حَج طیبه صداقت از آن مادربزرگهایی است که دوست دارم از نزدیک ببینمش. دوست دارم راهی سفری شوم که مرا به کارگاه قالیبافی حَج طیبه در شهر نجفآباد اصفهان برساند و بنشینم پای صحبتهای این مادربزرگ ۷۸ساله. او نمونهای است از زنان بلندهمت این سرزمین که در گوشهای زندگیشان را میکنند اما باید از او و امثال او گفت و زیست آنها را تصویر کرد تا دیگران بدانند در ۷۸سالگی هم میشود کارهای بزرگی مثل صعود به قله دماوند، بلندترین قله ایران را انجام داد.
همت او البته تنها به صعود به قلههای بالای ۴هزار متر و ۵هزار متر و بالاتر از این خلاصه نمیشود؛ او کارآفرینی است که دست خیلیها را گرفته، خیرش به خیلی از دختران رسیده و برای آنها جهیزیه درست کرده است. خلاصه حَج طیبه خیلی کارش درست است.
من و کارگاه قالیبافیام
من در همین نجفآباد اصفهان به دنیا آمدم. به علت وضعیت خانوادگی و شرایط آن روزگار، نتوانستم درس بخوانم، برای همین سواد ندارم؛ البته حساب کردن را یاد گرفتهام و امور خودم را میگذرانم. بچه اول خانواده بودم.
ما پنج پسر و سه دختر بودیم. کودکیام با سختی گذشت، چون پدرم وضعیت مالی خوبی نداشت، از طرفی جمعیت خانواده ما هم زیاد بود و البته پدرم زود از میان ما رفت. مادرم زمان فوت پدرم، بچه آخرش را باردار بود؛ با رفتن پدر، کار ما سختتر شد. من از همان کودکی کار کردم، هنوز بچه بودم که پای دار قالی نشستم. از همان کودکی یاد گرفتم به عنوان یکی از اعضای خانواده باید خرج خودم را دربیاورم و کمک خرجی برای خانوادهام باشم.
یکی از برادرانم شهید شد؛ چهار برادر دیگرم در سالهای دفاع مقدس جانباز شدند.
مادرم با زحمت فراوان من و دیگر بچههایش را سر و سامان داد و خدا را شکر میکنیم که الان خوب هستیم .من هشت نوه دارم و چهار نتیجه.
خودم در حال حاضر سرپرستی کارگاه قالیبافی را بر عهده دارم که البته از شخص دیگری است. در این کارگاه بیش از ۲۰خانم کار میکنند. بعضیها پیش از آمدن به کارگاهم بافتن بلد بودند و اینجا شروع به کار کردند، بعضیها هم اینجا یاد میگیرند و شروع به کار میکنند. خانمهایی بودند که مریض بودند و اعصاب درستی نداشتند، کمکشان کردم قالیبافی یاد بگیرند و با یاد گرفتن قالیبافی و کار کردن، حال و احوالشان بهتر شد. به این خانمها یاد دادم باید با جمع باشند تا حالشان بهتر شود. آدم با جمع هم میتواند بهتر کار کند و هم چیزهایی از دیگران یاد میگیرد. اکنون چهار دار قالی دارم که خانمها در نوبتهای مختلف مثل صبح، ظهر، عصر، برای بافتن مراجعه میکنند. با این کار هم از هنرشان استفاده میکنند و هم درآمدی دارند، آن هم در وضعیت الان که گرانی و سختی زندگیها کم نیست.
یک وقتی در کنار قالیبافی، خیاطی هم میکردم؛ چیزهای مختلفی مثل دستگیره، دمکنی و اینجور چیزها میدوختم.
با پولی که از این راه بدست میآوردم سعی میکردم به آنهایی که دختر دم بخت دارند و از لحاظ مالی توانا نیستند، در حد خودم کمک کنم. هم خودم کمک میکردم هم از دیگران برای خرید جهیزیه این دخترها کمک میگرفتم. به آنهایی که میشناختم، رو میانداختم؛ آنها هم لطف میکردند رویم را زمین نمیانداختند.
میگفتم باید برای دختری یخچال بگیریم، گاز بگیریم، کولر بگیریم و خلاصه هر چیزی که برای شروع یک زندگی نیاز بود. در کنار این کارها از قدیم محصولاتی برای فروش آماده میکردم و الان هم این کار را انجام میدهم، مثل لواشک، شیره انگور، آلوچه خشک. خلاصه هر کاری را که بتوانم با آن به اقتصاد خانوادهام یا به دیگران کمک کنم، انجام میدهم. این چیزی است که از گذشته با من بوده است. همسری دارم که اگرچه او هم مثل من در جوانی پدر و مادرش را از دست داده اما مردی است با خدا و سعی میکند خیرش به دیگران برسد.
