به گزارش قدس آنلاین به نقل از ویژه نامه بیت المقدس؛ تجدد که پای به جهان اسلام گذاشت، مسلمین را دچار بحرانی کرد که برای حل آن تکاپوهای بسیاری صورت گرفت. تجدد که آمد فهمیدیم که «عقب مانده» هستیم. اراده کردیم که پیش برویم و به پسرفتها خاتمه دهیم. اما نخواستیم هویت دینیمان را قربانی تجددی کنیم که معلوم هم نبود پیشرفتی برایمان به ارمغان بیاورد یا خیر. ما باید موضع خود را نسبت به «غرب» و «خود» مشخص میکردیم تا پروژه رهایی از وضعیت نامطلوب حاضر را کلید بزنیم و «استراتژی تحول» ارائه بدهیم. محمد عبده یکی از کسانی است که این کار را کرد.
محمد عبده و غرب
فهم مصلحان اولیه همچون محمد عبده از غرب فهمی ناقص بود. آنان غرب را نماد پیشرفت و تمدن میدانستند و از سوی دیگر اسلام را نیز مشوق پیشرفت. لذا در یک محاسبه سادهانگارانه به آغوش گشودن در برابر محصولات فکری، فرهنگی و تکنولوژیک غرب فتوا میدادند.
اساسا «پیش» کجاست و «پس» کجا؟ غرب به کدام سو در حال پیشروی است و اسلام به کدامین مقصد فرا میخواند؟ آیا ما با پیوستن به قافله تمدن غرب به سمت مقصد اسلامی «پیش» میرویم یا اینکه به سمت عقب حرکت میکنیم؟ اینها سوالات مهمی بود که پاسخهای درستی دریافت نمیکرد.
مصلحان اولیه به بنیانهای تمدن غرب که هرگونه عبودیت را نفی کرده و هیچ اتوریته خارج از نفس انسان را برنمیتابد، توجه نداشتند. تمدن غرب خود را به عنوان نماد علم و تکامل علمی و عقلی تعریف میکرد و مصلحان اولیه نیز روایت تجدد از خویش را پذیرفتند. مسأله این نبود که کعبه آمال آنان غرب بود یا خیر. امثال عبده قطعا چنین کعبه آمالی نداشتند. مسأله این بود که مصلحان اولیه برداشت و فهم غرب از پیشرفت و تمدن را پذیرفته بودند و سعی میکردند که بگویند اسلام راه بهتری برای رسیدن به این مدل از پیشرفت ارائه میدهد! گفته میشد این حرفهایی که غربیها میزنند را 1300 قبل اسلام گفته است! ذهنیت مصلحان اولیه این بود که ما چون از اسلام اصیل جدا شدهایم، عقب افتادیم و اگر به اسلام واقعی برگردیم، از غرب نیز جلوتر خواهیم رفت.
اینکه مسلمانان از اسلام اصیل دور افتادهاند، حرف درستی بود ولی اینکه اسلام ما را به جایی شبیه غرب خواهد رساند، اشتباه بود. این جمله معروف – که گویندهاش مشخص نیست - به خوبی فضای گفتمانی غالب آن دوران را تصویر میکند: «در غرب، اسلام هست ولی مسلمان نیست و در شرق مسلمان هست، ولی از اسلام خبری نیست.»
مصلحان اولیه بیش از آنکه با لایههای بنیادین تمدن غرب مشکل داشته باشند با لایه سیاسی آن که به استعمار انجامیده بود و احیانا لایه اخلاقی آن مشکل داشتند. پروژه آنان پیشرفت بود، پیشرفت به همان معنای اروپاییاش. در چنین فضایی بود که تلاش برای یکسانسازی بعضی از وجوه فرهنگ اسلامی و محصولات تمدن غرب انجام میگرفت. محمد عبده نیز در این راستا به تطبیق اسلام و معارف مدرن میپرداخت. مثلا میگفت «دموکراسی» همان «شورا» است. او به مفاهیم مدرنی چون «وطن»، «ملت» و «حکومت مدنی» دلبستگی پیدا کرده و سعی میکرد این مفاهیم را در داخل منظومه فکر دینی خود بگنجاند.
ایراد گرفتن از عبده و امثال او هرچند درست است، اما نباید نسبت به موقعیت تاریخی که او در بستر آن نظریهپردازی کرده غافل شد. موقعیتی که امروز ما در آن ایستادهایم و به خود و غرب مینگریم با آنچه در زمان عبده جریان داشت بسیار متفاوت است. در واقع ما نیز پا روی شانههای امثال عبده گذاشتهایم و در مسیر خودآگاهی قدم برمیداریم.
