انعکاس گرمای آفتاب از سطح جاده و کویر، سراب و سکوت جاده خلوت، ناگهان جایش را به یک حادثه میدهد؛ فرمان خودرو نافرمانی میکند تا قدرت شن های کویر تلاش سمانه و همسرش برای بازگشت به مسیر را در هم شکند و حادثه رخ در آسمان بکشد؛ چرخ، چرخ و چرخ... خودرو خودش را به زمین می کوبد و کاخ آرزوهای آن روز یک زوج جوان را در هم می ریزد؛ و آغاز مسیر جدیدی را در زندگی سمانه رقم می زند.
میگوید؛ سمانه احسانینیا هستم اصالتا اهل شهرستان قائن(جنوب خراسان) متولد هفدهم اردیبهشت ماه1363.
29 اسفند 83 در یک روز پر از امید همراه با همسرم در جاده زیبا و کویری که انتهایش به شهر زیبای یزد می رسد می رفتیم تا زمستانمان را به بهار یزد گره بزنیم اما سرنوشت داستان زندگیم را آنگونه که خود می خواست نوشت.
همسرم خسته کار بود و راه، فرمان خودرو را به من سپرد تا چشمانش را به خواب بسپارد و جانی تازه کند.
آفتاب تابان با کویر و جاده دست به یکی کرده بودند و سراب ماحصل این اتحاد طبیعت بود.
برای یک لحظه هدایت خودرو از دستانم خارج شد؛ همسرم سراسیمه و برای بازگشت خودرو به مسیر اصلی به کمکم آمد اما زورمان به کویر و سرنوشت نرسید خودرویمان پس از چند بار چرخیدن در آسمان، خودش را به زمین کوبید و همین شد سرآغاز زندگی جدیدی که از آن لحظه تاکنون برایم رقم خورد.
سمانه احسانینیا 14 سال قبل بر اثر سانحه رانندگی دچار ضایعه نخاعی شده تا به دلیل ضربه ای که به مهره های پنج و ششم گردنش می خورد از ناحیه کردن قطع نخاع می شود. او سال هاست با تنی رنجور از حادثه ای ناگوار زندگی میکند و همه آنچه از جسمش در اختیار دارد از گردن به بالاست و چه سخت می شود زندگی وقتی پادشاه مغز و اندیشه تسلطی بر اعضا و جوارح نداشته باشد اما هر لحظه اش با فکر کردن به روزهای خوب هماهنگ بودن با آنها بگذرد.
برای هماهنگی و تعیین زمان مصاحبه که تماس میگیرم با صدای آرام اما پر امید درخواستمان را میپذیرد؛ ساعتی بعد وارد واحد 333 در طبقه سوم آپارتمانی شش طبقه میشویم.
پرستار خانم احسانینیا به استقبالمان میآید؛ وارد که میشویم خانم احسانینیا بر روی تخت ویژه، با لبخند و تعارفهای معمول از ما استقبال میکند.
چند تابلوی نقاشی، گلدان های متعدد و سرحال، چراغهای خاموش و نور کم فضا، و یک ال سی دی بزرگ، چند تابلو نقاشی دیگر در یکی از دو اتاق منزل فضای آرامشبخش و شاعرانهای تشکیل میدهد؛ محیطی که نشان از ذوق هنری و حساس صاحب آن داشته و حس خوبی را به آدم میدهد.
حدود یکسال بعد از اتفاقی که برای من افتاد بهخاطر شرایط سخت فیزیکی، زخم بستر، نفس تنگی و وابستگی زیاد به داروهای مسکنی که مدام در بیمارستان برای من استفاده میشد خانواده مجبور شدند من را به مشهد آورده و به آسایشگاه شهید فیاض بخش بسپارند. چون نگهداری من در منزل بسیار سخت بود.
طی دورانی که در آنجا زندگی میکردم به لطف خداوند و آشنایی با انسانهای ارزشمندی که در آنجا بودند و خدمت میکردند و بچههای خوبی که در آنجا زندگی حضور داشتند؛ دیدن همه آن آدمها و دیدن انگیزه و اراده آنها و تلاششان و اینکه خیلی از آنها در شرایط سخت فیزیکی درس میخواندند،کار میکردند، زندگی تشکیل میدادند و در جریان زندگی بودند به نوعی انگیزهایی شد برای من تا من هم فکر کنم که من باید چیکار کنم؟
خیلی مواقع در خلوت و تنهایی خودم با خدای خودم خلوت میکردم و از او میخواستم تا راهنماییام کند و کمکم کند تا بتوانم زندگیام را دوباره ادامه دهم.و بهتر است بگویم زندگی جدیدم را درک کنم.
