به گزارش قدس انلاین به نقل از مهر روزهای آخر شهریور برای خانوادههایی که دانش آموز دارند با تمام ایام سال فرق دارد! چون روزهای پایانی شهریور فصل بهار علم و دانش، دانش آموزان است و هر پدر و مادری با هزار امید و آرزو برای فرزندش او را آماده ورود به این فصل از زندگی اش و کلاس درس میکند.
۳۱ شهریور ۱۳۵۹ در خرمشهر هزاران پدر و مادر و دانش آموز دختر و پسر، هر کس به طریقی آماده شروع فصل بهار علم و دانش میشد؛ یکی با جلد کردن کتابهایش، یکی با اتو کردن لباسهای مدرسهاش، یکی با کیف و کفش و کتانی و کوله پشتی خریدن و یکی با جمع کردن دفتر و کتابهایش در کوله پشتی اش. هزاران آرزو هم در دل داشتند، آرزوی دکتر و مهندس و معلم و وکیل مملکت شدن. اما آغاز جنگ تحمیلی و صدای توپ و تانک و خمپاره فصل بهار علم و دانش را به پاییزی دلگیر و غم انگیز تبدیل میکند.
خرمشهر که پیش از این با غائله خلق عرب و آتش سوزی سینما رکس ناآرامیهایی را دیده بود و این نا آرامیها به پایان رسیده بود، انتظار میرفت این جنگ هم به پایان برسد. اما کسی چه میدانست چه سرنوشتی در انتظار خرمشهر است و این جنگ به طولانیترین جنگ قرن تبدیل خواهد شد؟ کسی چه میدانست در این جنگ نابرابر خرمشهر، خونین خواهد شد و بهترین جوانهایش را از دست خواهد داد؟ چه کسی میدانست خانوادههای خرمشهری از خانه و کاشانه خود آواره خواهند و «جنگ زده» نام خواهند گرفت؟ کسی چه میدانست دانش آموزان و دانشجویان خرمشهری به جای کلاس درس و مدرسه و دانشگاه به کوچه پس کوچهها و خیابانها و مسجد جامع خواهند آمد و به جای پشت نیمکت نشستن پشت خمپاره و تانک خواهند نشست و به جای قلم به دست گرفتن ژ ۳ به دست خواهند گرفت؟
حمله صدام به عراق برای خرمشهر و خرمشهریان سرنوشت دیگری را رقم زد. کتاب «چراغ های روشن شهر» نوشته فائزه ساسانی خواه که سال ۱۳۹۸ توسط انتشارات سوره مهر منتشر و روانه بازار نشر شده است به خاطرات دختر ۱۵ سالهای به نام زهره فرهادی که قرار است وارد متوسطه اول شود، اختصاص دارد. آتش ماشین جنگی صدام مدارس را به تعطیلی میکشاند و این دختر را همراه با اشرف بهارلو، منیژه خردمند، فرخنده اسماعیلی، روح انگیز وطن خواه، فاطمه فرهانیان، زهرا و زهره فرخ نژاد و سهیلا افتخارزاده عازم مسجد جامع خرمشهر میکند.
زهره کم سن و سال ترین دختر مسجد بود که هر کاری از دستش بر میآمد انجام میداد. از نظافت مسجد و کمک به آشپزها و امدادگرها گرفته تا کمک به پیرزنها و پیرمردهای ناتوان و آرام کردن زن و بچههایی که که دچار موج گرفتگی شده بودند.
در آن شرایط خاک و خون و انفجار و توپخانه دشمن این دختر و همراهانش ستون اصلی امدادگری بودند، فرهادی در صندوقهای خالی مهمات وسایل امداد مثل سرم، باند، نخ بخیه و دیگر وسایل پزشکی میگذاشت و صندوقها را داخل وانت قرار میدادند. بعد از سقوط خرمشهر بیشتر این دختران در بیمارستانهای امداگران، شرکت نفت و طالقانی مستقر شدند.
