چهارشنبه را انتخاب کرده بودیم چون او و دوستانش در «سنا»؛ سرای نجاتیافتگان امام علی(ع) یا همان جمعیت مردمی حمایت از کارتن خوابها، چهارشنبهها برای کارتن خوابها برنامه پخت و توزیع غذا داشتند حرکتی که البته حالا هم ادامه دارد هر چند حالا هیئت مدیره و مدیر عامل سنا تغییر کرده است.
چیزی که آن روز دیدم برایم جالب بود. مصطفی آذری خودش کارتنخواب بوده. به قول معروف تا ته خط کارتنخوابی و مصرف انواع مواد مخدر رفته بود. یادم هست در چند دیداری که آن زمان با او داشتیم، میگفت پس از معتاد شدن به مواد صنعتی به جرم سرقت به زندان افتادم. پس از بیرون آمدن از زندان، همسرم و دو فرزندم ترکم کردند. با کمک دوستانی که داشتم به خانه برنگشتم. مصرف شیشه با من کاری کرده بود که هیچ چیز یادم نمیآمد. با رفتن خانوادهام همه خانه و زندگیام را از دست دادم. خجالت میکشیدم به خانه پدریام بروم و کارتنخواب شدم و حتی سر از کرج درآوردم. روزهای سختی را میگذراندم و از جمله زمستانهایی که هرگز نمیتوانم آنها را فراموش کنم. در آن دوران به واسطه کارتنخوابی بوی گند گرفته بودم. شاید یک سال میشد که حمام نرفته بودم. خیلیها معتقد بودند من به HIV مبتلا شدهام برای همین حتی میترسیدند برایم غذا بیاورند تا اینکه در یک شب برفی که من از سرما یخ زده بودم، آقایی به همراه پسرانش من را پیدا کرده و وقتی دیده بود نبضم هنوز میزند، من را با خودش به منزلشان برده بود. فردای آن روز، چشم که باز کردم دیدم کنار بخاری هستم و زیرم پلاستیک انداختهاند. آن بنده خدا اول من را حمام و بعد هم به یک کمپ دولتی برد و یادم هست حدود ۸۰ روز در کمپ بودم.پاک که شدم تصمیم گرفتم به مشهد برگردم ولی حتی پول بلیت قطار برای برگشت نداشتم. همزمان شنیدم همسرم با یکی از دوستانم ازدواج کرده و امیدم برای زندگی با همسر و خانوادهام تباه شد، با این حال سرانجام سوار قطار شدم و در کوپهای که بودم، با یکی از مسافران دوست شدم. آن بنده خدا وقتی داستان زندگیام را فهمید، برایم یک وعده غذا گرفت و من پس از دو سه سال یک غذای خوب خوردم.
در آن سفر ۱۰ ساعتی حرف زدیم، حرفهای همکوپهایام آن قدر به من امید داد که وقتی از قطار پیاده شدم، فکر میکردم به گذشته برگشتم.
به سمت پاتوق کارتنخوابها
چند وقتی است که «سنا» مجهز به دو گرمخانه سیار شده است. هر روز از ساعت18 تا 23 تعدادی از اهالی سنا با اتوبوسهای مجهز به غذا و چای میروند به پاتوقهای کارتنخوابها. آتشی روشن میکنند و چند ساعتی با کارتنخوابها میمانند تا هر کدام از آنها که دوست داشتند بیهیچ اجباری با آنها به سنا بیایند. دوشنبه همین هفته تا ما به محل جدید سنا در بولوار پیامبر اعظم 81 رسیدیم، دیگهای سوپ، چای و ظرفهای یکبار مصرف پلو را داخل دو اتوبوسی گذاشتند که روی آنها نوشته شده بود: گرمخانه سیار؛ ارائه خدمات به شهروندان بیسرپناه و بیخانمان.
