به گزارش گروه فرهنگی قدسآنلاین، روایت جنگ پر است از قصه آدمهای معمولی، کاسبهای زیر گذر، کفتربازهای جنوب تهران، تعمیرکارهای موتور، شاطرهای نانوایی و خلاصه همه آدمهایی که وقتی دور و برمان هستند، سخت است تصور اینکه یک آرپیجی روی دوش بگیرند و شلیک کنند طرف تانکی که به تاخت از رو به رو نزدیک میشود.
خاطرات «کامران فهیم» اما پر است از این روایتها، روایتهایی که او وقتی کمتر از 20سال داشت، آنها را شاهد بوده و 30سال بعد از آن، آنها را در کتابی دور هم جمع کرده است. آنچه در ادامه میخوانید، یکی از روایتهای متفاوت اوست از زندگی با آدمهایی که جان میدادند برای کشورشان.
■
روایت اول
این جوجه رئیسه؟!
توی کردستان معمولاً بچهها را به اسم کوچک صدا میکردیم. حتی بعضی وقتها اسم کوچک مستعار. اما یکی بود که معروف شده بود به «تهرانی». بچهها یا صدایش میکردند «تهرانی»، یا «بچه تهرون». خیلی هیکل ورزیدهای داشت؛ قد بلند و لاتی. ابروهای پر و موهای فر وزوزی و دور چشمهای کاملاً سیاه. وقتی با معرفی نامه کارگزینی آمد گردان، لباس شخصی تنش بود و کفش قیصری. ریشهایش سیخسیخ در آمده بودند. معلوم بود که تا چند روز پیش مثلاً روزی دو بار آنها را میتراشیده. از کارگزینی معرفینامه گرفته بود و آمده بود گردان. تا آمد توی محوطه، با لهجه غلیظِ لاتی گفت «ساملیکم». همه نگاهش کردند.
من فکر کردم حتماً مراجعه کننده است و مثلاً گذری آمده یکی از بچهها را ببیند و برود، اما پرسید: «اینجا رئیس کیه؟» گفتم: «بفرمایید. چه کار دارید؟» غیظ کرد و گفت: «مگه نگفتم رئیس مئیس اینجا کیه؟ لابد خودشو کار داریم دیگه». یکی از بچهها مرا نشانش داد و گفت: «ایشونه». پوزخند زد و گفت: «این جوجه رئیسه؟ برو بابا.»
بلند شدم و گفتم: «پسر خوب ادب داشته باش. این چه طور حرف زدنه؟»
گفت: «ببین خوش ندارم با من اینجوری صحبت کنی. اگه راست راستی رئیس تویی، من معرفی شدم به گروهان شما. بسیجی هم هستم. تا حالا هم جبهه نبودم. آموزش رفتم و آمدم اینجا. اما همهتان را حریفم».
معرفینامهاش را گرفتم و گفتم برو یک گشتی بزن و نیم ساعت دیگر بیا. زنگ زدم به کارگزینی و گفتم این دیگر کیه که فرستادهاید برای ما؟ آمده اینجا گروهان را ریخته به هم و برای همه شاخ وشونه میکشد.» گفتند اینجا هم با همه دعوا کرده که من حتماً باید بروم گردان رزمی. معمولاً اعزام اولیها را میفرستادند توی گردانهای پشتیبانی، اما او با دعوا از کارگزینی نامه گرفته بود برای گردان رزمی و خراب شده بود سر ما. پیش خودم گفتم چه میشود کرد؟ حالا که آمده، بگذار بماند. اگر نقطه ضعفی ازش دیدیم، جوابش میکنیم، وگرنه جای ما را که تنگ نکرده.
■
روایت دوم
ترس حالیش نمیشد
از تهرانی پرسیدم: «چه کار بلدی؟» خیلی مصمم گفت: «ببین! هر کاری که بگید میکنم. ظرف شویی بلدم، تی میکشم، توالت تمیز میکنم، غذا میپزم، لباس همه تون رو میشورم. ولی کارم تک تیراندازیه. یعنی هر جوریه یه اسلحه بهم بدید».
یک «ژ- سه» قنداقدار تحویلش دادیم و بند حمایل و فانوسقه و قمقمه و کوله پشتی. دو تا هم جیبخشاب بهش دادیم که توی هر کدامش دو خشاب «ژ- سه» جا میگرفت. اما جلوی در تسلیحات دوباره درگیری راه انداخته بود که من شش تا جیب خشاب میخواهم و دوازده تا خشاب.