در آستانه هفته دفاع مقدس بعد از مطالعه کتاب «چراغ های روشن شهر» در فرصتی که دست داد نقدی برای این کتاب نوشتیم که شروح آن در ادامه این گزارش میآید؛
کتاب را که باز میکنیم با فهرست فصلها، تقدیم کتاب توسط راوی، سخن راوی و مقدمه نویسنده مواجه میشویم.
در تقدیم کتاب راوی با خط و امضا خودش نوشته است: «خاطراتم را تقدیم میکنم به مردم غیور وطنم و تمام کسانی که در زندگی ام نقش آفرین بودند. باشد که یاد و خاطره خرمشهر و حماسههایش در اذهان ماندگار شود».
همچنین در سخن راوی نیز آورده است: «روایتی که اینک در دستان شماست، بریدهای از زندگی من در سالهای نه چندان دور و نه چندان نزدیک است… آنان به دنیا ثابت کردند دفاع در برابر استکبار و مزدورانشان سن و سال و زن و مرد نمی شناسد… هیچ گاه رضایت نداشتم خاطراتم را بازگو کنم؛ چرا که معتقد بودم اگر کاری یا خدمتی انجام گرفته، همه و همه برای رضای خدا و خدمت به انسانیت بود، ولی بنا به مسئولیتی که بر دوشم احساس میکردم و برای آگاهی این نسل و نسلهای آینده که آن ایام را ندیده و درک نکردهاند و با توجیه اینکه این خاطرات متعلق به من نیست و حق همگان است که بدانند بر تاریخ این کشور چه گذشته و برای آرامش امروز ما چه خونهایی که ریخته نشده و چه عزیزانی که پر پر نشدهاند، حاضر به بازگو کردن خاطرات شدم…»
نویسنده اثر در مقدمه گام به گام راجع به شروع کار، سیر تألیف و انجام مصاحبه، فصل بندی ها و منابعی که در تألیف کتاب استفاده کرده، توضیح داده است. وی نوشته است: «… شهریور ۱۳۹۲ با پیشنهاد سیده اعظم حسینی مسئول واحد زنان دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری تکمیل و بازنویسی خاطرات زهره فرهادی یکی از دختران امدادگر و مدافع خرمشهر در سالهای آغازین جنگ تحمیلی را شروع کردم. متنی که به دستم رسید حاصل جلسات مصاحبه زهرا حاج صادقی و سیده اعظم حسینی طی سیزده ساعت و بیست دقیقه بود که در دهه هشتاد برگزار شده و توسط حاج صادقی نوشته شده بود و به تکمیل و نگارش مجدد نیاز داشت… در اولین گام به پیشنهاد کارشناس واحد زنان، کتابهای خاطره بانوان حاضر در دفاع مقدس را مطالعه کردم اما عمده ترین مسئله تکمیل مصاحبهها بود.
اولین مرحله مصاحبه از دی ۱۳۹۲ در تهران آغاز شد. دومین مرحله در اردیبهشت ۱۳۹۳، سومین مرحله در آبان ۱۳۹۳، چهارمین مرحله در آبان ۱۳۹۴ آخرین مرحله آنکه شامل سوالات جزئی بود در شهریور ۱۳۹۵ انجام شد. همه چیز بر اساس سیر زمانی مشخص و از دوران کودکی شروع شد. در نهایت بیش از هفتاد ساعت از زهره فرهادی و سایرین مصاحبه گرفتم و با احتساب زمان سیزده ساعت و بیست دقیقه مصاحبه اولیه توسط سایر همکاران، در حدود هشتاد و چهار ساعت مصاحبه انجام شد. متن در سی فصل تنظیم شد. به این منوال مصاحبه و نگارش و اصلاح چندباره کتاب از آذر ۱۳۹۲ تا پایان خرداد ۱۳۹۷ طول کشید. تقسیم بندی فصلها بر اساس برهههای زمانی یا موضوعی صورت گرفت. در قسمت انتهایی کتاب گذشته از نقشهها و عکسها برای تأیید گفتههای راوی مصاحبههای حضوری و تلفنی تعدادی از کسانی را که اسمشان در کتاب آمده آوردم.