راه رهایی از انحطاط
عبده در کنار تصوری که از مدرنیته و غرب داشت، تصویری نیز از جامعه اسلامی داشت. او مسلمین را غرق در انحطاط و عقبماندگی میدانست و به دنبال راهی برای احیای دنیای اسلام میگشت. عبده مشکل را نه در خارج که در داخل جهان اسلام میدید. به اعتقاد او زمینههای داخلی جامعه اسلامی علتالعلل استعمار و استبدادی بود که گریبان مسلمین را گرفته بود.
عبده مشکل اصلی را در معرفت دینی موجود میدید. به نظر او معرفت دینی موجود، تقلیدی، غیرعقلانی و ناکارآمد است و به همین دلیل سبب انحطاط مسلمین شده است. لذا پروژه اصلی او در حوزه اصلاح اندیشه دینی بود. او با توجه به محیط زندگی خود طبیعتا ناظر به معرفت دینی اهلسنت آسیب شناسی کرده و به ارائه راهحل میپرداخت.
آنچه او برای احیا مدنظر داشت این بود که اهلسنت اول از همه باید از تقلید رها شوند و اجتهاد را در دستور کار خود قرار دهند. بعد از این برای فهم صحیح دین باید مستقیما به قرآن و سنت رجوع کنند و از قرائت فقها، متکلمین و فلاسفه پیشین از قرآن و سنت تقلید نکنند. اقتدار مذاهب چهارگانه باید شکسته شود و فهم دین باید ورای این ساختارهای رسمی صورت پذیرد. و در نهایت اینکه رجوع مستقیم به قرآن و سنت باید با برداشتی عقلی از این نصوص صورت پذیرد.
محمد عبده برای حل مشکل معرفت دینی به ابنتیمیه پناه برد. او تئوری عبور از مذاهب چهارگانه و احیای اجتهاد را از ابنتیمیه وام گرفت. بنابراین برخلاف آنچه بعضی میپندارند، در دوران معاصر محمد عبده بود که برای اولین بار سلفیت را تئوریزه کرد نه رشیدرضا. تفاوت محمد عبده با ابنتیمیه در این بود که عبده به برداشت عقلگرایانه از نصوص دینی توصیه میکرد و ابنتیمیه به برداشتی ظاهرگرایانه دعوت میداد. سلفیت عبده به دلیل چاشنی عقلگرایانهاش سلفیتی معتدل و مطلوب بود ولی شاگردش رشیدرضا به رویکردهای ظاهرگرایانه ابنتیمیه نزدیک شد. و آنچه بعدا امتداد پیدا کرد رویکردهای رشیدرضا بود نه عبده. عبده و رشیدرضا هردو دعوت به اجتهاد کردند ولی اجتهاد عبده برای دخالت دادن واقعیتهای دنیای مدرن و دانشهای جدید در دین بود و اجتهاد رشیدرضا راهی برای تقید بیشتر بر نصوص دینی.
مبارزه با خرافات عَلَم حقّی بود که عبده – و پیش از او سیدجمالالدین اسدآبادی - آن را بالا برد. او یکی از دلایل انحطاط مسلمین را خرافاتی میدانست که در طول تاریخ بر اسلام بار شده است. ولی پرچم مبارزه با خرافات بعدها دستاویزی شد برای شیعهستیزی و صوفیستیزی دیگران. سلفیتِ عقلگرای عبده به وحدت اسلامی میانجامد ولی سلفیتِ عقلستیز به فجایعی که امروز در جهان اسلام مشاهده میکنیم. البته نباید آنچه امروز توسط جریانات تکفیری انجام میشود را به رشیدرضا حواله داد. در اینجا مجال پرداختن به افکار رشیدرضا نیست و انشاالله در شمارههای بعدی به او خواهیم پرداخت.
هرچند راه عبده همچون منش رشیدرضا در میان اسلامگرایان امتداد چندانی پیدا نکرد، ولی او توانست در الازهر جریانی راه اندازد که تا امروز کمابیش حضور دارد. عبده به شورای الازهر راه یافت و مدتی مفتی مصر بود و از این طریق توانست بعضی از اصلاحات مدنظر خود را که مبتنی بر عقلگرایی بود وارد الازهر کند. با ورود عبده به الازهر بود که منطق و فلسفه در آن گسترش یافت. البته عبده تحمل نشد و از الازهر کنار گذاشته شد ولی او تاثیر خود را گذاشت و حتی چند نفر از روسای بعدی الازهر از شاگردان فکری او بودند. محمد طیب شیخ کنونی الازهر یکی از اینهاست؛ او فارغالتحصیل فلسفه است./
انتهای پیام
حامد رضایی
ویژه نامه بیت المقدس دوشنبه هر هفته ضمیمه روزنامه قدس منتشر می شود.
نظر شما