سال ۶۵ و عملیات کربلای۵، جبهه و جنگ را ول کرده بودم و به حساب خودم در سنگر تحصیل مشغول دفاع بودم! درست خاطرم نمانده که لشکر۱۴ امام حسین(ع) را به خاطر شهرت فرماندهاش میشناختم یا «حاج حسین خرازی» را به خاطر معروف بودن لشکر۱۴ امام حسین(ع)؟
خبر شهادتش که رسید، بین بچهها صحبت از این بود که لشکر۱۴ چه خواهد کرد بدون فرماندهاش؟ جنگ چطور خواهد شد بدون حاج حسین خرازی؟ مردی که با همه تواضع و سادگیاش، فرماندهی یکی از پرقدرتترین یگانهای جنگ را بر عهده داشت. فرماندهای که یک سال پیش در عملیات والفجر۸، لشکر قدرتمند گارد ریاستجمهوری عراق، تسلیم زیرکی و رشادتهایش شده بود. یکی از سه یا چهار فرماندهای که آزادی خرمشهر مدیون عملکرد او بود. خبر شهادتش که آمد یکی از رفقا گفت: «تدبیر و دوراندیشی حاج حسین خرازی، تنها مختص به جنگ و فرماندهی نبود. انگار فکر همه چیز را کرده بود. خیلی پیشتر از ۸ اسفند ۶۵، در عملیاتی دیگر دستش را زودتر و پیشاپیش فرستاد آن دنیا، لابد برای شناسایی عملیات ورود به بهشت!»
استاد دور زدن دشمن
از ۱۸ سالگی(سال ۱۳۵۵) زندگیاش انگار گره خورد به مسائل نظامی. وقتی برای خدمت سربازی رفت، جنگ «ظفار» در عمان درگرفت و به اجبار همراه نیروهای نظامی ایران برای سرکوب مخالفان پادشاهی «عمان » به جنگ اعزام شد. همه مدتی که در عمان بود، بدون قصد کردن، نمازش را کامل میخواند. دلیلش را که میپرسیدند میگفت: «این مأموریت اجباریه... سفر نیست... معصیته ... منم مسافر نیستم واسه همین نمازمو کامل میخونم...». شعلههای انقلاب اسلامی که زبانه کشید، حسین هنوز سربازیاش تمام نشده، خدمت اجباری را رها کرد و در کمیتههای خودجوش دفاع شهری مشغول خدمت شد. بعد از انقلاب هم لباس پاسداری به تن کرد تا شورشهای شمال کشور و بعد هم غائله کردستان، عرصههایی بشوند که «حاج حسین خرازی» را بیشتر برای دفاع مقدس ساخته و پرداخته کنند.
نافش را انگار با نظامیگری و فرماندهی بریده بودند. برای همین وقتی جنگ تحمیلی آغاز شد حاج حسین گمشدهاش را یافت. ابتدای حملات گسترده دشمن بود و آنها میکوبیدند و جلو میآمدند. نخستین خط دفاعی (خط شیر) در منطقه دارخوین نزدیک روستای سلمانیه در جاده آبادان به خرمشهر تشکیل شد و حاج حسین مدتی فرماندهی این خط دفاعی را عهدهدار بود. آنجا ۹ ماه با کمترین امکانات، مثل شیر در برابر دشمن تا دندان مسلح ایستاد و اجازه پیشروی به آنها نداد.
استاد دور زدن دشمن
از ۱۸ سالگی(سال ۱۳۵۵) زندگیاش انگار گره خورد به مسائل نظامی. وقتی برای خدمت سربازی رفت، جنگ «ظفار» در عمان درگرفت و به اجبار همراه نیروهای نظامی ایران برای سرکوب مخالفان پادشاهی «عمان » به جنگ اعزام شد. همه مدتی که در عمان بود، بدون قصد کردن، نمازش را کامل میخواند. دلیلش را که میپرسیدند میگفت: «این مأموریت اجباریه... سفر نیست... معصیته ... منم مسافر نیستم واسه همین نمازمو کامل میخونم...». شعلههای انقلاب اسلامی که زبانه کشید، حسین هنوز سربازیاش تمام نشده، خدمت اجباری را رها کرد و در کمیتههای خودجوش دفاع شهری مشغول خدمت شد. بعد از انقلاب هم لباس پاسداری به تن کرد تا شورشهای شمال کشور و بعد هم غائله کردستان، عرصههایی بشوند که «حاج حسین خرازی» را بیشتر برای دفاع مقدس ساخته و پرداخته کنند.