منبع تعدادی از پاورقیها کتابهای گوناگون است که مقابل آن، مشخصات منبع را به اختصار نوشتهام و در انتهای کتاب به طور کامل آوردهام. بخشی از پاورقیها اطلاعاتی است که خانم فرهادی دادهاند که مقابل آن کلمه راوی نوشته شده و پاورقیهایی که مقابل آن مطلبی نوشته نشده است، اطلاعات آن را خودم را جمع آوری کردهام.
تحقیقات کتابخانه ای و مراجعه به منابع رسمی دست اول مانند اطلس خوزستان، خرمشهر در جنگ طولانی، آبادان در جنگ، تقویم تاریخ دفاع مقدس و مطالعه کتابهای خاطرات جنگ در مورد خرمشهر و آبادان و همچنین مراجعه به عکسها، دستیابی به نقشه این دو شهر برای تسلط هر چه بیشتر و استفاده از آن در حین مصاحبه از دیگر برنامههایم بود که بخشی از این اطلاعات در پاورقی استفاده شد.
به طور کلی بیش از ۵۰ کتاب مرتبط با این اثر را مطالعه کردم؛ ضمن اینکه تمام مصاحبههای زهره فرهادی با سایتها، روزنامهها و مؤسسه روایت فتح را جمع آوری کردم و از آنها در صورت وجود اطلاعات جدید در تدوین اثر استفاده کردم.
برای تکمیل خاطرات دو سفر به آبادان و خرمشهر و یک سفر به اهواز داشتم. اولین سفر در فروردین ۱۳۹۳ به مدت ۵ روز و دومین سفر در بهمن ۱۳۹۴ به مدت ۱۱ روز صورت گرفت که در شناخت جغرافیای شهرهای ذکر شده بسیار مؤثر بود…»
این مواجهها به مخاطب کمک میکند تا بفهمد راوی به بیان چکیدهای از خاطرات دوران نوجوانی اش پرداخته نه تمام خاطراتش، در دفاع مقدس همه از زن و مرد گرفته تا کودک و نوجوان نقش داشتند و خاطرات بدون قصد و پیام بیان نکرده، بلکه برای آگاهی این نسل و نسلهای آینده که ایام دفاع مقدس را ندیدهاند، بیان کرده است.
نویسنده نیز با اشاره به تاریخ آغاز به کار، ذکر مراحل، تعداد جلسات و ساعات مصاحبه، مشخص کردن سیر زمانی مشخص که از دوران کودکی راوی است، تقسیم بندی فصلها بر اساس برهههای زمانی یا موضوعی، سفر به آبادان، خرمشهر و اهواز، توضیح پاورقیها و نقشهها و عکسهای انتهای کتاب نشان میدهد نویسنده به چند ساعت و چند جلسه مصاحبه پرداخته و صرفاً به مصاحبهها اکتفا نکرده و چند سفر به مناطق مربوط به خاطرات رفته و تجربه زیسته در این مناطق را کسب کرده است. نام بردن منابع مطالعاتی نشان میدهد کار نویسنده علاوه بر مصاحبه از پشتوانه علمی نیز برخورد است؛ به همین دلیل در کتاب پاورقیهای درست و جامعی به چشم میخورد.
کتاب «چراغ های روشن شهر» خوشخوان است. آنقدر خوشخوان که وقتی مثلاً ۵۰ صفحه از آن را میخوانی دلت نمیآید آن را ببندی و سراغ کارهایت بروی. این خوشخوانی به خاطر نثر ساده و روان نویسنده و انتخاب واژههای مأنوس است.
راوی آنجایی که از فضای خانوادگی اش قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، عدم رضایت خانواده به خصوص پدرش بابت فعالیتهایش در جهاد سازندگی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و مسجد جامع خرمشهر در روزهای آغازین جنگ میگوید، با پدر دوستش شیدا جدلی که طرفدار دو آتشه بنی صدر است گفتگو میکند، رزمنده مجروحی که حالش وخیم است و امیدی به زنده ماندنش نیست و پیشنهاد میدهند تیر خلاص به او بزنند، رفتار پرستاران با دختران امدادگر جنگ و نوع پوشش آنها که مورد رضایت رزمندگان مجروح نبوده و پیکر دو شهیدی که دمر در سردخانه رها شده بودند، میگوید، احساساتش، اتفاقات و مسائل جنگ و حتی نام اشخاص را صادقانه بیان کرده است.
