به گزازش خبرنگار فرهنگی قدسآنلاین/حامد کمالی: آلفرد یعقوبزاده، عباس ملکی، ساسان مویدیفر، بهمن جلالی و.... اینها همه نامهای بزرگی در عکاسی ایران هستند که در روزهای جنگ تا دلتان بخواهد قابهای خاطرهانگیز ثبت کردهاند؛ عکسهایی که هروقت نامی از هشت سال دفاع مقدس به میان میآید، اولین تصویری که در ذهنمان نقش میبندد همانهاست. بیآنکه بدانیم کسی که آن لحظه را ثبت کرده چه کسی است. اما در کنار این نامهای معروف که هرکدامشان وزنهای در عکاسی ایران هستند و بارها خبرنگاران مختلفی برای گفتوگو سراغشان رفتهاند، کسان دیگری هم هستند که تا دلتان بخواهد عکسهای مشهور و خاطرهانگیز گرفتهاند، اما گمنام ماندهاند. مثل اسماعیل خزائی، عکاس مشهدی، که تصویرهای ثبت شدهاش از رزمندگان خراسانی و عملیاتهای کربلای یک و والفجر هشت سالهاست که دست به دست میچرخد، اما کسی عکاسش را نمیشناسد.
از حوالی قائنات
خیلی خلاصه و جمع و جور خودش را معرفی میکند. همان چیزی را میگوید که مأمور ثبت احوال 65 سال پیش در شناسنامهاش نوشته است: «سلیمان خزائی. متولد1332. روستای پیشکوه بیهود در حوالی قائنات.» مثل همه روستاییها، پدرش زمین داشته و کشاورزی میکرده. خیلی سن و سالی نداشته که مادرش را از دست میدهد و در همان سالها راهی مشهد میشود: «دست تنها بزرگ کردن آن همه بچههای قد و نیمقد برای پدرم سخت بود. یک روز همهمان را آورد مشهد و تحویل خالهمان داد. اگر اشتباه نکنم ده یازده سال بیشتر نداشتم. برای اینکه آیندهام را تأمین کنم و خرج خودم را حداقل دربیاورم، رفتم سرکار. از بنایی و نقاشی گرفته تا این آخریها که در کفاشی کار میکردم. تا 12، 13سالگی در همین مشهد کار کردم تا اینکه یک روز تصمیم گرفتم بروم تهران. گفتم آنجا پایتخت است و حتماً کار بهتری پیدا میشود.»
جست وجوی آیندهای بهتر در پایتخت
خزائی مثل همه آنهایی که برای پیدا کردن کار بهتر و ساختن آیندهشان، راهی پایتخت میشوند، سر از تهران درمیآورد. صبح تاشب خیابانها را بالا و پایین میکند تا بالاخره کاری پیدا کند. در حین همین خیابانگردیها، پایش به یک آتلیه عکاسی باز میشود. البته نه به عنوان عکاس. بلکه یک کارگر ساده: «از شغلها و مغازههای کر و کثیف خسته شده بودم. آن زمان یکی از کارهایی که خیلی کلاس داشت وتر و تمیز به حساب میآمد، عکاسی بود. وارد یک آتلیه عکاسی شدم و گفتم کارگر لازم ندارید؟ گفت: چرا. صاحب آنجا که خودش عکاس ارتش بود، من را استخدام کرد. شبها هم در همان مغازه میخوابیدم. چندسالی از کارگریام که گذشت، یک چیزهایی از فوت و فن عکاسی یادگرفتم. در این حد که میتوانستم با دوربینهای کپسولی که آن زمان مُد بود، عکس بگیرم. ولی چون شیشه و صفحههایش گران بود و صاحب مغازه میترسید آنها طوریشان بشود، خیلی اجازه این کار را به من نمیداد. بیشتر من را میفرستادند قسمت ظهور و روتوش عکس. آن هم کار سختی بود و بعد از مدتها یاد گرفتم که با آن قلم نازک عکسها را ادیت کنم. این را هم بگویم که در هر عکاسی 5، 6 نفر همزمان کار میکردند. از عکاس و نظافتچی بگیر تا دو نفر روتوشکار و ظهورچی و.... بعد از دو سه سال از آن آتلیه آمدم بیرون تا بروم در یک عکاسی دیگر کار کنم. عکاسی پرتوی سر ناصرخسرو. صاحبش از آن کسانی بود که از اوایل دوره رضاخان عکاسی داشت و خیلی حرفهای و کاردرست بود. آنجا هم کم و بیش عکس میگرفتم. ولی بیشتر کارهای روتوش را به من میسپردند.»