امروز هم هر کدام از اتوبوسها به نقطهای در شهر میروند که پاتوق کارتنخوابهاست. من و همکار عکاسم با چند نفر از اهالی سنا راه میافتیم به سمت یکی از پاتوقها در منطقه نوده. پس از چند دقیقهای رانندگی، اتوبوس وارد توس ۶۵ میشود که حاشیه آن را برای انجام عملیاتی کندهاند و روی ماشینهایی که در کنار خیابان پارک شده حسابی خاک نشسته است. کمی که جلوتر میرویم، سمت راست زمینهای خالی پیدا میشوند و اتوبوس میپیچد به سمت نقطهای که آتشی در آن روشن کردهاند. اتوبوس توقف میکند و بچههای سنا که بعضی از آنها روزی خودشان دور همین آتشها مینشستند به سرعت از ماشین پیاده میشوند. برای آتش کنده میآورند و چند نیمکت و صندلی کنار آتش میگذارند و البته مهمتر از همه فلاسک چای بزرگ و تعدادی لیوان برای آنهایی که با بزرگتر شدن آتش انگار خبر میشوند و خودشان را سریع به آتش میرسانند. مردی با دو سه کیسه ضایعات از راه میرسد. مردد است به آتش نزدیک بشود یا نه، انگار همه چیز را با نگاهش سبک و سنگین میکند برای رفتن یا ماندن. میگوید: اینها را از نیم ساعت پیش تا به حال جمع کردهام و میروم تا بفروشم. زنم من را ول کرده و رفته از بس به حرف دیگران گوش داد. من زمانی زندگی خوبی داشتم حتی مغازه هم داشتم اما حالا هیچ چیز ندارم. امشب هم معلوم نیست کجا بخوابم شاید رفتم به یکی از گرمخانهها شاید هم همین اطراف، کنار دیواری خوابیدم. خیلی خسته شدهام. قبلاً ساندویچفروشی داشتم حالا هم لازم باشد هم بلدم چاه بکنم و هم کارگری میکنم. درباره این ماشین دیشب چیزهایی شنیدم حالا که دیدم آمدم ببینم چکار میکنند. میگویند بدون زور کمک میکنند که ترک کنیم و سر و سامان بگیریم. این طور باشد خیلی خوب است. من شنیدم آنهایی که برای کمک میآیند خودشان قبلاً مواد مصرف میکردند حتی شنیدم اینها هم کارتنخواب بودهاند اما حالا زندگی خوبی دارند و پاک هستند. خوش به حالشان خدا کمک کند من هم پاک بشوم.
حسین آقا مردد میان رفتن و ماندن
مردی پشت به آتش روی یکی از نیمکتهای چوبی نشسته است. کنارش ظرف سوپ است و تکه نانی توی دستش. یکی از اهالی سنا با او در حال حرف زدن است. نزدیکتر میروم تا ببینم چه حرفهایی رد و بدل میشود. آقای موسوی به مرد که متوجه میشوم اسمش حسین است میگوید: حسین این کارتنخوابی فایدهای نداره. من خودم کارتنخواب بودم. خودت هم مرا دیدی که. مثل تو پشت همین دیوارها خوابیدهام اما یک روز تصمیم گرفتم که باید این زندگی را عوض کنم و عوض کردم. حسین آقا میگوید: من هم کمرم شکسته و هم برای پایم به پلاتین نیاز دارم، خیلی سخت است. آقای موسوی به او قول میدهد اگر برگردد به او کمک خواهد کرد. برای لحظاتی حسینآقا سرش را بالا میآورد و سکوت میکند، فرصتی میشود تا تردید بین ماندن و رفتن را در نگاهش ببینم. آتش زبانه میکشد و روشناییاش بیشتر میشود و بعضی کارتنخوابها کمی عقب میکشند که آتش به لباسهای چرکشان نگیرد. حسینآقا با خودش درگیر است انگار دارد خودش را راضی میکند که برگردد و شاید هنوز آن لحظه مهم فرا نرسیده است. هر چند آقای موسوی میگوید: حسین یک بار دیگر به سنا آمده بود. آن هم با پای خودش اما متأسفانه تحمل نکرد اما انشاءالله این بار که بیاید باید بماند تا پاک شود. او این را میگوید و لحظه به لحظه جمعیت آنهایی که دور آتش جمع شدهاند بیشتر میشوند و من با خودم فکر میکنم که امشب نوبت چند نفر از این آدمهای از خانه رانده و از همه جا مانده است که کیسههای چرک و بدبویشان را کنار بگذارند و با این اتوبوس به سنا برگردند به جایی که کمک میکند تا کارتنخوابها سروسامانی بگیرند و از این زندگی دربهدری نجات پیدا کنند.
