چهار یا پنج ساعت هم اگر میشد، جبران یک هفته کمخوابی را میکرد. تازه چشمهایم گرم شده بود و خواب داشت مثل سرب مذاب توی رگهایم میدوید که با فریاد: «مَشَدیا...مَشَدیا... بچههای مشَد...» از خواب پریدم. بروبچههای دیگر هم بلند شده و هاج وواج نشسته بودند. «سید مجتبی هاشمی» بالای سرمان ایستاده بود. توی نور کم، چهرهاش درست دیده نمیشد که بفهمیم مضطرب و پریشان است یا نه، تُن صدایش اما پر از دلشوره و نگرانی بود: « برادرا برپا...! دشمن خودشو رسونده به کوی ذوالفقاری...!»
یکماهگی جنگ
دو سه روز مانده به اینکه جنگ یکماهه شود با عدهای از دوستان و همکاران، هرطور بود مسئولمان(دادستان وقت مشهد) را راضی کردیم با اعزاممان به مناطق جنگی موافقت کند. روز بعد، قطار مشهد - تهران ما را به بقیه داوطلبانی رساند که از نقاط مختلف کشور آمده و در ایستگاه راهآهن تهران منتظر اعزام به جنوب بودند. گویا همهشان مثل ما برای رسیدن عجله داشتند. قطار و ریلهای راهآهن اما انگار به اندازه ما دلواپس نبودند و شور و شوق رسیدن به جبهه را هم نداشتند! پس از ساعتها معطلی بالاخره قطاری که در هر کوپه هشت نفره با نیمکتهای چوبی، دستکم ۱۱ یا ۱۲ رزمنده صمیمانه و البته شلوغ و ناآرام نشسته بودند، راه افتاد. کوپههای شلوغ و دردسرهایی که برای رئیس و خدمه قطار تراشیدیم تنها خاطرههای اولین اعزاممان به جبهه نیست. بچهها با سؤالی که شاید هزاربار پرسیدند: «کی میرسیم اهواز؟» چهره رئیس قطار و عصبانیت بامزهاش را هم به خاطرات آن روزها اضافه کردند! جالب اینکه پاسخهای متفاوت ۱۵ساعت دیگه... ۱۴ساعت دیگه... فردا ظهر... ۲۰ ساعت دیگه... فردا شب و... موجب شد نتوانیم پیشبینی کنیم کی به اهواز میرسیم. نماز صبح را که در ایستگاه اندیمشک خواندیم یقین کردیم فوقش دو سه ساعت دیگر میرسیم اهواز. قطار اما بعد از نماز از جایش جُم نخورد و بعد هم وقتی بلندگو اعلام کرد چند ساعتی در ایستگاه توقف خواهیم داشت، کلافگیمان زد بالا و تا وقتی که خبر رسید منافقین ریلهای مسیر را منفجر کردهاند ادامه داشت. با ترمیم شدن ریلها نزدیک ظهر رسیدیم حوالی اهواز. طوری که شهر و ایستگاه از دور دیده میشد. هنوز از خوشحالی رسیدن و نجات از نیمکتهای چوبی قطار کیفور نشده بودیم که صدای انفجار برخاست... پل پیش رویمان منفجر شد و خوشبختانه قطار با ترمز کشیدن، کمی قبل از پل ایستاد تا قسمت این جور باشد که با پای پیاده خودمان را برسانیم به یکی از مساجد اهواز که محل اسکان اولیه رزمندگان بود.
برگردید...جنگ شوخی نیست!
در اهواز هم همه چیز خلاف پیشبینیهایمان پیش رفت. فکر میکردیم با توجه به خطر سقوط خرمشهر، فوری به خط مقدم اعزام شویم، اما دو سه روز طول کشید تا آشنایی از مشهدیها را پیدا کنیم و ما را به ستاد جنگهای نامنظم معرفی کند و نفری یک اسلحه «ام.یک» با چند شانه فشنگ تحویل بگیریم. مرحله بعد رفتن به ماهشهر بود تا از آنجا به آبادان و بعد خرمشهر برسیم. در ماهشهر به قرارگاهی مختص ارتش رفتیم و جناب سرهنگ مسئول که آن زمان مجبور بود گوش به فرمان بنیصدر و کارشکنیهایش باشد، آب پاکی را روی دستمان ریخت که امکانات حملونقل و... در اختیار و مختص ارتش است و من اجازه استفاده از آنها برای انتقال شما را ندارم! توصیه هم میکنم برگردید، جنگ شوخی نیست! اگر هم اصرار به رفتن دارید جاده باز و دراز... راه آبی هم موجود... وسیله گیر بیاورید و بروید! خلاصه اصرارهای نزدیک به درگیری ما با جناب سرهنگ کار را به جایی رساند که با یک دنیا خاطرات دیگر، سرانجام یکی از بالگردها ما را به نخلستانهای اطراف آبادان منتقل کرد. خبر سقوط خرمشهر را در نخلستانهای «چوئبده» شنیدیم. چند ساعت بعد هم اتوبوسی گِلمالی شده رسید تا ما را برساند به هتل کاروانسرای آبادان. آن زمان هتل در اختیار گروه چریکی و جنگ نامنظم «فداییان اسلام» بود و فرماندهی گروه را هم شهید «سیدمجتبی هاشمی» به عهده داشت.