در بخشهایی که راوی احساساتش را صادقانه بیان کرده، آمده است:
«… مردم میخواستند حکومت شاهنشاهی را ساقط کنند. همه جا صحبت انقلاب و آیت الله خمینی بود. شبها به خاطر اعتصاب کارکنان اداره برق، برق قطع میشد. پای رادیو مینشستیم تا بفهمیم در مملکت چه خبر است. علاوه بر رادیو کشورمان، رادیو بی بی سی هم گوش میکردیم.
بابا نه خودش در تظاهرات شرکت میکرد و نه اجازه میداد ما حضور پیدا کنیم. سرش به کارش گرم بود. اما میدانستم بی بی و دایی هایم از این اوضاع ناراحت و کلافهاند. بابا نه خودش در تظاهرات شرکت میکرد و نه اجازه میداد ما حضور پیدا کنیم. سرش به کارش گرم بود. اما میدانستم بی بی و دایی هایم از این اوضاع ناراحت و کلافهاند.
دایی حسین در ژاندارمری و دایی علی در ارتش کار میکرد. دایی سید علی آنقدر به شاه علاقه داشت که پشت تلفن، قبل از هر حرفی جاوید شاه میگفت و بعد با کسی که پشت خط بود حرف میزد. بی بی هم شاه را خیلی دوست داشت. هر وقت خانه ما بود یا ما به خانهاش میرفتیم و تلویزیون عکس یا فیلمی از شاه پخش میکرد، قربان صدقهاش میرفت. سرود شاهنشاهی که پخش میشد وادارمان میکرد بایستیم و احترام بگذاریم. اگر بلند نمیشدیم، بد و بیراه میگفت و با هر چه دستش بود، دنبالمان میکرد تا کتکمان بزند. با اینکه شاه را دوست داشتم، یک بار سر به سرش گذاشتم و گفتم: «بی بی من نمیایستم. برای چی هر بار ما رو بلند میکنی؟» بی بی هم دنبالم کرد…
در مدرسه شور و غوغایی بود و همه از انقلاب اسلامی صحبت میکردند، اما شرایط خانه طوری نبود که بخواهم بیشتر از انقلاب بدانم یا به آن فکر کنم…»
«…یک بار که برای کمک به آنجا رفته بودیم، چادر را دور گردنم بسته بودم تا راحت تر کار کنم. میخواستم یکی از لگنها را دست علامه بدهم. مصالح، سنگین بود. دو سه بار آن را بالای سرم بردم، اما نتوانستم وزنش را تحمل کنم. تا او میخواست لگن را بگیرد، دست من پایین میآمد. خنده ام گرفته بود. عاقبت همه قدرتم را در دستهایم جمع کردم و ظرف را دستش دادم. یک بار نتوانستم خودم را نگه دارم سر خوردم و توی کاهگل ها افتادم. لباسها و چادرم کثیف و گلی شد. کاهگل ها به چادرم چسبیده بودند. با خودم گفتم: «اگه بابا منو با این لباسهای گلی ببینه به حسابم می رسه! دیگه نمیذاره برای کمک برم جهاد.» چشمم به علامه افتاد که نگاهم میکرد و از سر و وضع گلی ام خنده اش گرفته بود.