میخواست دور تا دور کمرش را پر از خشاب کند. بهش گفته بودند نمیتوانی با اینهمه خشاب از ارتفاعها بروی بالا. سر و صدا میکرد که شما کاری به این کارها نداشته باشید. اگر میخواهم حتماً میتوانم ببرم.اشاره کردم که بهش بدهند. تا اسلحه و خشاب را تحویل گرفت گل از گلش شکفت. انگار به یک هدف مهم زندگیاش رسیده باشد. کشیدمش کنار و دوستانه بهش گفتم: «ببین آقا تهرانی عزیز گل و گلاب! مواظب باش اشتباهی نزنی یکی را بکشی؟ توی خط و موقع درگیری حتماً به حرف من گوش کن». سرش را انداخت پایین و آرام زمین را نگاه کرد. احساس کردم که این جوری میخواهد اطاعتش را نشان بدهد.
بعد از مدتی که دیدم واقعاً زبر و زرنگ است، گفتم بیا پیک من باش. یک بار که رفته بودیم درگیری، کارش را خیلی خوب انجام داد. تیراندازی هم نکرد. چون با من بود و فقط بهش میگفتم برو این ور و اون ور. یکی از بچهها هم بهم گفت: «این تهرانی واقعاً بچه نترسیهها. وقتی تو فرستادیش زیر آتش و تیراندازی، مرتب تیر میخورد اطرافش، ولی نمیترسید. حتی عکسالعمل نشان نمیداد. خیلی آرام و بی هیچ ترسی میرفت و میآمد.» چند نفر دیگر هم که این صحنه را دیده بودند تأیید کردند که این آدم خیلی کلهخراب است، اصلاً ترس حالیش نمیشود.
■
روایت سوم
مانده بود یک لهجه رقیق لاتی
بچهها با تهرانی رفاقت نمیکردند و نمیجوشیدند. خودش هم از بچهها دوری میکرد. میرفت یک گوشهای و تنهایی مینشست. یک بار بهش گفتم: «چیه تهرانی؟ چرا پکری؟» گفت: «نه پکر نیستم، فقط اینه که بچهها خیال میکنند با یک آدم لات عوضی طرفند و با ما خوش مشربی نمیکنند و تحویلمان نمیگیرند». خندیدم و گفتم: «تهرانی! خداییش خلافکار تیری بودی و حالا آمدهای توی این کار. نه؟» چشمان درشت و سیاهش را ریز کرد و صورتش را در هم کشید و گفت: «ببین! من همه کار کردهام. هر کاری که فکر بکنی و توی ذهنت بیاوری من کردهام. همه محلههای خلاف تهران، من را میشناسند.
ولی الان آمدهام اینجا با خدای خودم خلوت کنم. میخواهم تکلیفم را با خدا و خودم روشن کنم و ببینم من همان راه را بروم یا نه؟ میخواهم ببینم خدا با من چه کار میکند». گفتم: «تهرانی! شنیدهام نماز هم نمیخوانی». گفت: «آخه بلد نیستم.»
به «رحیمی» که میگفتند طلبه است، گفتم: «به تهرانی نماز یاد بده». گفت: «بابا من خجالت میکشم، این سن بابا بزرگ من را دارد». گفتم: «کار خاصی لازم نیست بکنی. فقط هر وقت که خواستی نماز بخوانی بلندتر و آرامتر بخوان». به تهرانی هم گفتم: «حواست به این رحیمی باشد. هر جا که رفت نماز بخواند، کنارش بایست و هر چه خواند و هر کاری کرد، تو هم همان را بکن». دو-سه روز که این کار را کرد، آمد و گفت: «من اینجوری نمیتونم. این رحیمی نمازهاش دو، سه ساعت طول میکشه». گفتم: «خب یک خورده تحمل کن تا یاد بگیری، بعد خودت هر جوری دوست داشتی بخوان».
یواش یواش بچهها باهاش خودمانی شدند و چیزهای دیگر هم یادش دادند. وقتی میدیدند که علاقه دارد و یادگیریاش هم خوب است سر شوق میآمدند. دیگر مثل همه بچهها شده بود. همه تحویلش میگرفتند و باهاش دوست شده بودند. دیگر از آن گذشته طولانی، فقط یک لهجه رقیق لاتی برایش مانده بود.
