قدس آنلاین - گروه استان ها- رقیه توسلی: پشت اولین ویترین می ایستیم که تمام چراغ های مغازه، خاموش و صاحب دکّان، بی اعتنا از کنارمان رد می شود.
صحنه ی زشت و زیبایی به پا می گردد. با حیرت می خندیم. شاید هنوز کاروانسرای دنیا را باور نکرده ایم. اندازه ی شعور آدم ها را.
به راهمان ادامه می دهیم و حرف هایمان گل می اندازد که دختر خانمی تراکت تبلیغاتی می دهد دستمان. بعد از سپاس، محتویات را می خوانیم: خدمات مژه، ناخن، بوتاکس پیشانی، جراحی زیبایی پلک و...
خدا را شکر می کنیم که قرار است در خیابانِ امروز، به نکته ها برسیم. اگر چه یک تراکت به قیمت دویست تومان هم این وسط، تلف شود.
کاغذ را در کیفم می گذارم و به شدت معتقدم؛ این عمر گرانبها برای کارهای واجب تر نیاز است.
منتظر اتفاق جالب سوم ایم که خودش به طنازی رخ می دهد.
رد شدن از کنار مبل فروشی شهر همانا و خواندن کاغذ چسبیده ی آنجا همانا. « میز و صندلی سم آهویی رسید».
برای چندمین بار در شب پاییزی لبخند می زنیم.
لختی بعد باران شروع می شود و می بینیم که چطور لباس فروش ها، پاچه ی شلوار مانکن های بیرون مغازه را بالا می دهند. شهر ناگهان مثل دشتی می شود که مانکن هایش انگار از مزرعه و شالیزار آمده اند.
این تصویر غیرمتعارف هم به دلمان می چسبد.
پی نوشت:
گاهی با شال گردن و لباس پشمی، در پاییز گز کنیم... به خیابان برویم... میان زنان و مردان و کودکانی که در رفت و آمدند... آنجا، آسمان و ابر و باران را پیدا می کنید... روشنایی و تاریکی را...
لبخند می زنید آنجا و به همه چیز فکر می کنید. دستفروش ها، داروخانه ها، کتابفروش ها... همه و همه از میان پلک ها زدن هایتان می گذرند و نمی گذرند... دقایقِ غلط و درست... فرازها و فرودها...
نظر شما