سعی میکردیم بابا مامان ما را با کفش و چادر گلی نبینند. وقتی سر و وضعمان کشف میشد، اول به خانه دایی حسین میرفتیم. چادر و کفشمان را جلوی باغچه شأن با شلنگ می شستیم و خودمان را مرتب میکردیم. این بار هم چادرهایمان را در ماشین لباسشویی زن دایی شستیم، بعد به طرف خانه راه افتادیم. یک بار چشم دایی به ما افتاد، غر زد و گفت: «این چه سر و وضعیه؟ چرا اینطوری اومدید؟ چرا چادرهاتون این قد کثیفه؟» با خودم گفتم: «از دست بابا نجات پیدا کردیم، گیر دایی افتادیم!» چند روز بعد، بابا فهمید و ما را دعوا کرد…
این فعالیتها خوشایند بابا نبود. میگفت: «بچه جان، شماها چه کار جهاد دارید؟» میگفتم: «ما به فقرا و مستضعفان کمک میکنیم.» میگفت: «چی مهمتر از درس و مشقتونه؟»
بابا به درس ما خیلی اهمیت میداد. سختگیری اش به من که درسم خیلی خوب بود، بیشتر بود. جواب میدادم: «من که نمره هام خوبه. مواظب درسم هستم.» میگفت: «اصلا با چه وسیلهای رفت و آمد میکنید؟ امن و مطمئنه؟» به او اطمینان میدادم و میگفتم: «بابا با ماشینهای جهادی می ریم. تازه تنها نیستیم که، اشرف باهامون می آد!»
روی هم رفته، اطرافیانمان خیلی موافق کارهایمان نبودند و سرزنشمان میکردند. معتقد بودند خودمان را از درس و زندگی عقب میاندازیم…»
«… فکر کردم نمیتوانم در مسجد بمانم و دست روی دست بگذارم تا ببینم جایی خبری میشود یا نه. دوست نداشتم نیرو و توانم هدر برود. از پراکنده کاری هم خوشم نمیآمد. بلد بودم اسلحه تمیز کنم، خشاب پر کنم و حتی اسلحه به دست بگیرم و بجنگم یا با امکانات اولیه مجروحان را پانسمان کنم. دلم میخواست همراه مردها به خطوط درگیری بروم و هر کاری از دستم بر میآید، انجام دهم. بعد از جریان غائله خلق عرب و درگیریهای پراکندهای که در مرز میان ایران و عراق اتفاق افتاده بود، یادگیری امداگری و آموزش نظامی را برای روزی که شاید به کارم بیاید جدی گرفته بودم و احساس میکردم حالا همان روز است.
همین طور که فکر میکردم به مسجد رسیدم و وارد شدم. رفت و آمد افراد در حیاط مسجد، نسبت به دیروز زیادتر و تعداد خانوادههایی که به اینجا پناه آورده بودند بیشتر شده بود. مردم ناراحت و بلاتکلیف بودند. با چند نفر از دخترهایی که در مسجد بودند، آشنا شدم. از آنها پرس و جو کردم ببینم جایی را میشناسند که به صورت گروهی کار میکنند. گفتند: «گروهی به اسم مبارزین مکتب اسلام هست. قبلاً کارهای فرهنگی انجام میدادند و در محله طالقانی کلاس احکام و قرآن برگزار میکردند. دفترشون رو چون در تیررس بود، به مرکز شهر، نزدیک فلکه دروازه، منتقل کردهاند و این چند روز کارهای نظامی انجام می دن. عدهای از دخترها هم با اونها همکاری میکنند. اگه می خوای برو اونجا با اونها همکاری کن.
آدرس را گرفتم و از خیابان فخررازی که رو به روی در چوبی مسجد بود، به سمت فلکه دروازه راه افتادم. مقر مبارزین مکتب اسلام تا مسجد جامع حدوداً ده دقیقه فاصله داشت. روی ساختمانی، تابلویی نصب کرده و نوشته بودند: «مبارزین مکتب اسلام.»
در آهنی مقر باز بود. وارد ساختمان شدم. پرسیدم: «اینجا چه کار میکنید؟» گفت: «این گروه رو آقای کاظمی تشکیل داده. قراره باهاشون باشیم و کمکشون کنیم.»
بچههای دیگر توضیح دادند که این گروه به خطوط درگیری میرود، مجروحها را عقب میآورد، به بیمارستانها سرکشی میکند و به خطوط درگیری تجهیزات میرساند...