جهیزیه برای شروع ۲۰ زندگی
به گذشته که نگاه میکنم، میبینم توانستهام با کارهایی که انجام دادم و کمک دیگران، به ۲۰ دختر و پسر در ازدواجشان کمک کنم، شاید هم از این رقم بیشتر بودهاند. مثلاً چند وقت پیش، خانمی همراه با پسر کوچکش به من مراجعه کرد و گفت: شوهرم فوت شده و دوست دارم پیش شما کار کنم. من قبول کردم و خلاصه آن خانم شروع به کار کرد، اما احساس کردم رفتوآمدش کمی از چیزی که انتظار داشتم بیشتر است.
یک روز آن خانم اجازه خواست تا جایی برود و برگردد. رفت و برگشت اما وقت برگشتن بلوز قشنگی تن پسرش بود. پرسیدم: این بلوز از کجا؟ پسرش جواب داد این را یک آقا برایم خرید.
چون درباره خانمهایی که در کارگاه کار میکنند احساس مسئولیت میکنم، از مادرش ماجرا را پرسیدم، چون او گفته بود همسرم فوت شده است. آن بنده خدا گفت میخواهم حقیقت را به شما بگویم. خلاصه متوجه شدم این خانم همسرموقت مردی بوده و از او صاحب بچه شده، اما خانوادهاش با وصلت دائمی آنها موافق نیستند. من پادرمیانی کردم و چون دیدم این مرد هم این خانم را دوست دارد، از خانواده خانم موافقت ازدواج آنها را گرفتم.
پس از عقد دائمی، دست به کار شدم تا برای این خانم هم جهیزیه تهیه کنم. شکر خدا همه کمک کردند و خیلی زود جهیزیه تکمیل شد، بعد آن آقا آمد دست زن و بچهاش را گرفت و به خانه خودشان رفتند. الان هم آن خانم مرتب زنگ میزند و تشکر میکند.
اکنون شاید مثل یکی دو سال پیش نتوانم جهیزیه تهیه کنم، اما هنوز هم خیلیها به من مراجعه میکنند و من هم سعی میکنم در حد توانم به آنها کمک کنم. در کارگاهم بیشتر آدمهایی را به کار گرفتهام که به کار کردن نیاز دارند.
مثلاً میان خانمهایی که اینجا کار میکردند خانمی بود با افسردگی پس از زایمان. یادم هست همسر این خانم با او به خانه ما مراجعه کرد و ماجرا را گفت.
من هم گفتم تازه آنژیو کردهام و وضعیتم خیلی رو به راه نیست. خلاصه چند روز بعد که من هم سرحال شده بودم آنها دوباره برگشتند. پس از مدتی کوتاه توانستم بافتن را به آن خانم یاد بدهم، شکر خدا حال و احوالش خوب شد و آن افسردگی را پشت سر گذاشت. همین الان هم بعضی مواقع برای بافتن میآید. خانم دیگری بود که او هم مشکل افسردگی داشت، اما وقتی وارد جمع ما خانمها شد خیلی حال و احوالش خوب شد. من و خانمهایی که اینجا کار میکنند گاهی برای خودمان اردو میگذاریم. خانمها را به بیرون از شهر و جای خوش آب و هوا میبرم تا با این کار، حال و احوالشان بهتر شود؛ همهاش که کار کردن نیست، انسان نیاز به تفریح هم دارد. خلاصه خوشحالم این کارگاه کمک میکند حال و احوال بعضی از خانمها بهتر شود.
وقتی چند روز نباشم این خانمها سراغم را میگیرند و یک جورهایی کسل میشوند، حتماً میپرسند حج طیبه کجاست؟
سوئیتی برای مسافران
صبح یک روز تابستان داشتم به کارگاه قالیبافی میرفتم. دیدم کنار کارگاه یک خانواده چادر زدهاند. خانمی آنجا نشسته و پایش را دراز کرده بود. برای همین پرسیدم چرا اینجا چادر زدهاید؟ خانم از مشکلی که در پاهایش بود گفت و اینکه از شهرکرد برای ازنتراپی آمدهاند و باید یک هفتهای در نجفآباد باشند. مرکز ازنتراپی همان نزدیک است. دیدم این خانواده میهمان شهر ما هستند و خوب نیست کنار خیابان باشند.