آرپیجی اول
دشمن خرمشهر را گرفته بود و با محاصره آبادان قصد داشت این شهر را هم تصرف کرده و سریعتر برسد به اهواز. آبادان زیر آتش شدید و دائمی بود. مردمی که ناچار با کودکان و زنان وحشتزده، شهر را ترک میکردند، کوچهها و خیابانهایی که داشتند به ویرانه تبدیل میشدند، مخازن نفتی پالایشگاه که در آتش میسوختند و... از صحنههای دردناک و تلخ آن روزها بود. نیروهای ارتشی گردان۱۵۳ اعزامی از خراسان به فرماندهی امیر «کهتری» که بعدها به ناجی آبادان معروف شد، برو بچههای سپاه، گروه فداییان اسلام که ما هم به آنها پیوسته بودیم و سایر نیروهای مردمی چند روزی را نزدیک پل قدیم (آزادی) به جنگ و گریز مشغول بودیم. دو سه روز بعد به هتل کاروانسرا برگشتیم و شهید سیدمجتبی هاشمی تلاش کرد به کمک برخی از ارتشیها تفنگهای ام.یک ما به ژ-۳ تبدیل شود.
خبر رسیده بود دشمن در تدارک حمله به آبادان از طریق رودخانه بهمنشیر، کوی ذوالفقاری و خسروآباد است. نیمه شب نُهم آبانماه حمله را شروع کردند... ساعت ۵/۲ شب که با فریادهای سیدمجتبی هاشمی از خواب پریدیم، یک کمپرسی به جای نفربر حدود۵۰ نفر از ما را رساند به ساحل رودخانه «بهمنشیر»... سپیدهدم درگیری شروع شد در حالی که سنگر ما فقط نخلهای حاشیه ساحل بودند. مقاومت جانانه بچهها سبب شد تک عراقیها آن شب با شکست روبهرو شود و آنها عقب بکشند. روز بعد همراه سیدمجتبی هاشمی و چند نفر دیگر با قایق خودمان را رساندیم به جاده ماهشهر-آبادان. یک شورلت شخصی ما را به دشتهای پشت نخلستانها برد تا ببینیم عراقیها تا کجا عقبنشینی کردهاند. برای شناسایی بهتر از شورلت پیاده شدیم. با وجود عقبنشینی نیروهای پیاده، تانکها و نفربرهای دشمن توی دل دشت استتار کرده بودند! آنها ظاهراً ماشینی که ما را آورده بود، دیدند. یکی از تانکها شلیک کرد... راننده تازه داشت از ماشین پیاده میشد تا کمی دورتر به ما ملحق شود... گلوله تانک رسید... قبل از ماشین، مستقیم به خودش خورد...انگار هردو با هم منفجر شدند!
معلوم شد دشمن به همان یک حمله برای تصرف آبادان اکتفا نمیکند. باید برای دفاع جانانهتر آماده میشدیم. فرماندهان به اتفاق امیر«کهتری» شرایط برای دفاع بهتر را آماده میکردند.
یک روز نزدیک غروب آفتاب، غرش تانکهای عراقی بلند شد... ساعتی بعد با دهها تانک حمله دشمن آغاز شد. این بار فقط سلاحهای سبک در اختیارمان نبود. به لطف تلاش و دوراندیشی امیر کهتری، چند توپ ۱۰۶ میلیمتری، خمپارهانداز و نارنجکانداز هم به تجهیزات و سلاحهایمان اضافه شده بود. از عقبنشینی روزهای قبل دشمن هم آرپی جی به جا مانده بود. موشک را که توی جام آرپیجی گذاشتم، بیمعطلی و البته بدون تجربه زیاد، نشانهگیری و شلیک کردم... وَما رَمیتَ اِذ رَمیت... منهدم شدن تانک عراقی در اولین تجربه شلیک با آرپیجی و بعد در ادامه عقبنشینی دشمن هم به فهرست خاطرات نخستین ماههای جنگ اضافه شد.
نظر شما