شاید خیلی سخت بود خیلی زیاد؛ از نظر فیزیکی در شرایطی قرار گرفته بودم که هیچ شناختی نسبت به شرایط جدیدم نداشتم ولی خیلی به این فکر میکردم که باید چه کرد.
قبل از اینکه دچار حادثه شوم عضو جمعیت هلال احمر بودم بنابراین به محض اینکه پس از تصادف به خودم آمدم در همان صحنه حادثه متوجه شدم که دچار ضایعه نخاعی شدهام.
متاسفانه با وضعیت بسیار نامناسب و غیر استانداری هم به بیمارستان منتقل شدم و عمل سختی را هم پشت سر گذاشتم به طوریکه دکترها گفته بودند بیشتر از دو سال زنده نخواهد ماند.
پس از حادثه و در زمان حمل من به بیمارستان یکی از امدادگران مرد به نام آقای «حقانی» تلاش بسیار زیادی برای زنده ماندن و کاهش آسیب به من داشتند واقعا از صمیم قلب دوست دارم این فرشته نجات را یک بار دیگر ببینم و مراتب تقدیر و تشکرم را نثارش کنم.
در همه این سالها کسی که همیشه بی منت در کنار ایستاده و زحمتهای فراوانی برایش داشتهام مادرم است هرچند که تمامی اعضای خانواده و دوستانم همیشه یاور و همراهم بودهاند اما زحمتهای مادرم چیز دیگری است.
روزهایی که مخزن اکسیژنم تمام میشد و خانوادهام دربهدر به دنبال تهیه اکسیژن بودند هم خودش حکایتی دیگر دارد که البته باید به کمکهای هلال احمر در این زمینه هم اشاره و تقدیری داشته باشم.
حالا 14 سال از زمانی که قرار بود سمانه دو سال بعدش دیگر زنده نباشد گذشته و او با وجود سختی بسیاری که تحمل میکند به الگوی صبر و امید برای دوستان و اطرافیانش تبدیل شده است.
میگوید: همیشه دوست داشتم همه آدمها را دوست داشته باشم و همه هم من را بدون هیچ قید و شرطی دوست داشته باشند و اکنون به این آرزویم رسیدهام هرچند بهای زیاد و بزرگی برایش پرداختم.
خودم را دوست دارم
او ادامه میدهد: پنجمین نمایشگاه انفرادیام مرداد ماه سال جاری در تهران برگزار خواهد شد؛ اینکه میبینید در چند تابلوی مختلف تصویری از چهره خودم را کشیدم چون خودم را دوست دارم و آدم تا خودش را دوست نداشته باشد دیگران را هم نمیتواند دیگران را دوست داشته باشد و در این دوران به شناخت خوبی نسبت به خودم رسیدم و اینکه آدم به شناخت خوبی نسبت به خودش برسد و خودش را دوست داشته باشد و به خودش احترام بگذارد به نظر من یکی از بزرگترین شکرانههای خداوند است.
تصمیم گرفتم زندگی کنم نه اینکه فقط زنده باشم
احسانینیا میگوید: این اندیشیدنها و اعتماد به پروردگارم شاید به نوعی انگیزهایی و یا بهتر است بگویم چراغ امیدی را در قلب من روشن کرد که انتخاب کنم و تصمیم بگیرم زندگی کنم.نه اینکه فقط زنده باشم و تصمیم بگیرم مفید زندگی کنم و تصمیم تصمیم سختی بود و نیاز به این داشت که تلاش بسیاری داشته باشم.
در شروع درس را انتخاب کردم و تصمیم گرفتم ادامه تحصیل بدهم؛ کتابهای من در آن دوران بهترین رفقای من بودند؛ کتابهایی که کمک میکردند از حال و هوای تلخی که شاید گاهی اوقات آزارم میداد فاصله بگیرم و در دل داستانها دوباره خودم را پیدا کنم و این خیلی خوب بود چون باعث شد که در درس خواندن مصممتر شوم.
