سرباز مرزبانی با اسلحهای که حمایل کرده؛ با جیبخشابهایی که لقلق میکند، میدود سمت ماشین.
حاجی اربابی میگوید: عجله نکن بابا! ما همینجا ایستادهایم.
سرباز میرسد و میپرسد: چکار دارید؟
کفه سفید سمت راست پاسگاه را نشان میدهم که دورتر از پاسگاه، پهن شده در افق، و میگویم: آمدهایم اینجا را ببینیم.
حاجی اربابی میگوید: با جناب سروان هماهنگ کردهام، بابا!
سرباز میگوید: بگذارید بپرسم.
برمیگردد توی حیاط پاسگاه و اینبار با «سروان روانشاد» برمیگردد. چهره سروان، از آن چهرههای آفتابسوخته است؛ از آنهایی که اینجا در بیابانهای پرتافتاده «سمیعآباد»، فراوان میشود دید. سروان با حاجی اربابی خوش و بش میکند؛ بعد به سرباز اشاره میکند در بزرگ آهنی که جاده را بسته، باز کند.
در باز میشود و ما وارد جاده پرچالهچولهای میشویم که از پاسگاه مرزبانی، صاف میرود سمت تاسیسات مرزی در چند کیلومتر آنطرفتر.
حاشیه جاده اما یک راه خاکی کج شده طرف کفه سفیدرنگ؛ که حالا زیر آفتاب داغ فروردینماه تربت جام، سفیدیاش چشم آدم را میزند. حاجی، فرمان پژوی کارکشتهاش را میچرخاند و ما، کج میشویم سمت کفه سفیدرنگ.
چطور «چشمهنمک» از یاد همه رفت
اسم «چشمهنمک» را سال ۹۴ برای اولین بار شنیدم؛ وقتی داشتم خبر درگذشت «توره» را تنظیم میکردم. توره، تاریخ زنده ترکمنهای تربت جام بود؛ مردی خودساخته با کولهباری از تاریخ قومش که به دوش میکشیده. یک عمر کارش این بوده که با گاری و بعدها با وانت، تختههای نمک را بار کند و بیاورد تربت جام؛ همه تربت جامیها و اهالی روستاهای اطراف، نمکگیر توره هستند. بعد از توره، کسی سراغی از چشمه نمک نگرفت. مرز، ناامن شده بود و روستاهای مرزی باید تخلیه میشدند. تک و توک خانههای خشت و گلی «روستای چشمهنمک» هم خالی شد. اهالی، ده کیلومتر آنطرف، در «محمدآباد» ساکن شدند و چشمه نمک در محدوده نزدیک مرز، متروک و تنها ماند.
بهارها آب میافتاد به چشمه و تابستانها، لایههای نمک، سله میبستند روی آبهای شور؛ اما کسی نبود که با تیشه و تبر، یخ نمکها را بشکند و دیلم بیاندازد زیرشان و تختههای نمک را به دوش بکشد و بار ماشین کند.
نام «چشمهنمک» آرامآرام از یاد همه رفت.
راه پیدا نمیشود، پیاده میزنیم به دل چشمه نمک
حاجی اربابی با پژوی کارکشتهاش، تاب میخورد دور دریاچه نمک. راهی بوده سفت و محکم که تا قلب دریاچه میرفته و حالا حاجی پیدایش نمیکند. بهار امسال، بعد از چند سال، خوب بوده و بابت بارانهایی که باریده، آب افتاده به دریاچه. زمینهای اطراف دریاچه سست و نمکی است. «شوره»ها و ساقههای سفتشان نباشند، ماشین گیر میکند در خاکهای سست و لایه گل چسبناک زیرش.
حاجی میگوید: یک بار یک خاور گیر کرد؛ چهارماه همینجا بود تا توانستند درش بیاورند.
«حاج احمد اربابی» هم معلم بوده و هم مدیر مدرسه سمیعآباد. وقتی کارش را به عنوان معلم «سپاه دانش» شروع کرده، مدرسه سمیعآباد یک دبستان دوکلاسه بوده؛ وقتی بازنشسته شده، ۳۴ کلاس درس در دورههای دبستان و راهنمایی و دبیرستان را میسپارد به معلمهای جوانتر. حرف میزنیم و توی چالهچولههای اطراف دریاچه بالا و پایین میپریم.
