دوستانی که خیلیهایشان خیلی زودتر از آنچه تصورش را بکنی بدون کوچکترین بهانه ای تو را با تمام دلخوشیهای با آنها بودنت تنها میگذارند و معلوم نیست به کجا میروند، آن وقت علی میماند و حوضش.تو میمانی و اندک مجالی که گاه برای مرور خاطرات با آنها بودن مییابی.
می ماند حسرت تمام قرارهای نانوشته و اتفاقهای سبزی که روزی میان خود گذاشتیمشان و حالا هر از گاه تنها میشود به یادش آهی از نهاد برآورد.
دوستیهای دوران کودکی، یافتن یاران دبستانی، رفاقتهای دوران مدرسه و بعد هم دانشگاه و خلاصه دوستیهای دوران خدمت سربازی بهانه هایی است و برای اندوختن تجربه هایی مشترک که اگر قدرشان را بدانی به اندوختهای ارزشمند تبدیل خواهد شد.
علی اصغر ابراهیمی تربقان با تأیید اینکه تجربههای پر بهای دوستی گاه تکرار ناپذیرند، میگوید: از آنجا که مقدمه و بستر این دوستیها توام با صداقت بیشتر است حسی که از تکرار و مرور فصل فصل آن تجربه میشود، دلنشین تر و ماندنی تر است.ابراهیمی با اشاره به تجربه سه دهه پیش خود ادامه میدهد: سالهایی که در دوره راهنمایی تحصیل میکردم، دوستی داشتم که پدرش پزشک اطفال بود.در طول هفت سال دوستی صمیمانه من با سینا کاظمی ؛ هر روز صمیمیت میان من و او بیشتر و بیشتر میشد و او با اینکه میدانست پدر من یک کارگر ساده ساختمانی است، هیچگاه این تفاوت را بهانهای برای خاتمه دادن به دوستیمان قرار نداد.محال بود همکلاسیهای دیگرمان ما را بدون همدیگر ببینند.سینا بارها به خانه ساده ما آمده بود و من هم بارها به خانه لوکس آنها رفته بودم. دوستی من و سینا در دوره تحصیل در دانشگاه هم ادامه داشت.او در تهران پزشکی میخواند و من در اصفهان دندانپزشکی، با این حال هر از گاهی همدیگر را میدیدیم و از حال و روز هم با خبر بودیم تا اینکه سینا برای ادامه تحصیل راهی خارج کشور شد و نمیدانم چه شد که دیگر هیچ وقت پیدایش نشد!
مجید اذانی، دانشجوی کارشناسی ارشد مدیریت دانشگاه تهران هم به دوستانی اشاره میکند که به قول خودش تا امروز لنگه هیچ کدامشان را در هیچ جای دیگری پیدا نکرده است.احسان ، امیر و مجید سه یار دبستانی که روزی دست بر شانه هم صحن حیاط مدرسه را طی میکردند و در همان حال و هوای کودکی از تجربههای خود میگفتند 9 سال پس از آن هم بطور کاملاً اتفاقی با هم بودنشان تکرار شد تا اینکه یک اتفاق تلخ رشته این دوستی را از هم پاره کرد.مجید از روزی میگوید که از یک سفر تابستانی با احسان و امیر جا میماند و سه روز بعد ناباورانه خبر تصادف آنها و کشته شدنشان را میشنود. مجید میگوید: شاید یکی از دلایلی که ما سه نفر را به همدیگر تا این حد وابسته کرده بود، این بود که هر سه نفر ما یک روز در قراری ساده تصمیم گرفتیم همیشه و در هر شرایط همراه هم باشیم.او ادامه میدهد: نمیدانم چرا امروز بدون آنها زنده ام، اما میدانم باید به قولی که به آنها دادم وفادار بمانم ، به همین دلیل هر از گاهی به خانواده آنها سر میزنم.پدر و مادر احسان و امیر هم من را درست مثل فرزندانشان دوست دارند.
خدمت سربازی ؛ دورانی کوتاه ، سخت و گاهی طاقت فرساست، اما آنطور که خیلیها میگویند دورانی است فراموش نشدنی، پر از تجربههای دلنشین همراه با دوستانی خوب و صمیمی.
مهرداد بذرافشان، کارشناس منابع طبیعی از جمله افرادی است که از دوستان هم خدمتی اش خاطرههای خوشی دارد. مهرداد میگوید: سال 72 در اهواز خدمت میکردم. در ابتدای ورودم به پادگان هوای گرم خوزستان برای من که در منطقه ای سردسیر بزرگ شده بودم طاقت فرسا و غیر قابل تحمل بود، اما آنچیزی که در روزها و ماههای بعد تحمل این همه را ساده و راحت کرد، پیدا کردن دوستانی بود که خاطره هیچکدامشان از ذهنم نمیرود؛ مرتضی عقدایی، کریم ابروانی، اصغر ذهتاب، محمد حسین ساده، قدیر امامیفر و دوستان دیگری که در سخت ترین شرایط خدمت همراهم بودند.
روزهایی که با کلاه سنگین آهنی زیر آفتاب داغ نگهبانی میدادیم یا شب هایی را که زیر نور ماه با مرور خاطرات مشترکمان میگذشت تا سختی لحظات دوری از خانواده را کمتر احساس کنیم.
مهرداد ادامه میدهد: ماه اول سخت ترین ماه خدمتمان بود ؛ ماه دوم شرایط کمی راحتتر شد و آخرین روزهای این ماه یعنی روزهای آخر دوره آموزشی همه حال عجیبی داشتند که فقط باید تجربه اش کنی تا احساس ام را خوب درک کنی.همان وقتی که قرار است از خیلی از دوستانی که به آنها عادت کرده بودی جدا شوی و هر کدام ادامه خدمت را در جایی دیگر سپری کنی.
غلامحسین عظیمی، فروشنده لوازم یدکی خودرو که سالهای خدمت سربازی اش را در روزهای جنگ و در سال 64 تا 65 در سردشت سپری کرده است، میگوید:آن دوران به دلیل سختی شرایط جنگی امکان تماس خانوادهها به این شکل وجود نداشت .
خبری هم از تلفن همراه نبود.می ماند دوستانی که نامه ات را به دست خانواده ات میرساندند و از آن طرف با باری از کشمش، آلو، خاکشیر، کمپوت و ... که باید به دست دوستان میرساندند بر میگشتند.او ادامه میدهد: سخت ترین لحظات عمرم روزی بود که با باری از سفارش خانواده یکی از صمیمیترین دوستانم به منطقه برگشتم و وقتی قرار بود نامه خانواده و تمام سفارش خانواده را تحویلش بدهم، متوجه شدم یکی دو روز قبل از آمدنم با شلیک توپ بی صدای عراقیها به شهادت رسیده؛ نمیدانید چه حالی داشتم آن روز .نمی دانید روزهای بعدش بر من چه گذشت، وقتی قرار بود تمامی سفارش خانواده او را در سفر بعدی همانطور که بوده به خانواده اش برگردانم.
نظر شما