برای قبولی در دانشگاه تلاش کردم و با کمک یاورهایی که در آسایشگاه همراهی و همکاری میکردند و بخش آموزش آسایشگاه که در این زمینه همراه من شد توانستم در کنکور دانشگاه شرکت کنم و در دانشگاه پیام نور مشهد در رشته علوم اجتماعی گرایش پژوهشگری قبول شوم و این برای من خیلی خوب بود و درس خواندن به من انگیزه میداد.
نوع درس خواندن من خیلی متفاوت بود و من هیچ کدام از کلاسها را نرفتم؛ دوستانی که در آسایشگاه با آنها آشنا شده بودم و یاور من بودند به من کمک میکردند تا بتوانم کمک های درسیام را خلاصه نویسی کنم.
برای خواندن کتاب 300 صفحهایی حداقل 150 بار باید یک نفر را صدا میزدم تا فقط کتاب ورق بخورد و من بتوانم یکبار آن کتاب را بخوانم.
پروسه درس خواندنم خیلی سنگین بود؛ برای امتحانات دانشگاه از سرویسی که آسایشگاه برای محصلان در اختیار میگذاشت استفاده میکردم؛ خدمات آسایشگاه کمکم میکردند که روی ویلچر بنشینم و بروم امتحان بدهم و برگردم و این رفتوآمدها یکسری سختی برای خودش داشت بهویژه زمانی که زمستان بود و هوا سرد.
صبح میرفتم امتحان میدادم و نیاز داشتم دو الی سه روز استراحتی داشته باشم تا بتوانم برای امتحان بعدی آماده شوم؛ دو تا از امتحانهای من به این شکل پشت سر هم افتاد و تقریبا دو روز پشت سرهم هیچ استراحتی نداشتم.
امتحان دوم را که دادم وقتی برگشتم در هوای سرد وقتی که روی تختم دراز کشیدم به شدت بدنم درد میکرد و این شدت درد به حدی زیاد بود و حتی توان اینکه بخواهم گریه کنم تا کمی آرام بشم را نداشتم و در همان حال و هوا با خدای خودم مناجات میکردم و یادم هست که یکی از دل نوشتههام در همان لحظهها متولد شد.
قبل از اینکه وارد بخش دیگری از زندگی پس از سانحه این بانوی پر امید شویم؛ با اینکه برایم سخت است اما برای تکمیل حلقه بخشی از اتفاقات پس از قطع نخاع از او میخواهم تا اگر دوست دارد کمی هم در مورد همسرش و اینکه چه سرنوشتی برایش رقم خورد بگوید؛ بر موجهای چشمان پر احساسش که مسلط میشود میگوید: در روز حادثه فقط من و همسرم در خودرو بودیم و خدا را شکر جز چند زخم سطحی برای او اتفاقی نیفتاد.
برای همسرش آرزوی خوشبختی و سلامتی میکند و میگوید دوسال پس از حادثه حضور همسرم در کنارم، روز به روز کم رنگ تر شد و بعد از رفتنم به آسایشگاه برای همیشه رنگ باخت.
روایت سمانه از زندگیاش با «رضا» بیش از اینهاست اما مجالی برای بیان آن نیست؛ در طول مصاحبه هرگز از واژه همسر سابقم استفاده نکرد با اینکه الان دیگر پس از 12 سال می داند همسرش برای همیشه رفته و مشغول ساختن زندگی خودش است.
داستان زندگی سمانه و رضا در سال 89 به صورت رسمی پایان می یابد و سمانه با وجود همه سختیهایی که برایش دارد میگوید؛ بالاخره باید میپذیرفتم که داستان زندگی مشترکم هم پایان خودش را دارد.
گاهی از خداوند طلب مرگ میکردم
شاید فقط کسی میتواند سمانه را درک کند که در وضعیت مشابه او قرار گرفته باشد شرایطی سخت و طاقت فرسا. میگوید: پیش آمده است که از خداوند طلب پایان زندگیام را داشته باشم بالاخره من هم انسان هستم و ممکن است هر انسانی گاهی صبرش لبریز شود.
