ناهید زن جوانی است که برای مشاوره به دایره اجتماعی کلانتری ۱۲مشهد مراجعه کرده است. او در حالی که نگران به نظر میرسید داستان زندگی اش را اینگونه تعریف کرد که درست در اولین شب زندگی مشترک مان و در حالی که رخت سفید عروسی به تن داشتم و همه اقوام و آشنایان برای خوشبختی مان دعا میکردند آن حادثه رقم خورد.
نوعروس جوان افزود: من و مجید از دوران کودکی همدیگر را میشناختیم و قوم و خویش بودیم. هر روز که میگذشت علاقه ما نسبت به همدیگر بیشتر میشد. او میگفت خاطرخواه نجابت و پاکیام شده و من هم از وقار و رفتار و اخلاق مردانهاش خوشم میآمد.
دوران نوجوانی را مثل ابر و باد پشت سر گذاشتیم. در عنفوان جوانی من سرگرم درس خواندن بودم و مجید هم کار میکرد. خانوادهاش برایش آستین بالا زدند. مجید مرا به خانوادهاش معرفی کرد و یک روز مادرش زنگ خانه ما را زد. البته سلام و احوالپرسی مادر مجید با سریهای قبل فرق میکرد. او از مادرم اجازه خواست برای امر خیر به خانه ما بیایند.
ناهید افزود: خانه را آب و جارو کردیم و مراسم خواستگاری برگزار شد. من و مجید در حالی ریش و قیچی را به بزرگترهای خودمان سپردیم که واقعا خوشحال بودیم.
نوعروس دل شکسته افزود: بزرگترهای هر دو خانواده با توجه به شناخت قبلی که نسبت به همدیگر داشتیم با احترام و بدون هیچ گونه سنگاندازی سر گرفتن ازدواج را منوط به نظر نهایی من و مجید کردند. ما به راحتی و بیدغدغه با هم ازدواج کردیم. دوران عقد شیرین و رؤیایی را سپری کردیم. در یک چشم به هم زدن این دوران هم تمام شد و خانوادهها خود را مهیا کردند تا ما را راهی خانه بخت کنند. هرکسی کاری بر عهده گرفت و مجلس عروسی آبرومندی برگزار شد.
همه خوشحال بودند و به همدیگر تبریک میگفتند. در شب عروسی مجید در لباس دامادی به زیباترین مرد آرزوهایم تبدیل شده بود. من هم در رخت عروسی فرشته قلب او شده بودم. مراسم جشن و پایکوبی ادامه یافت تا این که سوار بر ماشین تزیین کرده بخت راه افتادیم. ماشینهای فامیل هم ما را با چراغهای چشمک زن همراهیمان میکردند. بعضی از دوستان مجید هم که میهمان عروسی بودند با کارهای خطرناک و حرکات و رفتاری عجیب هیجان بیشتری به رانندگان میدادند. من حسابی ترسیده بودم و گاهی چشمهایم را از ترس میبستم. دلم نمیخواست حرفی بزنم که خاطر مرد رؤیاهایم در اولین شب زندگی مشترک و آن هم در جشن عروسیمان آزرده شود.
مجید هم با لبخند و نگاه عاشقانه خود سعی میکرد به من روحیه بدهد که نترسم و شجاع باشم. ناهید در این لحظه سرش را پایین انداخت. اشک از چشمانش جاری شده بود. پس از مکثی کوتاه با صدایی بغض گرفته افزود: در آن ثانیهها و دقایق وحشتناک هر لحظه سرعت ما زیادتر میشد. همین سرعت زیاد باعث شد که کنترل ماشین از دست داماد که در آن شب گرفتار هزار جور استرس بود خارج شود. نمیدانم شاید هم کسی ناگهان در مقابلمان ترمز زد یا موتوری چیزی جلوی ماشین عروس پیچید ولی همین قدر میدانم که از مسیر منحرف شدیم و با درختها و ستونهای کنار خیابان برخورد کردیم. هرچند از همان هم تصویری مبهم در ذهن دارم و درست نمی دانم چه شد که ناگهان سرم گیج رفت و بیهوش شدم.
وقتی به هوش آمدم دیدم روی تخت بیمارستان افتادهام. من از ناحیه سر و صورت به شدت آسیب دیده بودم. این حادثه، زیباترین شب زندگیام را به کابوسی وحشتناک و تلخترین خاطره زندگیام تبدیل کرد. خاطره تلخی که هر لحظه پلکهایم را روی هم میگذارم در ذهنم مرور میشود و ترس و وحشت را به جانم میاندازد. من تا حالا چند بار تحت عمل جراحی قرار گرفتهام. امیدوارم بهبودی جسمی و زیبایی ظاهریام را بتوانم دوباره پیدا کنم. یک لحظه غفلت باعث شد این حادثه رقم بخورد. من خدا را شکر میکنم که برای مجید اتفاق خاصی نیفتاد. ناهید آهی کشید و گفت: واقعاً اگر همه ما به عواقب کارها و رفتارهایمان فکر کنیم از وقوع چنین حوادثی که سلامتی و جان و مال آدم را به خطر میاندازد و عواقب آن شاید سالهای سال مایه عذاب روح و روان ما بشود پیشگیری خواهد شد. ناهید با گفتن حرفهای دلش احساس راحتی و سبکی میکرد.
کارشناس اجتماعی کلانتری در ادامه با او صحبت کرد تا این زن جوان بتواند از دلتنگی حادثه تلخ در شیرین ترین لحظه زندگی دور شود و برای ادامه مسیر زندگی اش با اعتماد به نفس بیشتری به پیش برود.
نظر شما