پنج سال و هشت ماه و پنج روز
اکبرآقا: اهل یکی از شهرهای شمال خراسانم. من 12 سال کارتنخواب بودم تا زمانی که یکی از دوستانم از جمعیت نجاتیافتگان برایم گفت، سنا را نمیشناختم. وقتی که او از جمعیت گفت خودم را به مشهد رساندم تا بتوانم اعتیاد را ترک کنم. دیگر از اعتیاد و آوارگی و کارتنخوابی خسته شده بودم. دلم میخواست زندگیام تغییر کند. با کمک بچههای سنا خوشبختانه توانستم اعتیاد را ترک کنم. علت اینکه به سنا آمدم این بود که به من گفته بودند اینجا مثل کمپهای ترک اعتیاد نیست که زور و اجبار در کار باشد از بعضی از کمپهای ترک اعتیاد چیزهای بدی دیده بودم. گفته بودند اینجا محیطی دوستانه است و با عشق همگی کمک میکنند تا پاک بمانیم. وقتی به اینجا آمدم، همین چیزها را از نزدیک دیدم برای همین سنا را دوست دارم. وقتی به سنا آمدم و پاک شدم همین جا شروع کردم به خدمت کردن، من که همه چیز مصرف کرده بودم و زندگی بدی داشتم، اینجا هم کارهای ابتدایی بنایی انجام دادم هم آشپزی، چون دوست دارم با این خدمت کردن گذشته بد خودم را جبران کنم. اکنون پنج سال و هشت ماه و پنج روز است که پاک هستم. حالا که به گذشته فکر میکنم میبینم شاید اگر جایی مثل سنا را زودتر پیدا کرده بودم زودتر پاک شده بودم. اکنون هم خوشحالم که اینجا وضعیت زندگیام تغییر کرده است و دیگر آن آدم قبلی نیستم. حالا من باید به دیگران و به خصوص کارتنخوابها که خودم روزی یکی از آنها بودم خدمت بکنم. این خدمت کردن حالم را خوب میکند.
رزوهام رد کرد!
آقایاسر: وقتی پیچی را خیلی سفت میکنی بالاخره رد میکند و کار خرابتر میشود. زندگی من هم مثل همان پیچ شده بود که رد کرده بود و من اصلاً باوری به خوب شدن نداشتم. من تا همین 6 سال پیش مثل این آدمها زندگی میکردم ۶ سال را همین جوری در پناه دیواری یا در سوراخی توی زمین میخوابیدم. تا ۶ سال پیش همه فکر و ذکرم این بود که از کجا مواد تهیه کنم؟ مدت 11 سال هم به زندان رفتم. چند باری هم دستگیر شدم و مثل خیلی از کارتنخوابها و معتادها به کمپهای ترک اعتیاد اجباری برده شدم. آنجا چقدر حقارت کشیدیم و چه برخوردهایی دیدیم. یک بار که آمده بودم بیرون و دوباره کارتنخواب شده بودم، با دوستی که او هم کارتنخواب بود، داشتیم فکر میکردیم چگونه ترک کنیم. او برایم از کسی به نام مصطفی آذری حرف زد. پس از آن ماجرا بود که در یکی از برنامههای توزیع غذای آنها که چهارشنبهها انجام میشد، با او روبهرو شدیم. آقامصطفی آن روز ضمن اینکه به ما هم مثل کارتنخوابهای دیگر غذا داد و شکممان سیر شد، برای ما از جمعیت نجاتیافتگان حرف زد. بین خوش و بشها و حرفهای دوستانه و شوخیهایش از ما دعوت کرد که با او برویم. خلاصه با اینکه پیچ هرز شده بود و هیچ باوری به ترک کردن نداشتم آن هم به خاطر اینکه چند بار ترک کرده و دوباره برگشته بودم، با دوستم و آقامصطفی همراه شدیم و به سرای نجاتیافتگان مولا علی(ع) رفتیم. وقتی وارد آنجا شدیم، دیدم محیط دوستانهای است برای همین ماندگار شدیم. پس از یک ماهی به آقامصطفی گفتم حالا چکار کنم؟ او هم گفت باید زندگیات را تغییر بدهی، باید از این حقارتها خودت را نجات بدهی و خلاصه حرفهای آن روز او کمک کرد تا من باز هم به زندگی فکر کنم. منی که پیش از آن حتی تصمیم به خودکشی گرفته بودم تا خودم را از نکبت زندگی نجات بدهم، ماندم و اکنون چند سالی میشود که پاک هستم و اینجا به دوستانم خدمت میکنم چون میخواهم با این کار حالم خوب باشد و به درد دیگرانی بخورم که مثل گذشته من در بدبختی زندگی میکنند و وظیفه داریم به آنها کمک کنیم.