درست است که مـن مـَلک بـودم و فـردوس بـریـن جـایم بـود آدم آورد در ایـــن دیـــرِ خــراب آبــــادم (با خنده ) ولی من هم آدمیزادم دیگر و خیلی موقعها میگفتم که مرا ببر.
حضور در آسایشگاه فیاض بخش باعث شد تا به واسطه انسانهای شریفی که در آنجا حضور داشتند و همچنین دیدن دیگر حادثهدیدگان و افرادی مشابه خودم، پذیرش وضعیتی که دارم برایم آسانتر شود و در واقع آدمهایی که شبیه خودم بودند به من برای بازگشت دوباره به زندگی کمک زیادی داشتند.
احسانینیا میگوید: نقاشی کردن با وضعیت جدیدم را ازسال 87 شروع کردم و الان حدود پنج سال است که به طور جدی زیر نظر استاد «تقیزاده» که برای من بسیار ارزشمند هستند نقاشی می کنم.
در حال حاضر برنامههای نقاشی نمایشگاهایم در ایران خیلی خوب بوده در مشهد سه الی چهار تا نمایشگاه انفرادی و چند تا گروهی داشتم. یکی از این نمایشگاه ها ۹ تیرماه سال گذشته در تهران برگزار شد که نمایشگاه فوق العاده عالی بود.
بزرگترین اثر من 30 قطعه 30 در 30 است که چهره خودم را کشیدم و در نمایشگاه نیاوران رونمایی شد که دکتر «شفیعی کدکنی» و خیلی از هنرمندان و اساتید هنری و مفاخر به نمایشگاه تشریف آوردند.
تصمیم گرفتم مستقل شوم
حدود شش سال و نیم از پایان 84 که در نظر بگیریم و تقریبا تا پایان 90 آسایشگاه زندگی کردم و این سالهای آخر بخاطر علاقه به گویندگی و تئاتر در بازارچه نیکوکاری آسایشگاه فیاض بخش در نماهنگهایشان با آنها همراهی داشتم و آواخر سال 90 از آسایشگاه بیرون آمدم و تصمیم گرفتم مستقل باشم.
تصمیمش برای مستقل شدن با مخالفت خانواده و دوستانش روبرو می شود اما سمانه در این تصمیم استوار است.
میگوید: درسم رو به پایان بود و نقاشیام به مرحلهای رسیده بود که احساس کردم بیشتر میتوان آن را ارائه دهم و به عنوان یک شغل و یک کار و یک پیشه آن را انتخاب کنم.
تصمیم گرفتم از آسایشگاه بیرون بیایم چون احساس کردم که دیگر کافی است و باید کمی بزرگتر فکر کنم برای شروع این تصمیم، لازم بود که مدتی در کنار خانوادهام باشم در واقع بیرون آمدنم از آسایشگاه کمی با مخالفت روبهرو شد چون شرایط فیزیکی من کمی شرایط خاصی است و خیلی از دوستانم و حتی خانوادهام مخالف بودند و مخالفتشان هم به این دلیل بود که نگران من بودند و نه اینکه نخواهند من کنارشان باشم و فکر میکردند که این تصمیم عجولانه است و ممکن است که این تصمیم باعث شود که من آسیب ببینم و در بیرون زندگی کنم و بیشتر از نظر روحی آسیب ببینم.
ولی یک باوری همیشه در وجود من بود احساس اینکه که اگر خداوند فکری را در ذهن انسان میآورد و راهی جلو پایش قرار میدهد حتما توانایی انجام دادنش را هم جلو پایش میگذارد و من با این باور سالها زندگی کردم و این چیزی نیست که بگویم ناگهان شکل گرفت.
سالها با این باور زندگی کردم که بزرگترین همراه من خالقم است چون در روزهایی که همسرم رفت عزیزی به من گفت همسرت که رفت تو بیکس شدی و من رفتم به درگاه معبودم و گفتم خدایا همه کس من تویی و من همه زندگیام را به دستهای تو میسپرم پس خودت باید کمکم کنی.
اما سمانه که مشکلات زیادی همچون عفونت شدید بدن، سوراخ شدن مری و عوارضی همچون محروم شدن از خوردن و آشامیدن و عفونت ریه، مثانه و کلیههایش روبهرو شده بود حاضر به عقب نیشینی از تصمیمش نشد و تلاشش را بیشتر و بیشتر کرد.
