۳ مهر ۱۳۹۰ - ۱۰:۴۷
کد خبر: 10707

گروه جامعه- علی پور: فرقی نمی کند چه کسی هستی، وقتی صحبت از «اول مهر» و کلاس اول می شود ناخودآگاه موجی از خاطرات ریز و درشت، ذهن گرفتار ما را قلقلک می دهد. حس خوشایند طراوت و حلاوتی ما را به روزگار- دیگر دست نیافتنی- کودکی می برد. به روز همیشه آشنای «یار دبستانی من»... ما دوباره با نشاط و سرزنده می شویم... زندگی نو می شود...

باز هم مدرسه...


چیستا یثربی، منتقد و استاد دانشگاه با ابراز شادی از روزهای مدرسه می گوید: من از برادرم یک سال کوچکتر بودم اما با هم به کلاس اول رفتیم. مدارس آن موقع مختلط بود و من با برادرم همکلاسی بودم. روز اول مدرسه برادرم خیلی بی تابی می کرد. تا اینکه در ساعت زنگ تفریح از مدرسه گریخت، من هم که سعی داشتم مواظبش باشم به دنبالش حرکت کردم. اما هردوی ما گم شدیم.
با این فرار ما، مشکلات بسیاری پیش آمد و کار به پلیس و پزشک قانونی و بیمارستان کشید، اما ما فقط دو کوچه بالاتر از مدرسه رفتیم. از آن موقع من و برادرم را به عنوان چهره های متمرد و فراری می شناختند، در حالی که من مدرسه را دوست داشتم. البته از آنجا که در مدرسه ما، دو دوره ابتدایی و راهنمایی با هم بودند، بچه های سن بالاتر خیلی ما را اذیت می کردند برای مثال روز دوم مدرسه چون برادرم نمی دانست سطل زباله کجاست پوست میوه اش را در حیاط مدرسه رها کرد و یکی از دانش آموزان بزرگتر او را چنان سیلی زد که ترس او از مدرسه بیشتر شد.
این ترس چنان در او ریشه دار شد که وقتی کلاس چهارم بودیم و قرار بود او را از من جدا کنند، میز را چسبیده بود و رها نمی کرد. به هرحال همه این خاطره ها همیشه با یاد تک تک معلمان من همراه است.

پایم به زمین می رسد

«آقای بشار» صدا می زد: «شعرانی» بیا عکس بگیر، فردا گریه نکنی که چرا توی عکس نیستی! و من سرمست سوار شدن و دور زدن با تنها سُرسره شهرمان بودم!... سعادتی می خواست با مدرسه رفتن به پارک، چون دیگر هیچ موقع نمی تونستیم سوار سرسره بشویم. آخه بابا حاجی همیشه دریا بود یا ماهی می گرفت یا رفته بود دوبی- آقای بشار معلم مان به پاس بچه های خوبی بودن ما کلاس اولی ها، این سعادت را نصیب ما کرده بود که برویم پارک!...
اینها نوشته عبدالمحمد شعرانی، معلم کوچکترین مدرسه دنیاست. اما او چندان روز پرحادثه ای را اول مهر تجربه نکرده است. او می گوید: من بی هیچ دغدغه ای به مدرسه رفتم، چون با محیط مدرسه آشنا بودم. خواهر و برادر بزرگترم معلم بودند و گاهی وقتها هم مرا به مدرسه محل کارشان می بردند. آن روز خودم به تنهایی به مدرسه رفتم و مشکلی نداشتم. البته معلم بسیار عزیزی به نام آقای بشار داشتم که همیشه در خاطرم می ماند.
دوست همکلاسی به نام سعید فخرایی داشتم که مهندسی در دانشگاه خلیج فارس بوشهر خوانده و تازگی سربازی را تمام کرده است. ما همچنان با هم در ارتباط هستیم.
فرزانه شرفبافی، نخستین زن در دکترای هوا و فضا و مدیرکل پژوهش و بهسازی و برنامه ریزی آموزشی هما نیز از این روز چنین یاد می کند: با اشتیاق کامل به مدرسه رفتم، چون خواهرم که دو سال از من بزرگتر بود و زودتر به مدرسه رفته بود، من همیشه منتظر بودم زودتر مدرسه بروم. از همین رو همزمان با مدرسه رفتن او من هم کتابهای او را تا دوم ابتدایی یاد گرفته بودم و قبل از مدرسه به او دیکته می گفتم.
جالب اینجاست پیش از سن مدرسه به بزرگترها می گفتم: چرا من مدرسه نمی روم، می گفتند: وقتی آنقدر بزرگ شدی که روی صندلی نشستی و پایت به زمین رسید مدرسه می روی. برای همین وقتی روی صندلی می نشستم سعی می کردم طوری بنشینم که درنهایت پایم به زمین بخورد و بگویم بزرگ شدم و مدرسه بروم.
وی می گوید: خانم مهوش علوی معلم کلاس اولم بودند و تا همین امروز هم با وی ارتباط دارم. از همکلاسیها نیز تقریباً با همه ارتباط دارم البته آنها هم دوستان خیلی خوبی هستند. از این افراد می توانم به خانمها ندا گوهری که حسابدار خبره است، نگین اسدی و بی تا محرابیان که مرتبط هستیم اشاره کنم.