تصمیم گرفتم سری به خانواده بزنم. علاوه بر اینکه آنها را از سلامت خود مطمئن کنم، رضایت کامل بابا را بگیرم و با خیال راحت مشغول کار شوم. به بچهها گفتم و به سمت خانه راه افتادم. دلم شور میزد. نمیدانستم بابا چه برخوردی خواهد کرد. سه روز از پیغامی که در خانه عمو برایم گذاشته بود و من جدی نگرفته بودم، میگذشت. نگران بودم مبادا نگذارد برگردم، اما چارهای نبود باید سری به خانه میزدم. با خود گفتم: «اگه شرایط رو براش بگم راضی می شه.»
حوالی ساعت دوازده ظهر رسیدم خانه. برق از روز دوم قطع شده بود. در زدم. کبری خانم در را باز کرد. سلام کردم. جواب سلامم را به گرمی داد و گفت: «کجا بودی؟ چند روزه ازت بی خبریم. نگرانت شدیم.»
با خود فکر کردم بهتر است نگویم این چند روز از بیمارستان و جنت آباد سر درآوردهام یا کفن بریدهام. گفتم: «خانه عمو بودم. به مسجد جامع هم سر میزدم و کمک میکردم.» با خود فکر کردم بهتر است نگویم این چند روز از بیمارستان و جنت آباد سر درآوردهام یا کفن بریدهام. گفتم: «خانه عمو بودم. به مسجد جامع هم سر میزدم و کمک میکردم.»
در را بستم و وارد حیاط شدم. بابا با شنیدن صدای در از هال بیرون آمد و رو به رویم، جلوی در ورودی، ایستاد. سلام کردم. جواب سلامم را به سردی داد و پرسید: «کجا بودی؟ برای چی نیومدی خونه؟ نگفتی دلواپست می شیم؟» جواب دادم: «جایی نبودم. خونه عمو بودم. مسجد جامع هم میرفتیم برای کمک. الآن هم اومدم یه سری بزنم و برگردم.»
_ برگردی؟ کجا؟ دیگه اجازه نمیدم بری.
_ آخه مگه چی می شه؟ من دوره آموزش نظامی و امداد دیدم که الآن استفاده کنم.
_ الآن موقعیت خوب نیست. امکان داره عراقیها وارد شهر بشن. اونها به هیچکس رحم نمیکنند.
اولین بار بود اینطور حاضر جوابی میکردم. گفتم: «ولی بابا کارهای زیادی روی زمین مونده. نیرو کمه، به وجود ما احتیاج.»
بغض گلویم را گرفت و اشکهایم سرازیر شد. بابا گفت: «خوب گوش کن! دیگه حق نداری پاتو از در بذاری بیرون…»
تقریباً نزدیک ساعت سه بعدازظهر بود که خانه در سکوت فرو رفت. گوشهایم را تیز کردم، از داخل اتاقها هیچ صدایی نمیآمد. به نظرم همه خوابیده بودند. با خود گفتم: «الآن بهترین فرصته که از خونه بزنم بیرون.» پاورچین پاورچین از پلهها پایین آمدم. چشمم به در شیشهای هال بود تا آمدم جلوی در. چادرم را سریع کردم و سریع زبانه در را کشیدم، ولی باز نشد. بابا پیش دستی کرده و یواشکی در را قفل کرده بود. دو راه داشتم یا باید میماندم و همانطور که بابا گفته بود از شهر میرفتم یا باید دل به دریا میزدم و بر خلاف نظر بابا از خانه بیرون میزدم. دیدن جنازه شهدا و این همه کار روی زمین مانده نمیگذاشت وجدانم راحت باشد. فکر کردم اگر در خانههایشان بمانند و کاری نکنند پس چه کسی جلو دشمن بایستد؟ چه کسی کارهای روی زمین مانده را انجام دهد؟