نافش را انگار با نظامیگری و فرماندهی بریده بودند. برای همین وقتی جنگ تحمیلی آغاز شد حاج حسین گمشدهاش را یافت. ابتدای حملات گسترده دشمن بود و آنها میکوبیدند و جلو میآمدند. نخستین خط دفاعی (خط شیر) در منطقه دارخوین نزدیک روستای سلمانیه در جاده آبادان به خرمشهر تشکیل شد و حاج حسین مدتی فرماندهی این خط دفاعی را عهدهدار بود. آنجا ۹ ماه با کمترین امکانات، مثل شیر در برابر دشمن تا دندان مسلح ایستاد و اجازه پیشروی به آنها نداد.
برای نخستین بار در عملیات آزادسازی بستان بود که حاج حسین استعدادش را در دور زدن دشمن نشان داد. پیش از آن با همین روش در عملیات شکست حصر آبادان توانسته بود پلهای «حفار و مارد » را که عراقیها برای محاصره شهر احداث کرده بودند تصرف کند. در عملیات فتحالمبین نیز در جاده عینخوش باز هم دشمن را دور زد و به محاصره درآورد. در فتح خرمشهر نیروهایش جزو اولین لشکرهایی بودند که با عبور از کارون به جاده خرمشهر-اهواز رسیدند.
اولین کسی که وارد خرمشهر شد
سالهای پس از جنگ نمیدانیم چطور، شایعاتی اینجا و آنجا پیچید که فرماندهان آن روزها برای اینکه نیروهایشان اولین نفری باشند که وارد خرمشهر میشوند، با هم درگیر شدهاند!
اختلاف نظر در اجرای تاکتیکهای رزم البته چیز عجیب و غریبی نیست. اینکه فرماندهان نظرهای متفاوت داشته باشند هم مسئله دور از ذهنی نیست، اما چه کسی باور میکند مردانی که در دوران فرماندهی و پس از کسب پیروزیهای بزرگ حتی حاضر به مصاحبه با خبرنگاران نمیشدند و بسیاری از آنها بعد از شهادتشان شناخته شدند، برای بدست آوردن عنوان «نخستین » و «اولین» و... کارشان به دعوا بکشد؟
اولین کسی که وارد خرمشهر شد
سالهای پس از جنگ نمیدانیم چطور، شایعاتی اینجا و آنجا پیچید که فرماندهان آن روزها برای اینکه نیروهایشان اولین نفری باشند که وارد خرمشهر میشوند، با هم درگیر شدهاند!
اختلاف نظر در اجرای تاکتیکهای رزم البته چیز عجیب و غریبی نیست. اینکه فرماندهان نظرهای متفاوت داشته باشند هم مسئله دور از ذهنی نیست، اما چه کسی باور میکند مردانی که در دوران فرماندهی و پس از کسب پیروزیهای بزرگ حتی حاضر به مصاحبه با خبرنگاران نمیشدند و بسیاری از آنها بعد از شهادتشان شناخته شدند، برای بدست آوردن عنوان «نخستین » و «اولین» و... کارشان به دعوا بکشد؟
در جریان آزادسازی خرمشهر تقریباً به صورت همزمان نیروهای تیپ ۱۴ امام حسین(ع) به فرماندهی شهید حسین خرازی به پلیسراه خرمشهر رسیدند، نیروهای شهید احمد کاظمی، پل نو را تصرف کردند و نیروهای شهید احمد متوسلیان با پیشروی در امتداد مرز و پاکسازی و انهدام دشمن به سمت جنوب جاده مواصلاتی شلمچه به خرمشهر و نهر «خیّن» حرکت کردند. یعنی خرازی، احمد کاظمی و با فاصله احمد متوسلیان زودتر از سایر نیروها به خرمشهر رسیدند.