■
روایت چهارم
مستقیم تا معراج شهدا
قرار شد برویم درگیری، یک عملیات سنگین بود بین بانه و سردشت و سقز؛ نزدیک مرز. گفتند آماده باشید که امشب حرکت میکنیم. همه به جنبوجوش افتاده بودند. تهرانی هم خودش را آماده میکرد، اما خیلی آرام و بیحرف رفته بود توی فکر؛ یک فکر عمیق و بیانتها مثل عمیقترین اقیانوس جهان. بهش گفتم: «چیه تهرانی؟ چرا اینجوری رفتهای توی لک؟» چشمانش را ریز کرد و آرام، طوری که انگار میخواهد کسی نفهمد، گفت: «جون حاجی نمیدونم چیه که از دیشب توی خودم نیستم، مال خودم نیستم. هر چه میخوام شربازی دربیارم، یا لاتی حرف بزنم، یا مثلاً حال بروبچهها را بگیرم شانههایم نمیگذارند. دهانم باز نمیشه. فکم تکون نمیخورد. انگار یه چیزی به من غلبه کرده، یک چیز دیگهای به غیر از خودم». چشمانش همینها را گواهی میداد. همه حرفهایش راست بود. راحت میشد تغییر را از توی چهرهاش خواند. اما حالا وقت عملیات بود. باید راهش میانداختم. گفتم: «تهرانی؟ باز ما را گذاشتهای سر کار؟ باز خالیبندی را شروع کردهای؟ بلند شو راه بیفت. نکنه کم آوردهای؟» باید دوشکا را میبردیم بالای یک ارتفاع بلند و صعبالعبور. از روی نقشه برایش توضیح دادم و گفتم: «شما این دوشکا را میبرید اینجا و سوارش میکنید. دو نفر را هم میفرستم کمکت». گفت: «این دوشکا که چیزی نیست، خودم تنهایی میبرمش». گفتم: «اذیتت میکند»، گفت: «نه خودم میبرمش». تنهایی دوشکا و سه پایه را از دویست متر شیب تند برد بالا و آماده تیراندازی کرد.
آماده بودیم که درگیری را شروع کنیم. یک منطقه وسیع را محاصره کرده بودیم. قرار بود دو تا گردان رزمی هم بیایند که راه فرار «کوموله»ها را از توی دشت هم ببندند. گردانهای رزمی که میرسیدند ما هم حمله را شروع میکردیم. دیگر صبح شده بود. بهش گفتم: «تهرانی! نمازت را خواندی؟»، گفت: «نه». پا شدیم و با آب قمقمه وضو گرفتیم و نماز خواندیم. بعد از نماز، همینجور که دو زانو کنارم نشسته بود، گفت: «حاجی! یه چیزی میخوام بهت بگم، شاید باورت نشه.» حدس میزدم که میخواهد چه بگوید. اما خودم را زدم به آن راه و با لحن شوخی گفتم: «باز چیه؟» گفت: «من امروز شهید میشم». گفتم: «ولمون کن بابا. باکلاستر از تو و باحالتر از تو و بچهمسلمونتر از تو ماندهاند، حالا تو میخواهی شهید بشی؟» چند لحظه سکوت کرد. مانده بودم چه بکنم و چه بگویم و چه طور حرفم را جمع کنم که خودش مثل آدمی که بخواهد با آرامش دوستش را قانع کند ادامه داد: «یک چیزی بهت بگم. درسته که من آدم خوبی نبودم، ولی روزی که حرکت کردم برای جبهه گفتم یاعلی(ع) و توکل کردم به خود خدا. گفتم خدایا! تو خودت راهی رو به من نشون بده و کاری رو جلوی پایم بگذار که شرمنده تو و حضرت زهرا(س) نباشم».
حالا دیگر هم میگفت و هم اشک میریخت و هقهق میکرد. بچهها متوجه صحبتها و گریه تهرانی شده بودند. میآمدند نزدیک که ببینند چه خبر است، ولی من ردشان میکردم. خواستم آرامش کنم، گفتم: «بابا چرا اینجوری میکنی؟ حالا که هنوز اتفاقی نیفتاده؟ جنگی نشده؟ خبری نیست؟ گفت نه. من میدانم که تا قبل از ظهر امروز میروم». اشک میریخت و حرف میزد، اما انگار دیگر روی سخنش با من نبود. دیگر داشت با خداوند نجوا میکرد. هرکدام از بچهها که این حالت او را میدید منقلب میشد. سرش را گرفته بود طرف آسمان و دستانش را به حالت دعا بلند کرده بود و اشک تمام ریشهای سیاه و بلند و زبرش را خیس کرده بود. انگار خود «نصوح» نشسته بود جلوی خدا که توبه کند، یا «حر» جلوی امام حسین(ع) میگفت و اشک میریخت: «خدایا! یعنی از کارایی که ما کردیم میگذری؟ یعنی ما رو میبخشی؟ یعنی اون دنیا آبروی ما رو جلوی آقا اباالفضل(ع) نمیبری؟ یعنی آبروی ما رو جلوی حضرت زهرا(س) و بچههاش میخری؟» توی گریه به من گفت: «علی! یعنی خدا از ما میگذره؟» آب دهانم را قورت دادم که بغضم نترکد و گفتم: «قطعاً. بهت قول میدم که اگر خدا این عنایت را بهت بکند که شهید بشی، حتماً تو را بخشیده است». مکث کردم و گفتم: «حالا تو واقعاً این احساس رو داری؟» گفت: «آره». گفتم: «خب حرفی چیزی داری به من بگو. اصلاً نمیخواهی وصیت کنی؟» گفت: «نمیدانم چی بگویم. فقط من یک مادر پیری دارم که نان آورش من هستم، هیچکس دیگر را هم ندارد. اگر شهید شدم و رفتید پیش مادرم، بگید خیلی مخلصتیم مادر. آخرش هم شیر حلال تو بود که ما را آورد توی این راه. بهش بگید که ناراحت من نباش. من خودم انتخاب کردم که اینجوری شرمندگی اون چند سال را جبران کنم.»
