تحولات منطقه

۲۵ مهر ۱۳۹۵ - ۱۵:۱۸
کد خبر: ۴۶۴۸۳۱

خط قرمز - دلم کسی را می‌خواست که همیشه نازم را بکشد به خودم و شخصیتم احترام بگذارد وخلاصه تمام حرف‌ها و گفته‌هایش با احساس وعشق توأم باشد.

گرداب سوءظن
زمان مطالعه: ۳ دقیقه

افسوس! خانواده ام از این خصلت عام پسند به دور بودند وهمیشه تعصب وغرور همزادشان بود. فکر می‌کردند اگر به بچه‌هایشان محبت کنند از غرورشان کم می‌شود.

بخاطر محبت، دایماً منتظر بودم کسی بیاید و همه این کمبودهای مرا جبران کند و وجودم را از عشق و احترام سیراب کند.سال‌ها منتظر یک معجزه بودم تا آنکه خدا خواست و شهروز به خواستگاری ام آمد.

وقتی که در جلسه خواستگاری  با شهروز صحبت می‌کردم چشمانش از مهربانی برق می‌زد و همان لحظه تصمیم گرفتم که به او جواب مثبت بدهم و می‌دانستم که خانواده ام نیز جواب‌شان مثبت است چرا که شهروز هم وضعیت مالی خوبی داشت وهم تحصیلات بالایی داشت واز نظر خانوادگی همسطح خودمان بود.

مراسم عقد و عروسی به سرعت انجام شد و با دلی پر از امید به خانه بخت رفتم. زندگی‌ام با وجود همسر مهربانم خیلی خوب بود ولی نمی‌دانم چگونه افکاری ریشه سوزان به سراغ من و زندگی‌ام آمد شاید بخاطر این بود که مبادا همسرم عوض شود یا مهربانی‌اش نصیب کس دیگری شود.

به طوری که هروقت همسرم با خانمی احوال پرسی می‌کرد تصورم این بود که حتماً با هم آشنایی قبلی دارند و چیزی بین آن‌ها گذشته و یا حتی وقتی با موبایلش صحبت می‌کرد من حتماً باید گوش می‌دادم که با چه کسی صحبت می‌کند.

و وای به روزی که یکی از همکاران خانمش با او تماس می‌گرفت  که زندگی مان آن روز جهنم می‌شد. واینکه همسرم به هیچ وجه حق نداشت خودش تنها جایی برود و حتی می‌شد روزهایی را که من سرزده به محل کارش می‌رفتم تا ببینم خدایی نکرده با خانمی مراوده نداشته باشد.

به خاطر اینگونه رفتارهایم، همسرم بارها و بارها گفته بود که به نزد یک مشاور برو، ولی با واکنش سخت من مواجه می‌شد چرا که من او را به بی احساسی محکوم می‌کردم و می‌گفتم به خاطر دوست داشتنت است که مواظبم رقیب دیگری گیرم نیاید و تو فکر می‌کنی من دیوانه ام. ولی نمی‌دانستم که با رفتارهایم تیشه به ریشه زندگی‌ام می‌زنم .

شهروز دیگر آن مرد مهربان و سرزنده نبود و دیگر تحمل رفتارهای مرا نداشت و گوشه گیر شد و حدود یک ماه به علت افسردگی در بیمارستان روانی بستری شد و وقتی به خانه برگشت خانواده‌اش چون مرا مقصر بیماری فرزندشان می‌دانستند، به من گفتند که برای بهبود حالش بهتر است چند روزی از او دور باشی و موقتاً به خانه پدرت برو.ومن هم به خانه پدرم رفتم و الان حدود7ماه می‌باشد که منتظرم به خانه ام برگردم ولی افسوس که همسرم تقاضای طلاق داده است و من مانده ام با یک دنیا حسرت و آه و گرداب سوءظنی که زندگی ام را به ناکجا آباد برده است.

***نظر کارشناس

فرد بدبین به خود و شریک زندگی‌اش صدمه می‌زند و جایی برای محبت و علاقه باقی نمی‌گذارد که ناخودآگاه این رابطه به سمت سردی روی می‌آورد.

اوایل ازدواج تمام رفتارهای همسرش را به حساب علاقه او به خودش می‌گذاشت. کمتر پیش می‌آمد از شنیدن سؤالاتی مانند کجا هستی؟ چکار می‌کنی؟ و یا کی به خانه بر می‌گردی ناراحت شود.

همه رفتارهای همسرش رنگ و بویی از علاقه داشت، تماس‌های مکرر او هیچ گاه باعث از کوره در رفتنش نمی‌شد، گاهی فکر می‌کرد می‌توان نگرانی او از هم صحبت شدنش با یک جنس مخالف را به حساب تعصبی بودن او گذاشت اما چرا همه این افکار خیلی زود رنگ باخت...

چندماهی از زندگی مشترکشان می‌گذرد به نظرش همسرش با او وارد یک رابطه پلیسی شده است، سؤال‌هایش کم کم شکل بازجویی به خود گرفته است. همسرش به همه چیز مشکوک بود و حساسیت بیش از حدی درباره تلفن‌ها، رفت و آمدها و رفتارهای او نشان می‌داد. بعد از چند ماه دیگر کسی نمانده بود که جرأت کند به او سری بزند یا تلفنی احوالش را بپرسد.

عذاب آورتر از همه این بود که همسرش نمی‌پذیرفت که درباره او شک بی‌مورد دارد و به خود حق می‌داد او را محدود و محدودتر کند. شاید این داستان برای شما تازگی نداشته باشد.

واقعیت هم این است که متأسفانه همه ما کمابیش افرادی را می‌شناسیم که از شک و ‌تردید بی‌دلیل همسر و یا یکی از اعضای خانواده‌شان به ستوه آمده‌اند.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.