یکساعتی باهم حرف می زنند دوستان قدیم. دوستان دانشگاهی که سرنوشت، هرکدامشان را برده یک سو.
"رویا" ادامه داد و وکیل شد و هنوز تنها و مجرد زندگی می کند. "شیما" دوست مشترکشان هم رفت توی شرکت پدرش با تجربه یک زندگی ناموفق و خواهرم که مدرکش را داد به مادر بگذارد توی صندوق تا عاشق بشود و بچه هایش را بزرگ کند.
این ها را البته وقتی فهمیدیم که خواهرم دکمه OFF گوشی اش را زد و برگشت پیش ما.
***********************
خواهرم بچه اش را که می خواباند می آید توی آشپزخانه کنارمان. دارم سالاد درست می کنم و مادر هم کتلت های سرخ شده را از توی ماهیتابه می آورد بیرون. پشت می دهد به کابینت و زل می زند به مادر. علت رفتارش را نمی دانیم . مادر سرخ می شود ومن دلم توضیح می خواهد.
که بعد از چند ثانیه خیلی منقلب می گوید:ممنونم مامان جان که زندگی کردن را به بچه هات یاد دادی... من خیلی تقلا نکردم، یک وقتایی از روی دست شما نوشتم و یک وقتایی دلم به کمک همه جوره بابا گرم بود. دعامون کنید مام برای بچه ها، پدر- مادر اینقدر خوبی باشم.
*************************
مادرم خیلی شاد و خوشحال است، خواهرم رفته دختر بزرگش را از مهد برگرداند و من دارم با وجود اتفاقات پیش آمده به این موضوع فکرمی کنم که چقدر واقعا آینده رویاها و شیماها و ریحانه ها به دست خودشان و چقدر متاثراز خانواده هایشان است! و به این که هرگز نباید اندازه تاثیر خودمان را در سرنوشت، دست کم بگیریم...
نظر شما