نیم ساعت بعد که آفتاب زد، من یک آن از کنار دوشکا آمدم کنار. داشتم با چند تا از بچهها صحبت میکردم و توجیهشان میکردم که مثلاً آر.پی.جی زنها کجا بایستند یا تک تیراندازها کجا را هدف بگیرند و اینها. فقط یک تیر قناسه، از فاصله خیلی دور شلیک شد. نفهمیدم از کجا و از کدام طرف. فقط یک تیر شلیک شد و درست خورد توی پیشانی تهرانی. همه ما 300 نفر روی ارتفاع بودیم و توی پنجاه-شصت متر مربع، این ور و آن ور میرفتیم. اطراف دوشکا حداقل هفت-هشت نفر ایستاده بودند. اما این تیر فقط و فقط قسمت تهرانی شد. اصلاً هم نفهمیدیم با هدفگیری آمده یا همین جوری؛ اما تا خورد توی سرش، افتاد و تمام. تهرانی که افتاد، بچهها از خود بیخود شدند و ولولهای افتاد بینشان که نپرس. یا حسین یا حسینشان پیچید توی کوهها و درهها. میزدند توی سر و سینه شان و گریه میکردند. از این میسوختند که خدا توبه تهرانی را با آن گذشته بدش پذیرفت، ولی آنها هنوز ماندهاند. از این میسوختند که چرا گول ظاهر تهرانی را خوردهاند و به او کم محلی کردهاند. از این میگریستند که چرا این بنده خوب شده و خدا را خوب نشناختهاند. میشنیدم که یکی شان میگفت: «دیدی خداوند چه قدر رحمان و رحیمه؟ دیدی هر کس واقعاً توبه کند و خوب بشود، چه بخواهد و چه نخواهد خدا میبردش؟ دیدی جنگ، یک لحظه به خود آمدن است؟ یعنی اگر یک لحظه به خودت میآمدی و با خودت کنار میآمدی که بروی، خدا هم میبردت؟» میگفتند و میگریستند.
عملیات که تمام شد، آوردیمش عقب. گفتیم خودمان ببریمش تهران. با بچهها رفتیم در خانه شان زنگ خانه را زدم، یکی از توی حیاط گفت: «کیه؟» گفتم: «حاج خانم! میهمان نمیخوای؟» یک خانم میانسال که رویش را سفت گرفته بود در را باز کرد. معلوم بود که روزگار بیشتر از سن و سالش پیرش کرده. در را باز کرد و گفت: «بفرمایید، کی بهتر از همرزمهای پسرم؟ کی بهتر از دوستهای پسرم؟ قدمتان روی چشم». سعی میکرد بخندد و خودش را آرام نشان دهد. هنوز جرئت نمیکردیم چیزی بگوییم. تا نشستیم، خودش شروع کرد: «وقتی این پسر را به دنیا آوردم، پدرش مرده بود. غریب و تنها توی این شهر شلوغ مانده بودم که چه کار کنم. از خدا کمک میخواستم و میگفتم خدایا! کمکم کن که به این بچه شیر حلال بدهم و با نان حلال بزرگش کنم. هرکاری که میکردم فقط نیت و هدفم همین بود. با همه جور مشکل و سختی کلنجار میرفتم. تا وقتی که جوان شد و رسید به جایی که دیگر خودش راهش را انتخاب کند. از من پنهان میکرد، اما میفهمیدم که رفته توی راه خلاف. با آدمهای بد میپلکید و کارهای بد میکرد. به من هم نمیگفت ولی من میفهمیدم. شب و روزم شده بود گریه و دعا و استغاثه که خدایا! چرا این بچه این جوری شد؟ اما انگار همیشه به من الهام میشد که غصه نخور، این پسر باز میآد طرف خودمان. زمانی که خواست برود جبهه، پیش خودم گفتم یعنی وقتش رسیده؟ وقتی توی کوچه میرفت، قشنگ احساس میکردم که شهید میشه. وسطهای کوچه که رفت صدایش کردم. پیشانیش را بوسیدم و گفتم من میدانم که مزد زحماتم را در آیندهای زود میگیرم. بعد رو کرد به ما و گفت: «حالا هم بگویید پسرم کجاست و از کجا باید تحویلش بگیرم؟» گریه بیصدا همه مان را لال کرده بود. بی هیچ حرفی بردیمش «معراج شهدا».
منبع: روزنامه قدس
انتهای پیام/
نظر شما