نگاهی به دور و بر خانه انداختم. چشمم به پشت بام افتاد. پشت بام به کوچه راه داشت. آهسته و بی صدا از پلههای آهنی بالا رفتم. از پشت بام، روی دیوار آشپزخانه رفتم که یک متر کوتاهتر از دیوار پشت بام بود. از آنجا ارتفاع تقریباً دو متری را پریدم توی کوچه. چادرم خاکی شده بود، تکانش دادم و با سرعت دویدم…»
«…آمدیم جلوی در. آقای کاظمی آنجا ایستاده بود. سلام و علیک کردیم. آهسته گفت: «قراره بریم نیرو دریایی، یک نفر از افراد نیروی دریایی رو که با ستون پنجم همکاری داره و خیانت می کنه ترور کنیم.» ادامه داد: «من به دو تا خانم احتیاج دارم که شجاعت داشته باشند. باید بریم داخل ساختمان نیروی دریایی، اونجا کارش تموم کنیم. چون شماها خانم هستید به شما شک نمیکنند. شما اگه قبول کنید همراه من بیایید خیلی خوبه.» پرسیدیم: «چه کاره است؟» جواب داد: «فرمانده نیروی دریایی خرمشهره» پرسیدیم: «شما مطمئنید ایشون خائنه؟» جواب داد: «بله» گفتیم: «چه طوری ترورش کنیم؟» جواب داد: «با نارنجک. من امروز باهاش جلسه دارم. جلسه که به نیمه رسید از جا بلند می شم و به بهانهای بیرون می آم. به محض اینکه به شما نزدیک شدم و اشاره کردم شما نارنجکها رو پرت کنید داخل اتاق و بیایید بیرون.» پرسیدم: «اسمش چیه؟» گفت: «ناخدا افضلی»
از شنیدن نام ناخدا بهرام افضلی جا خوردم. او را میشناختم، اما به روی خودم نیاوردم.
تصمیم سختی بود. نمیدانستیم چه کار کنیم. اگر بی گناه باشد چی؟ آن وقت یک نفر را بدون دلیل کشتهایم. ما دادگاه داریم و قاضی باید جاسوسها را محاکمه کند و برایش حکم بدهد. مگر میشود ما خودمان این کار را انجام دهیم؟ چطوری ثابت کنیم خائن بوده؟ حتی اگر افضلی خائن باشد، آنهایی که توی جلسه هستند چه گناهی دارند؟
با شناخت نسبی که از او داشتم میدانستم آدم خوبی است. در این بیست روز دیده بودم نیروهای تحت فرماندهی اش مردانه میجنگند و بعضیهایشان شهید شده بودند.
فکرهایم را جمع و جور کردیم و تصمیم گرفتیم حتی اگر آقای کاظمی علامت داد نارنجک را پرت نکنیم.
نیم ساعتی از حضورمان میگذشت. جلسه تمام شد. صدای آقای کاظمی را میشنیدم که از افراد حاضر در جلسه خداحافظی میکند. چند لحظه بعد، از اتاق بیرون آمد. از جلویمان رد شد و رو به ما کرد و گفت: «بریم.»
آهسته طوری که کسی صدایم را نشنود گفتم: «چی شد آقای کاظمی؟ قرار بود به ما اشاره کنی.»
جواب داد: «فقط افضلی ستون پنجم و خائنه. بقیه که توی جلسه بودند گناهی نداشتند. نمیشد اونها رو کشت. الآن موقعیت خوبی نیست که بخوایم این کار رو بکنیم…»
«… چند متری از در ورودی نگذشته، چشممان به مجروحی افتاد که روی زمین افتاده بود. به سمتش رفتیم. نیمه بیهوش بود. ترکش به سر و صورتش خورده و استخوان گونه اش بیرون زده بود. قسمتهای مختلف بدنش ترکش خورده، لباس و بدنش خون آلود و جراحتش شدید بود. از دهانش کف بیرون میآمد. خر خر میکرد و به سختی نفس میکشید. از حال و روزش معلوم بود زنده نمیماند. دلم برایش میسوخت. نمیدانستم چه کاری میتوانم برایش انجام دهم.