یادم آمد سوئیت بالای کارگاه قالیبافی که البته خیلی بزرگ نیست، خالی است؛ برای همین گفتم میتوانید از سوئیت ما استفاده کنید.
آن زمان سوئیت چیزی نداشت و خالی بود، ولی از چادر کنار خیابان بهتر بود. با شوهر آن خانم رفتیم و سوئیت را دید. آنها نخستین خانوادهای بودند که از آن سوئیت استفاده کردند. ماجرا را به همسرم گفتم، او هم از این کار استقبال کرد. پس از رفتن آن خانواده تصمیم گرفتیم آنجا را تجهیز کنیم. برای همین فرش، یخچال، اجاق گاز و خلاصه هر چیزی که لازم بود، بردیم.
از آن زمان آنهایی که توان مالی خوبی نداشتند را از مرکز ازنتراپی به من معرفی میکنند. من هم خوشحالم که این سوئیت به درد آدمهایی میخورد که از شهرها و روستاهای دور و نزدیک به نجفآباد میآیند و میتوانم با این مکان، کمی از هزینههای سفر و درمان آنها کم کنم.
گفت با این کفش و چادر نمیتوانی بیایی
من اهل پیادهروی بودم و سعی میکردم وقتی میخواستم جایی بروم که میتوانستم پیاده بروم، از ماشین استفاده نکنم.
سه سال قبل یک روز یکی از خانمها که خودش با یکی از گروههای کوهنوردی میرفت، به من گفت میآیی با هم کوه برویم؟ گفتم: من که کوهنوردی بلد نیستم و تا حالا کوه نرفتهام.
خلاصه آن دوستم گفت چیز خاصی نیست بنابراین من با همان کفشهای معمولی که داشتم و چادر به سر با آن خانم همراه شدم. با هم به پارک آبشار کوهسار نجفآباد رفتیم. وقتی به محل قرار رسیدیم و با گروه کوهنوردی روبهرو شدم، دوستم من را به سرپرست گروه معرفی کرد و گفت من هم دوست دارم با آنها همراه شوم، اما ایشان به محض دیدن وضعیت ظاهری من و کفشی که خیلی به درد کوهنوردی نمیخورد، گفت ایشان با این وضعیت نمیتواند با ما همراه شود. آن روز دلم میخواست با آنها همراه شوم، اما نشد؛ ولی به خانه برنگشتیم. دوستم پیشنهاد داد از مسیر دیگری از کوه بالا برویم. خلاصه مسیری در پشت همان کوه بود که سخت بود.
آن روز با همان کفشهای معمولی و چادر به سر همراه با دوستم از مسیر پشتی خودمان را به بالای کوه رساندیم و آنجا دوباره با گروه روبهرو شدیم. سرپرست گروه وقتی من را آن بالا دید، عذرخواهی کرد و گفت: «من قصد جسارت به شما نداشتم. وقتی دیدم با آن کفشها و این چادر میخواهید کوهپیمایی کنید به نظرم رسید کار درستی نیست؛ برای همین از شما عذرخواهی میکنم». خلاصه آن روز من و دوستم با آن گروه نشستیم و یک خاطره خوب برای من شد.
الان برنامه من به شکلی است که در هفته یک یا دو نوبت در همان مسیر کوهپیمایی میکنم.
دوست دارم به اورست صعود کنم
دو یا سه ماه پس از اولین کوهنوردی در نجفآباد و پس از اینکه مدتی با گروه افق و هشتاد به برنامههای کوهنوردی رفتم، نخستین قلهای که به آن صعود کردم قله کرکس در اردیبهشت ۱۴۰۱ بود؛ البته کرکس با گروه دیگری بود. قله کرکس با ۳هزار و ۸۹۵متر ارتفاع در استان اصفهان نزدیک شهر نطنز قرار دارد. قرار من و سرپرست گروه این بود پس از رسیدن به جانپناه، همانجا بمانم تا گروه به قله صعود کنند و برگردند. وقتی قرار شد گروه برای بخش نهایی کوهنوردی یعنی صعود به قله بروند من هم بادگیرم را پوشیدم.
این سبب شد سرپرست بپرسد چرا بادگیر پوشیدهام، من هم به او گفتم ۱۰۰قدمی با شما همراهی میکنم و برمیگردم؛ ۱۰۰قدم شد همراهی با گروه و صعود به قله کرکس.
