قدس آنلاین - تمام زندگی اش محیا بود. همیشه به همه و به دیگران میگفت بدون محیا لحظهای زندگی نمیکنم. محیا هم مثل او دیوانه وار عاشق محسن بود. چند سالی از ارتباط دوستی پنهانی آنها میگذشت با آنکه دوستان و خانواده محیا به این موضوع واقف بودند اما نمیخواستند در ظاهر نشان دهند که متوجه این عشق اساطیری هستند.
روزهای خوبی پیش رو بود. محسن به محیا گفته بود که خودش را برای مراسم خواستگاری آماده کند. دل توی دل محیا نبود انگار همه دنیا را سند زده بودند به نام محیا. احساس میکرد همانند سیندرلا سوار بر کالسکه سفید به خانه بخت میرود.همه چیز را برای حضور محسن فراهم کرده بود. با آنکه میدید خانواده تمایلی برای این خواستگاری نشان نمیدهند اما سر تا پای خانه را برق انداخت و میخواست همه چیز با آمدن محسن به خواستگاریش برق بزند.
مراسم خواستگاری که به پایان رسید زندگی محیا هم دگرگون شد. خانواده سرسختانه با این ازدواج مخالفت میکردند و دلایل خاص خودشان از مادی تا اختلاف طبقاتی داشتند. محیا هرکاری کرد که ثابت کند هیچکس غیر از محسن نمیتواند او را خوشبخت کند به گوش خانواده نرفت که نرفت.
خواستگاری دوم و سوم و چهارم باز هم در فضای بی مهری و سکوت خانواده برگزار شد اما جواب همان نه همیشگی بود.
آن شب در سکوتی که تنها خس خس سینه و قطرات اشکی که روی گونهها میریخت محسن و محیا دور از چشم همه به زیر آسمان رفتند، محیا نگاهی به آسمان کرد نمیدانست تصمیم درستی گرفته است یا نه اما به محسن گفت فقط تند تند شلیک کن..آخرین کلام دوستت دارم بود و اینکه منتظرت هستم.
چشمان محسن کاسه خون بود. قطرات اشک بود که بر چهرهاش میبارید. آخرین گلوله را که به محیا زد نگاهی به آسمان کرد و یاد آن شبی افتاد که با هم پیمان بستند بی هم هرگز... چند گلوله در تفنگش باقی مانده بود. آخرین تیر را به مغزش زد و چند متر آن طرفترکنار محیا به خواب ابدی فرو رفت..
نظر شما