قدسآنلاین- گروه استانها- اکبر باباییمفرد: فرزند ایران، آغاز ماه مهر، ماه مدرسه و بازیهای کودکانه راه مدرسهات مبارک.
امروزت را با مهر آغاز میکنی، با مهر ادامه میدهی به سردی زمستان میرسی و با آغاز سالی جدید آن را در امتداد بهار خلاصه میکنی و اوقات فراغت تابستان را هم که با تفریح و سرگرمی و مهمانی رفتن و کلاسهای مختلف ورزشی، هنری، ادبی و... میگذرانی.
من که تجربهها را تجربه کردهام امروز به عزیزان دل و آیندهسازان این مرز و بوم میگویم، تنها کسی که تو را به سر منزل مقصودت خواهد رساند معلم است، همان معلمی که سالها پیش تلاشها کرد که من و همکلاسیهایم به آرزویهای کودکیمان برسیم، همان معلمی که پای تخته سیاه آن روزهای درس و کلاس گرد گچ میخورد که نتیجهی زحماتاش روزی به ثمر بنشیند و فردی مفید تحویل جامعه بدهد، تلاشهای معلمانم ستودنی و قابل احترام بود، خاطرات درس و کلاس و خاطرات مهربانی معلمین همچنان شیرینترین خاطره زندگی من هستند، چرا که بعد از آن هر چه جلوتر میرفتم مزهی خاطرات شیرینم عوض میشد، کمی شیرین، کمی ترش، ملس و حالا هم که تلخی بر شیرینیهای زندگیام میچربد، خوب یا بد آن خاطرات گذشت اما حالا که حسرتهای زندگی بر روی دوش من و همشاگردیهایم آوار شده قدر آن خاطرات دوران درس و مدرسه را میدانیم، حالا میفهمیم معلمی که روزی میگفت قدر این لحظات را بدان یعنی چه، حالا میفهمیم که دیگر دیر است.
آن روزها شیرینترین درس مدرسه برای ما بیکاری بود و حالا هم که همان بیکاری تلخترین لحظهی زندگی جوانان دیروز شده است.
قدر بدان لحظههایت را، بر روی پای خود بمان، خودت را باور داشته باش و زندگیات را بساز، امروز که همه چیز برایت مهیاست بهترین فرصت ساختن است نه آن روزی که خیلیها زیر بمباران و تیر و ترکش آرام و قرار نداشتند، حالا آینده خود و جامعهات را بساز که در سایهی لطف خدا و جانفشانیهای دلاورمردان و شیرزنان این دیار امنیتی داری مثال زدنی.
راستی حرف از اوقات فراغت به میان آمد، هیچ میدانی اوقات فراغت ما آن زمان چگونه میگذشت، هیچ میدانی موضوع انشای ما که "تابستان خود را چگونه گذراندهای" همیشه سفید بود، هیچ میدانی آن زمان وجود معلم برای ما همه چیز بود، هیچ میدانی ترسی که ما از معلمین خود داشتیم را نمیشود با هیچ ترسی مقایسه کرد، اصلاً تو میدانی از ترس همان معلمین که فقط میخواستند آیندهساز باشیم، موضوع انشاء را بر روی یک برگهی سفید و پای تخته سیاه خاطراتمان تا انتها میخواندیم بیآنکه اثری از مداد بر روی کاغذ دیده شود، آن روزها تابستان ما با کار و تلاش و دست و پاهای خسته و در آخر اندامی ضعیف به سر میشد اما در انشایمان به بهترین شکل ممکن تابستان را توصیف میکردیم.
در واقع اوقات فراغت برای خیلی از مدرسهایها تنها یک دلخوشی بر روی کاغذ بود که در وجود خیلی از همشاگردیهایم عمری از حسرت را تداعی میکند.
یا آن روزها به خیر که نه کیف، نه کفش، نه لباس خوب و نه مداد و پاککن به اندازهی کافی داشتیم، یاد آن روزها به خیر که چند وجب کِش و یک مُشما و یک ساکِ دستی داشتیم و با همین اندک داشتهها همه کار میکردیم، پسران به وقت مدرسه درس میخواندند و بعد از مدرسه هم که هر کدام وظیفهمان در قبال کار و زندگی معلوم و مشخص بود، دختران هم تا درس بود در مدرسه بودند و هم در خانه کمک حال مادر بودند و هم در کارهای مردانه کمک حال پدر.
خلاصه بگویم، با کمترین داشتهها و کمترین توقع از پدر و مادر ساختیم و بیشتر از ظرفیت کودکیمان هم کار کردیم و حالا هم همان نسل کم توقعی هستیم و هر آنچه را که آرزو داشتیم همچنان آرزو ماندهاند اما باز هم قدر میدانیم و هم زحمات پدران و مادران و هم معلمین خود را ارج مینهمیم.
اما امروز که همه چیز از کیف، کفش، لباس فُرم و انواع لوازم مدرسه مهیاست و مداد رنگیها هم در مدلها و رنگهای گوناگون به خوبی پیدا میشوند و پدر و مادر هم محکوم به تهیه آنها هستند تا تو کمترین دغدغهای نداشته باشی پس همین امروز زندگیت را به خوبی نقاشی کن و به زیبایی رنگ بزن که فردای تو به مانند امروز ما سخت و طاقتفرسا نباشد و رنگ حسرت به خود نگیرد.
نظر شما