«وقتی موهای بابا فرار کردند»، داستان موهایی است که از دست شانه و برس، و از یک جا ماندن و آویزان بودن، خسته شده بودند و بالاخره یک روز تصمیم گرفتند فرار کنند و بروند دنیا را ببیند.

داستان موهایی که یه روز تصمیم گرفتند فرار کنند

کتاب مصور «وقتی موهای بابا فرار کردند»، نوشته و تصویرسازی یورگ موله، در مورد موهای بازیگوش و ماجراجویی است که تصمیم می‌گیرند دست به کار عجیبی بزنند. آن‌ها یک روز دست‌جمعی از روی سر بابا پرواز می‌کنند و از خانه بیرون می‌زنند. بابا سعی می‌کند آن‌ها را در گوشه و کنار شهر و خیابان و هر جای دیگری پیدا کند ولی این موهای زرنگ و کنجکاو دائم خود را از او پنهان می‌کنند. این داستان کودک برندۀ جایزۀ معتبر نشان کلاغ سفید کتابخانۀ مونیخ شده است.

کتاب وقتی موهای بابا فرار کردند به شکلی خلاق و دوست‌داشتنی کمک می‌کند خودمان را به جای دیگران بگذاریم. بفهمیم توی سر دوستان‌مان چه می‌گذرد، زود خسته نشویم، راه حل‌های بامزه و جدید پیدا کنیم، بعضی چیزها را بپذیریم و همیشه امیدوار بمانیم، چون از کجا معلوم، شاید یک روز اتفاق‌های غیرمنتظره‌ای بیفتد. این کتاب را زهرا صنعتگران ترجمه کرده که از طریق نشر ادامه منتشر و عرضه شده است.

یورگ موله (Jörg Mühle) تصویرساز و نویسندۀ آلمانی کتاب‌های کودک و نوجوان و برندۀ جوایزی همچون نشان کلاغ سفید کتابخانۀ مونیخ، جایزۀ Leselotse و جایزۀ LUCHS است. کتاب‌های موله از استکهلم تا توکیو و فرانسه رفته‌اند و بچه‌های زیادی او را به خاطر تصویرسازی‌های بامزه و قصه‌های هیجان‌انگیزش خیلی خوب می‌شناسند. دو تا برای من، یکی برای تو و خرگوش کوچولوی بیچاره! از دیگر آثار این نویسنده هستند.

بچه‌ها و بزرگ‌ترها دربارۀ کتاب «وقتی موهای بابا فرار کردند» چه گفته‌اند؟

یک پرستار گفته این کتاب را برای بچه‌هایی که توی بیمارستان بستری‌ هستند و باید موهایشان را کوتاه کنند، می‌خواند تا حال‌ آن‌ها «با ساختن قصه‌های خنده‌دار» بهتر بشود.

یک کتاب‌فروش گفته که از یکی از مشتری‌هایش شنیده کاش لکه‌های روی دندان و کک‌ومک‌های روی صورت‌مان هم تصمیم می‌گرفتند مستقل باشند و بروند دنبال زندگی خودشان.

یک معلم گفته بعد از خواندن این موش‌وگربه‌بازی بامزه‌ بین موها و بابا، بچه‌ها کلمه‌ها و جمله‌های جدیدی یاد می‌گیرند و کتاب‌خوان‌های ماهرتری می‌شوند. این‌طوری می‌توانند ضرب‌المثل‌ها، کنایه‌ها و حرف‌های رمزی آدم‌بزرگ‌ها را راحت‌تر بفهمند.

یک مامان هم توی بخش نظرات یک سایت‌ کتاب‌خوانی دربارۀ این کتاب نوشته کتاب به‌دردبخوری بود چون بچه‌ام دیگر کچل‌مان نمی‌کند که چرا بابابزرگش مو دارد ولی موهای پدرش ریخته‌اند.

یک روان‌شناس فکر می‌کند این کتاب به ما کمک می‌کند تا بفهمیم گاهی حتی دوست‌های خیلی قدیمی ما که همه‌جا با هم بوده‌ایم تصمیم می‌گیرند بروند. شاید دل‌مان خیلی برای آن‌ها تنگ بشود اما بعضی وقت‌ها کاری از دست آدم بر نمی‌آید. تازه، از کجا معلوم؟ شاید هم روزی دوستان‌مان برگشتند!

و یک پسربچۀ بامزه در سایت نویسنده نوشته این کتاب خوب نبود، احمقانه بود، برای همین هم دوستش داشتم!

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.