طوبی ساقی: دو دختر جوان در کنارش بودند. زن ۴۵ ساله اخم‌هایش را در هم کشیده بود و به دخترانش چپ چپ نگاه می‌کرد، دستش را کشید و با لحنی تند و تیز گفت: دستم را ول کنید، خودم می‌توانم راه بروم، راحتم بگذارید.

دخالت‌های نابجا بعد از مرگ پدرم

صغری همراه دو دخترش به مرکز مشاوره پلیس آمده بود. او تنها چند ثانیه تا مرگ فاصله داشته و فرصتی دوباره برای زندگی یافته است.

زن چهل و پنج ساله در یک تصادف به شدت مجروح شده و با توجه به مشکلاتی که پشت سر گذاشته دچار افسردگی شدیدی شده است.

او حاضر به گفت‌وگو درباره دردسرهای بزرگ زندگی‌اش نشد و می‌گفت: حتی مرور آنچه بر او گذشته عذابش می‌دهد و حالش را بد می‌کند.

زن با چهره‌ای عبوس به داخل اتاق مشاوره رفت تا گفت‌وگو با کارشناس مشاوره راه زندگی‌اش را نمایان سازد.

دختر این زن چهل و پنج ساله درباره مشکلاتی که به سر مادرش آمده گفت: پدر ومادرم عاشق و معشوق واقعی بودند. ما زندگی قشنگ و رویایی داشتیم. حدود دو سال قبل، بیماری ناگهانی پدرم تار و پود زندگی‌مان را به هم ریخت.

هیچ کس باور نمی‌کرد پدرم با آن تیپ و قیافه رعنایش دچار بیماری مهلکی شود که در کمتر از پنج یا شش ماه و پس از یک دوره درمان سخت جان خود را از دست بدهد.

مرگ ناباورانه پدرم، ضربه سنگینی بر پیکره زندگی ما زد. شوکه شده بودیم و تصور این که پدرم دیگر نیست برای مان زجرآور و غیر قابل قبول بود.

البته این بی‌تابی مثل موریانه به جان من و خواهرم افتاده بود. مادرم روحیه خوبی داشت، سعی می‌کردخودش را خونسرد نشان بدهد.اما این ظاهر امر بود و او خودخوری می‌کرد وفقط به خاطر حفظ آرامش من و خواهرم حرفی از پدرم و یاد وخاطره او به زبان نمی آورد.

روز مراسم چهلم مرگ پدر، عمه‌هایم اشکش را درآوردند و نزدیک بود او را سکته بدهند. آنها در پایان مراسم به جای این که کنار مادرم بایستند و به او احساس پشت گرمی بدهند با نیش و کنایه می‌گفتند عروس ما منتظر بود برادرمان بمیرد و... .

عمه‌هایم درک نمی‌کردند علت خونسردی ظاهری مادرم چیست و آنها انتظار داشتند این زن بیچاره بعد از مرگ پدرم خودش را با گریه و زاری و عزاداری بکشد.

دختر جوان آهی کشید و افزود: تازه مشکل به همین موضوع ختم نمی‌شد، از فردای آن روز، عمویم به مادرم گیر می‌داد. او تحت تأثیر حرف عمه‌هایم می‌خواست مدیریت زندگی‌مان را برعهده بگیرد وهمچنین مراقب رفت و آمدهای ما باشد.

مادرم از این بابت خیلی عصبی و نگران شده بود.او به عمویم و عمه هایم می‌گفت اگر کمکی بخواهیم حتماً اعلام می‌کنیم و خواهشا پای‌تان را از دخالت‌های بی‌جا و توهین‌آمیز در زندگی مان بیرون بکشید. اما گوش عمویم با تعصبی که داشت و احساس مسؤولیت نابجایی، بدهکار این حرف‌ها نبود. در این شرایط صدای زن عمویم که تا قبل از مرگ پدرم با مادرم مثل خواهر بود درآمد.

او نگران زندگی خودش بود وبا تهمت‌های زشت و ناروا مادرم را متهم می‌کردکه می‌خواهد شوهرش را از راه در بیاورد و زن او بشود و از این حرف‌های چرت و پرت.اسم مادرم به خاطر این حرف‌ها نقل مجلس فامیل مان شده بود.زن‌های فامیل به زن عمویم حق می‌دادندو می‌گفتند باید از زندگی اش دفاع کند و این حق اوست.

شنیدن این گفته‌ها و بدگویی‌ها حال مادرم را بدتر و بدتر می‌کرد. وضعیت روحی اش حسابی به هم ریخته بود.یک روز به سراغ زن عمویم رفت تا قسمش بدهد دست از غیبت و تهمت‌های ناروا بکشد. او آن روز با زن عمویم جرو بحث شدیدی کرد و در حالی که به شدت عصبی شده بود و با چشمانی گریان به راه افتاد تا به خانه برگردد.

متأسفانه در آن اوضاع احوال در حالی که حواسش پرت بود هنگام عبور از خیابان خودرویی با او تصادف کرد و مدتی به خاطر آسیب بدنی که دید تحت درمان بود. ما از شهر خودمان برای همیشه به مشهد آمدیم و در اینجا مادرم حالش بهتر است. البته از روزی که به مرکز مشاوره می‌آییم خیلی بهتر شده است.

دختر جوان با چشم‌هایی که قطرات اشک در آن حلقه زده بودند گفت: چرا وقتی یک زن شوهرش را از دست می‌دهد بعضی‌ها مثل خانواده پدر خدابیامرزم فکر می‌کنند او هم باید بمیرد و دیگر هیچ حق و حقوقی برای زندگی ندارد؟.

مادرم سعی داشت بعد از مرگ پدر مراقب ما باشد تا کم و کسری نداشته باشیم و از نظر روحی و روانی آسیب نبینیم. اما با شرایطی که پیش آمد غم نگهداری و بهبود مادرم از مرگ پدر برای من و خواهرم سنگین تر شده است.

خدا را شکر حالا حالش بهتر است. بعد از تصادف امیدی به زنده ماندنش نداشتیم، خیلی حالش بد بود وحالا از این که وضعیت روحی و روانی اش بهتر شده خدا را شکر می‌گوییم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.