قدس آنلاین-آمدهایم به خانه پیرزنی، جایی در حاشیه شهر. پیرزن با دختر و نوهاش زندگی میکند و چند ماه به علت ناتوانی در پرداخت قبض گاز، گاز نداشتهاند و با پیک نیک غذا درست کردهاند. همسایه پیرزن از ما میخواهد که به خانوادهای سر بزنیم که شدیداً نیازمند است.
با اینکه زمان نداریم، اما به علت اصرار زن، با او همراه میشویم و دقایقی بعد خودمان را در خانهای میبینیم که ساکنانش زندگی غم انگیزی دارند.
* بچههایی که در تابستان ژاکت پوشیده اند
پدر خانواده به علت تصادف از کار افتاده است. مادر خانواده هم به علت مریضی از کار افتاده است. میماند پنج فرزند خانواده که سه نفر آنها در خانه حاضرند. یکی از بچهها نوجوان است و کر و لال. با کنجکاوی نگاهمان میکند. تو گویی دارد جست وجو میکند ما که هستیم و برای چه آمدهایم و من بر آنم تا با نگاهم به او بفهمانم که ما آمدهایم تا به سهم خودمان برای آنها کاری بکنیم.
دو بچه کوچکتر هم از حیاط میآیند و به جمع ما اضافه میشوند و روبه روی ما مینشینند. تعجب میکنم که هر دو ژاکت پوشیدهاند. هوا گرم است و دیدن بچهها در لباس زمستانی و گرم، آزار دهنده است. وقتی از زن علت را میپرسم، میگوید لباس مناسب ندارند مجبورند همین لباسها را بپوشند.
* یخچالی که خالی است
اینها گوشت نیست، سر زمین کار میکردم مقداری گوجه به من دادند. من هم این گوجهها را ریز ریز کردم و گذاشتم یخ بزند تا برای بچهها چیزی داشته باشیم. نگاهی به دور و بر خانه میاندازم چیز دندان گیری پیدا نمیشود. دیوارهای رنگ و رو رفته خانه اجارهای، تلویزیونی قدیمی، کمی ظرف توی جا ظرفی و اتاقی که با روفرشی به جای قالی یا موکت، فرش شده است.
از زن اجازه میخواهم تا یخچالشان را ببینم. با روی باز میپذیرد. امیدوارم با یخچالی خالی مواجه نشوم اما اشتباه فکر کردهام! یخچال خالی است. مقداری گوجه دیده میشود و یک دو ظرف کوچک که نمیدانم داخل آنها چیست.
نه از میوهای خبری است و نه از ظرف ماست و پنیری و نه از چیز دیگری. درِ بالایی را باز میکنم. آن جا دو سه نایلون دیده میشود. زن جلو میآید و میگوید: «اینها گوشت نیست، سر زمین کار میکردم مقداری گوجه به من دادند. من هم این گوجهها را ریز ریز کردم و گذاشتم یخ بزند تا برای بچهها چیزی داشته باشیم.» انگار زبانم قفل میشود. میخواهم چیزی بگویم اما کو کلمه یا کدام کلمه را استفاده کنم. همه کلمهها ناگهان گم شدهاند و من ماندهام با نگاهی که رد صحبت زن را میگیرد در سکوتی آزار دهنده. سری تکان میدهم و درِ یخچال را میبندم.
* مسیرهای پر از محرومیت
بقیه دقایق را مرد و زنش از زندگی خودشان برای ما میگویند و ما فقط میتوانیم بگوییم «انشاءالله درست میشود».
بعد از ساعتی از خانه مرد بیرون میآییم. کوچههای حاشیه شهر کوچه که نیست، مسیرهایی است پر از محرومیت. تا دلتان هم بخواهد اینجا بچههای قد و نیم قد دیده میشوند که برای خودشان دارند روزگار میگذرانند و آدم ناخودآگاه به این فکر میکند که فردای این همه بچه، چه میخواهد بشود؟
با خودم فکر میکنم در ایجاد این وضعیت چه کسی مقصر است؟ خانوادهها، دولتهای مختلف، ما مردمی که دستمان به دهانمان میرسد و یا...
* اگر میتوانید برای بچههایم کاری بکنید
از خانه مرد دور میشوم و همچنان تصویر دو فرزند آنها جلو چشمانم است و صدای مادرشان در گوشم که میگوید: «لباس مناسب ندارند، اگر میتوانید برای بچههایم کاری بکنید...»
بر میگردم از کوچههای پر از محرومیت و به مردی فکر میکنم که به علت خشکسالی و بیکاری از روستایشان راهی شهری بزرگ شده است به امید اینکه نانی به دست بیاورد، اما حالا از بد روزگار شرمنده زن و بچههایش شده است.
برمی گردم و...
نظر شما