اکنون زندگیام معنا میدهد
آقارضا: من 22 سال مواد مصرف کردم. روزی میشد که به جای یک نوع مواد از چند نوع مواد مصرف میکردم. شیشه، کریستال، تریاک و خلاصه هر چیزی دم دستم بود مصرف میکردم. اکنون ۱۶ ماه میشود که پاک هستم، از خانواده ۶ نفری ما پنج نفر از برادرها معتاد شدند و نکته جالب اینکه هر پنج نفر ما در همین سنا پاک شدیم. یکی از برادرهایم سه سال است که پاک است. من جوشکاری بلد بودم. زمانی آرزو داشتم برای خودم یک مغازه 40-30 متری داشته باشم اما حالا با کمک یکی از دوستانم به صورت شراکت مغازه ۲۰۰ متری داریم و کار میکنیم این را لطف خدا و نتیجه پاک شدنم میدانم. من هفت بار به زندان افتادم وقتی آدم مواد مصرف میکند دیگر مشخص نیست که چه کاره است، هر کاری ممکن است انجام بدهد، میشود یک موجود خطرناک و من هم این گونه شده بودم حالا هم برایم مهم نیست که عکسم را کسی ببیند برای من مهم مادر و پدرم بودند که معتاد شدن من را نبینند اما حالا آنها رفتهاند پس دیگران مهم نیستند.
همه آن ۲۲ سالی که مواد مصرف کردم آن قدر حالم خوب نبود که این روزها و شبهایی که به اندازه خودم، به دیگر کارتنخوابها کمک میکنم. وقتی آدم یکی از این کارتنخوابها را راضی میکند تا به سنا بیاید و پاک شود، انگار دنیا را به آدم میدهند. وقتی کمک میکنی تا یکی از این آدمها پس از آمدن به سنا دوش بگیرد، وقتی کمک میکنی تا پاک باشد و وقتی او را راهنمایی میکنی، همه اینها لذت است برای من، پس از پاک شدن زندگی خوب یعنی خدمت کردن به دیگران و از این بابت خیلی خوشحال هستم چون حالا زندگی من معنا میدهد نه آن زمانی که به هر شکلی میخواستم خودم را بسازم.
آقامحسن: من از 16 سالگی سراغ مصرف مشروبات الکلی و مواد رفتم. از تریاک رسیدم به کریس و به طور اتفاقی جایی کریس مصرف کردم و پس از آن دیگر تریاک را دوست نداشتم. کارم به جایی رسید که ماشینم را فروختم چون فقط به فکر مصرف کردن بودم و دیگر نمیتوانستم کار کنم. سر از تهران درآوردم و در عرض یک هفته 8 میلیون پول ماشین را تلف کردم. خانمم طلاق غیابی گرفت. بیپول که شدم، دوباره به مشهد برگشتم. کارم به جایی رسیده بود که روزی بالای 10 ساعت مصرف مواد داشتم و حتی چند باری هم دست به خودکشی زدم که موفق نبود. من حتی تجربه خوابیدن در دستشویی را هم دارم. یادم هست یک روز از خانوادهای در پارک 5 هزار تومان گدایی کردم تا بروم برای خودم مواد بخرم اما بین راه افتادم کنار خیابان دلم میخواست همان جا مصرف کنم. همان لحظه به طور اتفاقی دو نفر از بچههای سنا من را دیدند و با خودشان به سنا آوردند. محیط اینجا کمک کرد که پاک بشوم و خدا را شکر اکنون سه سال و چهار ماه و 18 روز است پاک هستم. من در سنا فهمیدم برای پاک ماندن باید مثمرثمر باشم. به درد بخور یعنی هم به دیگران یاد بدهی و هم همان طور که دستت را گرفتند تو هم دست دیگران را بگیری. در زمان کارتنخوابی مرگ کارتنخوابها و دردهایشان را دیده بودم و گفتم باید خدمت کنم و این خدمت کردن حالم را خوب میکند.