وسایل پانسمان را از کوله درآوردیم. با صباح مشغول پانسمان سرش شدیم تا جلوی خونریزی را بگیریم. صدای تیراندازی از اطراف به گوش میرسید. در حال پانسمان مجروح بودیم که جو نشان گفت: «این مجروح خیلی داره درد می کشه، باید با خالی کردن تیر به سرش خلاصش کنیم.» وسایل پانسمان را از کوله درآوردیم. با صباح مشغول پانسمان سرش شدیم تا جلوی خونریزی را بگیریم. صدای تیراندازی از اطراف به گوش میرسید. در حال پانسمان مجروح بودیم که جو نشان گفت: «این مجروح خیلی داره درد می کشه، باید با خالی کردن تیر به سرش خلاصش کنیم.»
شوکه شدم.
صباح گفت: «می خوای چی کار کنی؟!» جو نشان گفت: «می خوام خلاصش کنم.» صباح جواب داد: «تو می خوای تیر خلاص بزنی؟! تو به چه حقی می خوای این کار رو بکنی؟!» جو نشان جواب داد: «اینطوری براش بهتره.» صباح دوباره گفت: «تو مگه خدایی که بگی کی بمونه و کی بمیره؟»
خون خونم را میخورد. در فیلمها دیده بودم اگر دست یا پای اسبی بشکند، آن را می کشند تا زجر نکشد. دنباله حرف صباح را گرفتم و گفتم: «این که اسب نیست، آدمه! شنیده بودیم وقتی امیدی به خوب شدن اسب نباشه، برای اینکه عذاب نکشه می کشنش، اما انسان رو نشنیده بودیم.»
جو نشان واکنش ما را که دید کوتاه آمد. از او بدم آمد. به هر زحمتی بود مجروح را پانسمان کردیم. قرار شد او را به عقب ببرند…»
«… پدر شیدا هم مرد خوبی بود، اما طرفدار پر و پا قرص بنی صدر بود. هر شب روزنامه انقلاب اسلامی می خرید و با علاقه اخبار و گزارشهایش را میخواند. مدیر مسئول این روزنامه بنی صدر بود. بحث بر سر عملکرد بنی صدر، برنامه هر شب من، شیدا و مادرش با آقای جدلی بود. برای آقای جدلی از وضعیت خرمشهر و کم کاری بنی صدر که فرمانده کل قوا بود، تعریف میکردم. برایش میگفتم چه طور مدافعان شهر با دست خالی و کمترین امکانات از شهر دفاع کردند. همه آنهایی که در شهر مانده بودند، با وجود خیانتی که برایشان روشن شده بود، سعی میکردند روحیه شأن را حفظ کنند. تا این کم کاری را جبران کنند. هر نفر به جای چند نفر کار میکرد و میجنگید. میدانستند اگر از خیانتها بگویند، روحیهها تضعیف میشود و این به نفعمان نیست.
همه اینها را میگفتم، اما آقای جدلی حرف مرا که غیرنظامی و دختر کم سن و سالی بودم، قبول نمیکرد. در جواب استدلالهای ما میگفت: «بنی صدر اقتصاددانه، تحصیل کرده است. روشنفکره. می دونه چیکار کنه…»
«… با همه تلاشی که میکردیم، بعضی از پرستارها با امدادگران برخورد خوبی نداشتند و تحویلمان نمیگرفتند. موقعیت شغلی شأن را در خطر میدیدند و فکر میکردند میخواهیم جایشان را بگیریم. اگر میخواستیم یک کار ساده مثل گرفتن فشار خون انجام دهیم، ناراحت میشدند. به همین خاطر، بعضی از آنها از ما به مسئولان بیمارستان شکایت میکردند و میگفتند امدادگران در کارشان دخالت میکنند. بعضی از پرستارها از نظر عقیده و ظاهر با ما همفکر نبودند. بعضی از آنها هنوز حجابشان کامل نبود. روسریهایشان را از پشت سر میبستند و گردنشان معلوم بود. به همین خاطر بعضی از مجروحان از ما میخواستند کارهایشان را انجام دهیم…»
ادامه دارد…
نظر شما