من کلاس اولی نیستم

آدمهای عادی کوچه و بازار هم حرفهای شنیدنی از روزهای آغاز مهرماه دارند. سمانه صالحی، خانه دار می گوید: روز اول مدرسه من به همراه خواهرم که دو سال از من بزرگتر بود به مدرسه رفتیم. من از کودکی جثه بزرگی داشتم اما خواهرم ریز میزه بود. روز اول مدرسه من بیقراری می کردم. وقتی کلاسها تعیین شد. خواهرم برای آرام کردن من به کلاسم آمد. معلم ها کم کم به کلاسشان می رفتند او نگران کلاس خودش هم بود. ناچار مرا رها کرد و به کلاس خودش رفت.
هنوز پایش را از کلاس ما بیرون نگذاشته بود که خانم ناظم با اخم گفت: چرا از کلاست بیرون اومدی... و خواهرم را به زور به کلاس ما برگرداند. هرقدر خواهرم اصرار و التماس می کرد کلاس سوم است فایده نداشت. خواهرم گریه اش گرفته بود، ناگهان خواهرم معلم کلاس دومش را دید و ماجرا را گفت. خانم معلم، ناظم را مجاب کرد و خواهرم به کلاسش برگشت.
امینی 68 ساله و بازنشسته نیز از سختیهای روزگار درس و مدرسه خاطره دارد و می گوید: ما در روستا زندگی می کردیم و مدرسه نداشتیم اول مهر من به همراه برادر بزرگم به مدرسه ای که چند کیلومتری فاصله داشت و در روستای بزرگتری بود می رفتیم. من سوار دوچرخه برادرم بودم. اما دوچرخه کهنه برادرم قدم به قدم خراب می شد. یا لاستیکش پنچر می شد یا زنجیرش می افتاد خلاصه با بدبختی به مدرسه رسیدیم اما دیر شده بود. بعد از تنبیه جانانه ای هر دو روز اول مدرسه پشت در مدرسه ماندیم.

شهامت مادر و سرنوشت من

امسال پسرم کلاس اول می رود حالا، حس و حال مادرم که دیگر بین ما نیست را خوب می فهمم. این را منصوره- الف، کارمند می گوید و ادامه می دهد: من زندگی و سرنوشتم را مدیون شهامت مادرم خانم نصرت اعظم صادقی هستم، زیرا وقتی کلاس اول بودم- به دلیل آنکه پاهایم دچار معلولیت ناشی از فلج اطفال بود ناظم و مسؤولان مدرسه به مادرم توصیه می کردند به دلیل مشکلات احتمالی با دیگر دانش آموزان در مدرسه تحصیل نکنم.
توجیه شان این بود که سایر دانش آموزان به من صدمه می زنند. اما مادرم با اقتدار، اصرار داشت من مدرسه معمولی بروم و به ناظم و مدیرمان تأکید کرد: شما نگران هستید دیگر دانش آموزان به دخترم، صدمه بزنند و دست و پایش بشکند. خیلی خوب من مسؤولیت هرگونه آسیبی که او ببیند را به عهده می گیرم و شکایتی هم ندارم. مسؤولین مدرسه نیز با اکراه پذیرفتند.
یک هفته بعد که مادرم برای بررسی اوضاع من به مدرسه آمد ناظم و مدیر از وی عذرخواهی کردند آنها به مادرم اطمینان دادند بچه ها خیلی با من مهربان و همدلند و کمک می کنند و گفتند: دخترتان رابطه خیلی خوبی با بچه ها دارد و هیچ تفاوتی نسبت به دیگران حس نمی کند. من هم تمام دوران تحصیل با بچه های عادی درس خواندم.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.