وقتی چای به دستشان میدهیم
آقامرتضی: من 25 سال مصرفکننده بودم. وقتی معتاد شدم همه چیزم را از دست دادم حتی خانمم از من طلاق گرفت هر چند هنوز من آرزو دارم که دوباره برگردیم و با همدیگر زندگی کنیم. معتاد که شدم بارها به کمک برادرم به کمپ رفتم تا ترک کنم اما به محض بیرون آمدن دوباره شروع کردم، به کمک خواهرم برای ترک کردن رفتم اما باز هم دوباره شروع کردم به مصرف. جاهای مختلف شهر کارتنخوابی کردم آن هم به مدت هفت سال و چه سالهای سختی بود به خصوص زمستانها که هوا سرد بود و اکنون میفهمم که این کارتنخوابها چه میکشند. حالا بیش از دو سال است که شکر خدا پاک هستم و سعی میکنم در همین سنا به آنهایی که مثل من کارتنخواب بودهاند خدمت کنم. خدمت کردن به دیگران حالم را خوب میکند اکنون میفهمم زندگی یعنی چه، وقتی با کمک بقیه بچهها یک چای دست این کارتنخوابها میدهیم، یاد آن روزهایی میافتم که خودم برای یک لیوان چای لهله میزدم اما نبود که بخورم.
گوشی را که هدیه پاکیام بود فروختم
تصمیم گرفتم گذشتهام را پاک کنم و زندگی سالمی داشته باشم. به منزل که برگشتم به دلیل شرایط بدی که داشتم از من استقبال نکردند و شاید باور نمیکردند که تصمیم دارم زندگیام را درست کنم. برای همین یک شب در حرم، یک شب در کمپ و یک شب در خانه یکی از دوستانم ماندم و یک سالی این طور گذشت. چون مدتی به جرم سرقت فراری بودم پس از این یک سال، خودم را معرفی کردم و بعد از حدود سه ماه عفو خوردم. آزاد که شدم، یکی از دوستانم برایم یک پراید خرید تا مسافرکشی کنم.همان روزها، ساسان یکی از دوستانم که شمالی بود را دیدم که پاهایش را در سرما از دست داده بود و روی صندلی چرخدار در پمپبنزینی گدایی میکرد. ماجرای زندگیام را برایش تعریف کردم و با اینکه پولی نداشتم راضیاش کردم برای ترک به کمپ برود. گفتم مسافرکشی میکنم و هزینه کمپ را میدهم. پس از چند روز دو پسربچه معتاد را دیدم که گدایی میکردند، آنها را هم به کمپ بردم. یادم هست هزینه کمپ ماهی یکمیلیون تومان بود و من با قرض آن هزینه را پرداخت کردم.خواهرم که از ماجرا باخبر بود پیشنهاد داد به جای این کار، خانهای با حدود ۳۰۰ هزار تومان اجاره کنم و قبول کرد کرایه و هزینه قبضها را بدهد و مادرهم برایمان غذا بپزد.
خلاصه خانه گرفتم و به پیشنهاد ساسان یکی دیگر از بچهها که غریب بود را هم آوردیم به خانه تا کمک کنیم و مصرف مواد را ترک کند.
جمع ما پس از یک ماه ۱۰ نفر شد و مجبور شدم جایمان را عوض کنیم و در نهایت با فروش گوشی موبایلی که هدیه پاکشدنم بود، خانه 100متری گرفتیم و آن کمکی که من دریافت کرده بودم به دیگرانی رسید که تعدادشان بسیار زیاد است.
نظر شما