شما جای من...
شمای جای من بودید چه مینوشتید؟ چطور مینوشتید از فرماندهای که توی جبههها تشخیص دادنش از بسیجیهای ساده ممکن نبود؟ فرمانده لشکری که در اوج خستگی و تشنگی و بیخوابی تا یقین نمیکرد نیروهایش چیزی خوردهاند حتی لب به آب نمیزد. یکی از رزمندهها در خاطراتش مینویسد: «زیر آفتاب داغ نشسته بودم روی خاکریز. باید با دوربین به دقت همه جا را میپاییدم و چشم از خط دشمن و تحرکاتش برنمیداشتم... سنگرمان جای پرتی بود و با تدارکات و عقبه لشکر فاصله داشتیم... تشنگی امانم را بریده بود و میدانستم آب و آذوقه تمام شده و توی سنگرها هم چیزی برای رفع عطش نیست... تویوتایی رسید و کمی دورتر ایستاد. یکی از ماشین پرید پایین... دور بود درست نمیدیدم.
چیزهایی را از پشت تویوتا گذاشت پایین... به نظرم گالنهای آب بود و جیره غذایی... داد زدم: خدا خیرت بده داشتیم میمردیم از تشنگی... فقط برایم دست تکان داد و سوار شد... ماشین که راه افتاد، یک آستین خالی از شیشه بیرون آمده بود و توی باد تکان میخورد... انگار هنوز برایم دست تکان میداد...». بقیه «حاج حسین» را اجازه بدهید شهید آوینی در «روایت فتح» برایتان روایت کند:
«... وقتی از این کانال بگذری به «فرمانده» خواهی رسید، به علمدار... او را از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت... چهره ریزنقش و خندههای دلنشینش نشانه بهتری است... مواظب باش! آنقدر متواضع است که او را در میان همراهانش گم میکنی.... حاج حسین را ببین. او را از آستین خالی دست راستش بشناس... جوانی خوشرو، مهربان و صمیمی، با اندامی نسبتاً لاغر و سخت متواضع...».
شما جای من...
شمای جای من بودید چه مینوشتید؟ چطور مینوشتید از فرماندهای که توی جبههها تشخیص دادنش از بسیجیهای ساده ممکن نبود؟ فرمانده لشکری که در اوج خستگی و تشنگی و بیخوابی تا یقین نمیکرد نیروهایش چیزی خوردهاند حتی لب به آب نمیزد. یکی از رزمندهها در خاطراتش مینویسد: «زیر آفتاب داغ نشسته بودم روی خاکریز. باید با دوربین به دقت همه جا را میپاییدم و چشم از خط دشمن و تحرکاتش برنمیداشتم... سنگرمان جای پرتی بود و با تدارکات و عقبه لشکر فاصله داشتیم... تشنگی امانم را بریده بود و میدانستم آب و آذوقه تمام شده و توی سنگرها هم چیزی برای رفع عطش نیست... تویوتایی رسید و کمی دورتر ایستاد. یکی از ماشین پرید پایین... دور بود درست نمیدیدم.
چیزهایی را از پشت تویوتا گذاشت پایین... به نظرم گالنهای آب بود و جیره غذایی... داد زدم: خدا خیرت بده داشتیم میمردیم از تشنگی... فقط برایم دست تکان داد و سوار شد... ماشین که راه افتاد، یک آستین خالی از شیشه بیرون آمده بود و توی باد تکان میخورد... انگار هنوز برایم دست تکان میداد...». بقیه «حاج حسین» را اجازه بدهید شهید آوینی در «روایت فتح» برایتان روایت کند:
«... وقتی از این کانال بگذری به «فرمانده» خواهی رسید، به علمدار... او را از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت... چهره ریزنقش و خندههای دلنشینش نشانه بهتری است... مواظب باش! آنقدر متواضع است که او را در میان همراهانش گم میکنی.... حاج حسین را ببین. او را از آستین خالی دست راستش بشناس... جوانی خوشرو، مهربان و صمیمی، با اندامی نسبتاً لاغر و سخت متواضع...».
خبرنگار: مجید تربتزاده
نظر شما