخته میکنم!»
خلاصه بعد از شانزده روز از مرکز ترک اعتیاد آمدم بیرون. آمدم و انگار دوباره تازه زندگی برایم شروع شد.
...
نظر شما