پس از آن به قلههای دیگری صعود کردم؛ مثل قله سُنبران در لرستان با ارتفاع ۴هزار و ۱۵۰متر که دو بار به آن صعود کردم و قله سختی است.
قله سبلان که ۴هزار و۸۱۱ متر و سومین قله بلند ایران پس از دماوند و علمکوه است و قلههای دیگری را هم صعود کردم که آخرین قله، دماوند بود.
پس از اینکه کوهنوردی را شروع کردم همیشه یکی از آرزوهایم صعود به قله زیبای دماوند بود که بلندترین قله ایران است. همین الان هم آرزو دارم به اورست صعود کنم و امیدوارم بتوانم این کار را انجام دهم.
برای ما کلاس پزشکی کوهستان گذاشته بودند. در آن کلاس بود که یکی از خانمهای شرکتکننده از من پرسید شما هم قرار است برای برنامه دماوند بیایید و من جواب دادم بله.
آن خانم در جواب من گفت: ولی شنیدم شما قلبتان را عمل کردهاید و باتری گذاشتهاید. با شنیدن این حرف گفتم: من؟ کی گفته؟ آن خانم هم جواب داد به من گفتهاند. شنیدن این صحبت در آن موقعیت سبب شد دلم بشکند و تا آخر آن برنامه اشک من بیصدا میریخت. مدرس کلاس که وضعیت مرا دید، پرسید چرا گریه میکنم و من گفتم این گریه شوق است.
بعد از آن برنامه با پزشکم مشورت کردم؛ او هم گفت مشکلی ندارم. هم تست ورزش دادم هم اکو و هم نوار قلب گرفتم و موارد دیگر سلامتیام هم چک شد. آن روز آقای دکتر برایم نوشت وضعیت من عالی است و هر قلهای خواسته باشم، میتوانم بروم. من هم خوشحال آن برگه را گرفتم و بردم پیش استاد کلاس پزشکی کوهستان و از او خواستم چیزی را که دکتر برای من نوشته با صدای بلند برای حاضران هم بخواند. خلاصه آن روز بقیه از وضعیت سلامت من اطلاع پیدا کردند.
در عین حال باز هم به سرپرست گروه کوهنوردی فردان، آقای سلیماننژاد گفته بودند این خانم باتری توی قلبش دارد و اگر او را ببرید، هر اتفاقی بیفتد به گردن شما خواهد بود.
ایشان برای اینکه پاسخ محترمانهای به من داده باشد، گفت متأسفانه جا نداریم و ظرفیت ما تکمیل شده است. من در جوابشان گفتم مشکلی نیست، میتوانم کف ماشین بنشینم. ایشان گفت من را شرمنده نکنید، متأسفانه جا نداریم.
با این حال، یک ساعت پیش از حرکتشان با رفتن من موافقت کرد. در همان یک ساعت کولهام را برای یک برنامه چهار روزه بستم که کوهنوردها میدانند کار سادهای نیست. بچههایم من را به محل قرار رساندند و سرپرست، آنجا از من پرسید: خب چی برداشتهاید؟ من هم توضیح دادم و خلاصه راهی برنامه صعود به دماوند شدیم.
لطف خدا به من
خداوند به هر کدام از ما چیزی داده و به من این اراده را عطا کرده که بتوانم در این سن و سال به کوهی مثل دماوند صعود کنم.
نماز شکر بالای قله دماوند
در صعود به دماوند سرپرست گروه کوهنوردی فردان آقای سلیماننژاد به من گفت همین جا قول بدهید به بارگاه سوم دماوند رضایت بدهید. بارگاه سوم در ارتفاع ۴ هزار و ۲۰۰ متر است. من چون صعود نکرده بودم، گفتم چشم. شب پیش از حمله به قله چون آقای سلیماننژاد توانایی من را تا بارگاه سوم دیده بود به بنده گفت برای حمله به قله، کوله حمله و مقداری آب بردارم. شکر خدا بدون هیچ مشکلی و بدون اینکه نفس کم بیاورم توانستم تا نزدیک قله بروم، چون من همه مسیر را با عشق فراوان طی کرده بودم و اصلاً با عشق پای در راه صعود دماوند گذاشته بودم.
وقتی آن بالا رسیدیم و همچنین در مسیر، خیلیها لطف خودشان را با عکس گرفتن و احوالپرسی از من نشان میدادند.
وقتی بالای قله رسیدم سجده شکر بجا آوردم و با اینکه ماندن در آن بالا به علت کمبود اکسیژن و وجود گوگرد خیلی سخت است اما دو رکعت نماز شکر هم خواندم.
نظر شما