میگوید: در روزهای سخت بیماری و عفونت در ذهنم یک اسلحه برمیداشتم و تمام عفونتهای بدنم را از بین میبردم و میکشتمشان و میگفتم باید شما ها در بدن من نابود شوید من خوب میشوم و من سلامتم و یادم است بعد از آن یک ماهی که گلوی من بسته شد اولین چیزی که خوردم سوپ بود که با ولع میخوردمش.
بزاق دهان چقدر لذت بخش است
بزاق دهان لذت بخش است! چقدر مری لذت بخش است! چقدر غذا خوردن لذت بخش است! هر لقمه غذا مثل عشقی بود که از سوی معبودم در وجودم جاری میشد.
یک روز و دو روز نبود این 14 سال؛ روزها و شبهای زیادی داشتم شاید از دید شما من خیلی قشنگ دارم توصیفش میکنم چون من تصمیم گرفتم فقط قشنگیهایش را ببینم.
من همانطور که به تفریحم میرسم همانطور به کارم هم میرسم چون احساس میکنم غذای روح خیلی بیشتر مورد نیاز است.
تفریحم تئاتر،کتاب، سینما و دورهمی دوستانه و فیلم نگاه کردن است هم رفت دارم و هم آمد. بزرگترین ثروت زندگیام بعد از خانوادهام، دوستان خوبی است که خداوند به من داده است؛ نعمتهای بزرگی هستند که خدا به من داده است و بعد از اینکه از آسایشگاه آمدم بیرون حضور همان دوستان بود که بتوانم جدی تر ادامه بدهم.
ما گروه تئاتری داریم به نام «بچه های باران» به کارگردانی و سرپرستی حمید کیانیان که برای اولین بار با هدف تئاتر درمانی ایجاد شد.
من با آقای حمید کیانیان سالها پیش در آسایشگاه فیاض بخش آشنا شدم و یکی از عزیزانی بودند که واقعا خیلی به من همیشه محبت داشتند.
اکنون سه سال و نیم است که عضو هیئت مدیره گروه باران هستم ولی در سالهای قبل به عنوان گوینده یا به عنوان عضو هنری گروه همراهشان بودم چون من نقاشی میکنم.
یکی از کارهای بچههای باران این است که توانمندی بچهها به نمایش گذاشته شود و در کنار اجرای تئاتر بچهها، نمایشگاه کارهای هنری من هم برده شد که در آنجا کارهای من به نمایش گذاشته شد و عزیز و بزرگواری در آنجا عکس من را در حال نقاشی کردن دیدند و خیلی خوششان آمد و علاقه مند شدند من را ببینند و عکس من را گرفتند و به مشهد آمدند.
عهد با امام حسین(ع)
آقای صفوی زاده فرشتهایی بودند که خداوند برای من فرستادند تا به بگویند روزهای سخت به پایان رسیده است و تو میتوانی دوباره ادامه دهی.
به سفر کربلا که رفته بودند به من زنگ زدند و گفتند که اینجا حضرت اباالفضل (ع) شما را یاد من انداخت و بعد از اینکه برگشتند در سال 91 زمانی که من از آسایشگاه بیرون آمده بودم تماس گرفتند و گفتند که شما دعوت شدی به کربلا و اینجوری شد که من سفر بسیار متبرک کربلا را رفتم.
در سفر کربلا در حرم امام حسین (ع) در روز عید غدیر با خدای خودم عهد بستم که برای ساختن زندگی خودم تلاش کنم و از خدا خواستم که کمکم کند و آنجا از آقا امام حسین (ع) خواستم که برای من دعا کنند و گفتم آقا من از خدا خواستم و تلاشم را میکنم و شما هم برای من دعا کنید.
بعد از سفر کربلا تلاش زیادی برای زندگی کردم و به درک جدیدی به زندگیام رسیدم که دنبال تغییر آدمها نباشم و انگشت اشاره را به سمت خودم برگردانم تا خودم تغییر کنم و به لطف خدا پس از سفر کربلا کم کم شرایط مستقل شدنم فراهم و پس از سه سال توانستم در یکی از مجتمع های خوب مشهد آپارتمانی اجاره کرده تا هم نزدیک والدینم باشم هم اینکه زندگی مستقل خودم را تشکیل دهم.
