قدس آنلاین-مصاحبه با خانواده شهید، معمولاً برای همه جالب و شنیدنش لذت بخش و پرهیجان است اما انتهایش غمانگیز است.
وقتی سراغ یکی از این خانوادهها میروم و پای صحبتهایش مینشینم، یکسره از زیباییهای عشق، ایثار و شهادت برایم میگویند، از شهید تازه دامادی که ۲ سال بعد از ازدواج زندگی جاوید را انتخاب کرده است. همسر و دختر بسیجی پاسدار شهید غلام خدادادی، یکی از کشاورزان و دامداران زحمتکش روستای مهدیآباد از توابع بخش صالح آباد تربت جام از او گفتند. از شهیدی مؤمن، مردمدار و انقلابی که در اول انقلاب در تمام راهپیماییها شرکت میکرد و عکسها و اعلامیههای امام(ره) را در سطح روستا و منطقه توزیع میکرد.
همسر شهید خدادادی میگوید: در ۴ دوره ۳ ماهه به جبههها رفت وآخرین باری که اعزام شد، تنها فرزندش ۸ ماهه بود و به خاطر نبود خودش و این که دخترش کوچک بود و نیاز به مراقبت داشت چند گوسفندی را که سرمایه زندگیمان بود، فروخت تا در کنار بچهداری، دردسر و مشغله دیگری نداشته باشم.
خانم طوبی رمضانی میافزاید: روز اعزام آخر، شهید جور دیگرسر و صورت نوزاد را نوازش میکرد و با ما و تنها خواهرش فاطمه که اخیراً فوت کرده، خداحافظی کرد و رفت اما دو سه بار از سر کوچه برگشت و قنداقه خدیجه را به آغوش کشید.
وی از خاطرات شهید نقل میکند: بعد از هر عملیاتی که از جبهه به مرخصی میآمد خاطرات تلخ و شیرین زیادی از جنگ برایم تعریف میکرد، یک روز از مجروح شدن و کول گرفتن شهید علیاصغر رجبی (از شهدای جوان روستا) گفت که ساعتها با چه مشقتی زیر رگبار تیر و خمپاره، وی را به پشت جبهه منتقل کرده تا مداوا شود اما بعدها در زمان مرخصی وقتی که مستقیم سر مزار شهدای روستا رفته بودسنگ قبر شهید رجبی را میبیند شوکه میشود.
دختر شهید خدادادی هم میگوید: سالها خبری از او نبود، مرتب اخبار تلویزیون را دنبال میکردیم، همه جا سر میزدیم تا ردی پیدا کنیم. با صدا در آمدن زنگ تلفن یا درخانه جور دیگری میشدیم تا این که پس از ۱۳ سال غربت و مفقودالاثری، زمانی که ۱۳ ساله بودم جنازه پدر شهیدم که مشتی استخوان، پوتین، پلاک و شال گردنی که مادرم برایش بافته بود، به حیاط منزل ما در صالح آباد برای وداع و تشیع جنازه آوردند. خدیجه خدادادی میافزاید: بعدها همرزمان و همسنگران پدر در خاطرات خود گفتند که شهید ما در سال ۱۳۶۱ در عملیات والفجر۴ در «کله قندی» از ناحیه پا به شدت مجروح شده و از بالای خاکریز به پایین غلت خورده است اما ما از آن روز در بحبوحه جنگ، دیگر چیزی از شهید نشنیدیم و ندیدیم.
وی میگوید: میدانم از کودکی که حرف زدن را یاد گرفتم و معنی کلمه «بابا» را فهمیدم، خیلی به مادرم سخت گذشته است چون همیشه بهانه بابا را میگرفتم و عکسش را از روی طاقچه برمیداشتم و صورت به صورت گذاشته و صحبت و گریه میکردم که آخر چرا بابا نمیآید؟ مادر همیشه دلداریم میداد و اکنون که مادر سه فرزند هستم هر وقت که دلم میگیرد و مشکلی برایم پیش میآید نذر پدر میکنم.
وی از عملکرد برخی مسؤوولان هم گلهمند است و خاطرنشان میکند: هم خانواده ما و هم بسیاری از خانوادههای دیگر شهدا، از شهدایشان آثار و یادگاریهای زیادی از جمله عکس، پلاک، وصیتنامه، لباس جبهه و ... داشتند که همیشه با آنها مأنوس بودند اما متأسفانه برخی مسؤولان برای برگزاری موزه و نمایشگاه دفاع مقدس و یا هر بهانه دیگری آثار بجا مانده از شهید را به امانت از ما گرفتند و هرگز به ما پس ندادند!
وی در پایان از دولتمردان به ویژه فرمانداریها و مسؤولان بنیاد شهید خواست تا بیشتر به خانوادههای شهدا سرکشی و به مشکلات آنها رسیدگی کنند و از همه مهمتر برای احیای یاد شهدا و وحدت رویه، آرامگاه همه شهدای منطقه را به یک شکل یکسان، بازسازی و تعمیر کنند.
نظر شما