میگوید: دویستها از شاگردهایم حالا در ادارههای مختلف دارند کار میکنند.
مشکلی در سمیعآباد نیست که به دست حاجی حل نشود؛ از اعزام تیمهای ورزشی به مسابقات کشوری تا راهانداختن کاروانهای حج و زیارت. حالا هم که پژوی کارکشتهاش را انداخته توی گل و شل اطراف دریاچه تا بلکه بهتر بتواند چشمهنمک را نشان بدهد و کمک کند تا گزارشم دقیقتر باشد.
راه اما پیدا نمیشود. مجبوریم قبل از آن که با پژو در یکی از چالههای آبگرفته فرو برویم و چند ماهی همینجا باشیم، ماشین را دورتر ببریم و پیاده بزنیم به دل چشمهنمک.
موج نمکهای خالص در کناره آب
تابستانها قطر لایه نمک دریاچه، ۱۰، ۱۵ سانتیمتر میشود. قدیم اینطوری بوده که میآمدهاند و با تیشه و تبر، لایه نمک را مثلا نیممتر در نیممتر میشکستهاند؛ بعد آن تکه را با دیلم بالا میآوردهاند و جدا میکردهاند. به قدرت خدا، هرجایی را که برمیداشتند، آب آرام آرام بالا میآمده و یک ماه، بیست روز بعد، دوباره پرمیشده. برای همین، مردم، اسم اینجا را گذاشتهاند چشمهنمک؛ جایی که نمک، میجوشد و بالا میآید.
حاجی حرف میزند و جلوجلو میرود. میخندد و میگوید: فاصله داشته باشیم که اگر یکیمان در گل فرورفت، َآن یکی خبرش را ببرد.
حالا چالههای آب، بیشتر و بیشتر شده. روی آبها و دورتا دورش، سله بسته و نمکها دیده میشود. اطراف چالهها هم، زمینهای نمدار است. هرجایی پا میگذاریم، چند سانتی در گل فرو میرویم.
حاجی، جایی میایستد و میگوید: جلوتر نمیتوانیم برویم. خطرناک است.
روی یکی از چالهها خم میشوم و لایه نمک روی آب را جمع میکنم. نمکها نم دارد اما سفید است.
حاجی میگوید: از چشمه، دو جور نمک برداشت میشد؛ یکی همان تختههای نمک، که باید تمیز میشد و ساییده میشد و یکی هم نمک مرغوب خالص.
توضیح میدهد که: دریاچه که آب داشته باشد، باد موج درست میکند و موجها نمک خالص را جمع میکنند در کناره آب. آن نمکها از همان قدیم گرانتر بود.
چشمهنمک مال مردم تربت جام است؛ دارایی آنهاست
حاجی، یک سال دیگر، هفتاد سالش میشود و تا یادش میآید، چشمه نمک، نمک داشته. میگوید: قدیمها مرز، اینطوری نبود. آنموقع میگفتند اهالی، باید باشند و خودشان مرز را نگهدارند. برای همین هم روستاهای مرزی فراوان بود و آدمها تا خود مرز، کشت و کار میکردند. دو طرف مرز، آدم بود و همدیگر را میشناختند و اگر مشکلی پیش میآمد ریشسفیدی میکردند و حل میشد...
حاجی گرم توضیح دادن است. میگوید: در همین چشمهنمک، تابستانها هر روز، کلی آدم میآمد و میرفت و نمک میبرد و روزیاش را از همین چشمه برمیداشت. بهارها آب میافتاد و دریاچه پر آب میشد. زمستانها اطراف دریاچه دستههای «کلنگقطار»(درناها) میآمدند و میماندند. چشمهنمک مال مردم تربت جام است؛ دارایی آنهاست؛ چرا باید اینقدر فراموششده باشد؟
مکثی میکند و رویش را میچرخاند سمت دریاچه. میگوید: برویم بابا! به جناب سروان قول دادم یک ساعت نشده، برگردیم.
نظر شما