الان آسایشگاه چند شب در ماه را برای من پرستار میفرستند و خودم صبح تا ظهر پرستار گرفتم و بعد از ظهر برنامه های کاری و تئاتر دیدارهای دوستانه دارم.
سمانه مدتی با فعالیت در تجارت الکترونیک فعالیت میکند تا اینکه کارهای هنری اش فرصتی برایش باقی نمی گذارد و با وجود علاقه ای که به این کار دارد به صورت موقت از تجارت الکترونیک دست می کشد تا فرصتی بعد.
در همین بین در دوره های چشم انداز حضور می یابد تا به قول خودش به درک رسالتش از هستی رسیده و بداند از کجا آمده و قرار است چه کاری انجام دهد.
امید، بخشش، پذیرش و شکرگزاری را چهار شاه کلید موفقیتش در زندگی می داند و میگوید؛ طی دوره چشم انداز که گذارندم اهداف 20 سالهام را نوشتم و طی نوشتن این اهداف 20 ساله ام رؤیاهای من و خواستههای قلبی من ادغام شدند با آن دفتر اهدافم را بنویسم و برای رسیدن به آن تلاش کنم.
با مسئولان حرفی ندارم
بدون رو دربایستی بخواهم بگویم حرفی با مسئولان ندارم و من هیچ وقت توقعات را بیان نمیکنم اگر بخواهم از طرف خودم بگویم هیچوقت دوست ندارم خواستهها را بیان کنم چرا که آنچنان که باید گوش شنوایی وجود ندارد. اما اگر بخواهم از جانب همه معلولان حرف بزنم می گویم: معلولان را به عنوان یک انسان با خواستههایی برابر با همه انسان ها بپذیرید.
کسانی با شرایط خاص زندگی متفاوت با بقیه دارند با اندیشههای متفاوت و این اندیشههای متفاوت خیلی میتواند سازنده باشد به شرطی که به معلولان میدان داده شود و بها داده شود و به شرطی که دیده شوند و فقط داشتن تریبون کافی نیست و شاید من اکنون یک تریبون در اختیار من است و میتوانم صحبت کنم ولی این به تنهایی کافی نیست
مسیر رسیدن به خیلی از خواستههای معلولان هنوز وجود ندارد
وقتی معابر و خیابان هایمان هنوز مشکل داشته و امکان تردد به خیلی از اماکن برای معلولان مهیا نیست و وقتی هنوز حتیدانشگاه های ما برای افرادی با شرایط ویژه با مشکل مواجه هستند چطور میتوانم خواستهایی را بیان کنیم؛ مسیر رسیدن به خیلی از خواستهها هنوز وجود ندارد.
تمام انسانهای خوبی که هنوز در این سرزمین هستند و بدون هیچ چشمداشتی خدمت و محبت میکنند و عشق میورزند و فرقی نمیکند طرف مقابلشان یک آدم معمولی باشد یا یک فرد معلول، یک چیزی را خیلی خوب است که یاد بگیریم که انسانها را بدون شرط دوست داشته باشیم.
امروز اگر دچار برخی آسیبها شدهایم بخاطر این است که از یکدیگر چشم پوشی کردیم و گاهی فراموش میکنیم که همه عضو یک پیکریم و جدای از هم نیستیم.
بانوی ایستادگی و امید از رویاهایش میگوید: از اینکه دوست دارد نمایشگاهی برای عرضه آثارنقاشیش در خارج است کشور برگزار کند.
یا اینکه بتواند با برگزاری جلسه های سخنرانی در سراسر دنیا امید را دل هزاران انسان ناامید زنده کند و سفیر امید بخش کشورش باشد.
میگوید: چاپ کتاب دل نوشته هایش را هم در دستور کارش دارد و امیدوار است بهزودی این آرزو محقق شود؛ بانوی امید اما برای رهایی از تخت ویژه ای که رفیق این روزهای تنهائیش است نیازمند ویلچری است که قیمتش بسیار بیشتر از توان مالی اوست، هرچند به نظر، امیدش سقفی ندارد.
================
گفتوگو از رضا آرمانیان
نظر شما