دو تا از پسرهای این خانه که مشکل جسمی دارند و دختر بزرگ تر، تحصیل را ترک کرده اند. مادر، مشکل شان را هم اقتصادی عنوان می کند و هم اینکه در مقطع دبیرستان، روستایشان، بی مدرسه است و باید هشت کیلومتر را طی کنند تا در آبادی دیگر درس بخوانند و این، عملا برایشان میسر نیست.
پسرانِ معلول این خانه، باهوشند و در چند ساعت، استعداد نقاشی شان به ما ثابت می شود... و صبوری و منشِ نیک مادر... و بغض های دمادم دختر...
حکایتِ مدرسه ای که نیست، کودکانِ کم سن محروم از تحصیل، حکایتِ مادری که پدر هم باید باشد و حکایتِ نیاز، دل را می خراشد آن هم در بهشت. در سرزمین جنگل و نغمه و نعمت.
چه جور گاهی باید روایت کرد...؟ تا حق امین ها و یوسف ها درست مطالبه شود و از آرزوی مریم هایی گفت که کمک کار مادرند و چشم به راه معجزه.
چه جور می شود زیبایی این سرزمین را گشت و گذار کرد وقتی نگاهِ تنگدستی و محرومیت، هر قدم، له ولورده ات می کنند؟
میزبان مان، بانوی زحمتکش و خوش اخلاقی ست که بارها در این چندساعت به خاطر سوز و سرمای اتاق عذرخواهی می کند و می گوید: هنوز برای روشن کردن بخاری زود است برای زمستان، هیزم کم می آوریم...
چه بنویسم...!؟ گاهی صورت های معصوم و بیمار و چشم انتظار، قلم را به اشک تبدیل می کنند و تمام زیبایی عالم را در محاق می برند.
همین "اَزنی"، "کنتا"، "لسورم" و ... را می گویم. همین مردمانی که با سیلیِ پاییز، صورت زندگی شان سرخ است اما در اقلیم شان هنوز باران می بارد...
نظر شما