نقاشی به جای عکاسی!
18 سالگی، درست موقعی که در کار عکاسی حرفهای شده و میتواند یک آتلیه را براحتی اداره کند، مجبور میشود رخت سربازی بپوشد. آن هم برخلاف میل باطنی. برای اینکه به خانوادهاش فشار نیاورند و اذیتشان نکنند. میگوید ارتشیها میرفتند روستایمان و به بزرگ و کدخدای ده میگفتند که فلانی پسر سرباز دارد و هنوز خودش رامعرفی نکرده. او هم برای خوشامد آنها روی پدرش فشار میآورده و آزارش میداده: «دوران سربازیام خیلی سخت گذشت. بخصوص آموزشی. من با علاقه خودم رفتم تیپ هلیبرد شیراز. چیزی هم نگفتم که من عکاسی بلدم. چون اصلاً برخلاف دیگر یگانها واحد عکسی وجود نداشت. از آنجایی که یک مدت در رنگ سازی کار کرده بودم، شدم نقاش واحد مهندسی. من را میگذاشتند وردست نقاشهایی که برای ارتش کار میکردند.»
عکاس پارک ملت
روال قدیم اینطور بوده که پسرها بعد از سربازی زن بگیرند و بروند سر خانه و زندگی خودشان. سلیمان خزائی هم از این قاعده مستثنا نبوده. سربازیاش که تمام میشود، برمیگردد مشهد و زن میگیرد. یک عکاسی هم درمیدان شهدای مشهد پیدا میکند و در آنجا مشغول میشود: «یک عکاسی معروف در مشهد بود به نام سایه، دور میدان شهدا. آنجا استخدام شدم و باز به عنوان روتوشکار من را به کار گرفتند. آن موقع پول خیلی زیادی به کارگرها و نفرات دوم وسوم مغازهها نمیدادند. هزینههای زندگی هم داشت روی من فشار میآورد و حقوقی که میگرفتم کفاف نمیداد. دیگر وقتش رسیده بود که خودم یک دوربین بخرم. رفتم یکی از این دوربینهای پولاروید که خودش بلافاصله عکس را چاپ میکرد، خریدم و در پارک ملت مشهد از خلقالله عکس میگرفتم. یک مبلغی هم سرمایه به آن کسی میدادم که در پارک مسئول سروسامان دادن به عکاسها بود. چند وقتی هم در میدان فردوسی مشهد عکس یادگاری میانداختم؛ اما راستش را بخواهید چرخ زندگیام با عکاسی نمیچرخید. دوربین را بوسیدم و گذاشتم کنار. رفتم سراغ کار نقاشی که آن زمان درآمدش خیلی بیشتر از عکاسی بود. در کارم به قول معروف خیلی زود اوستا شدم. عکاسی را هم تفننی ادامه میدادم و اوقات بیکاری میرفتم از شهر عکس میگرفتم.»
انقلاب، زندگیام را عوض کرد
سال1357 تنور انقلاب حسابی داغ میشود. راهپیمایی پشت راهپیمایی و اعلامیه پشت اعلامیه و بالاخره آن چیزی میشود که پیشبینی میشد. انقلاب اسلامی مردم ایران پیروز شد و به آن چیزی که میخواستند، رسیدند. شیرینی انقلاب دو سال بعد با تجاوز عراق به خاک کشورمان تلخ شد. دوباره همان زن و مردهایی که یک روز همه توانشان را گذاشتند تا انقلاب پیروز شود، در مقابل گلولههای دشمن سینه سپر کردند تا یک وجب از خاکشان به تاراج و غارت نرود. یکی مثل سلیمان خزائی هم در آن دوران همه زندگیاش میشود انقلاب و جنگ: «آتش انقلاب که داغ شد، من و همسرم پای ثابت همه راهپیماییها شده بودیم. از کارم میزدم و میرفتم تظاهرات. یک جورایی از خود بیخود شده بودم. نه فقط من که همه مردم اینطور شده بودند. هیچ تظاهراتی را از دست نمیدادم. پایگاه بسیج که راه افتاد و جنگ شروع شد، پاتوق اصلیام همانجا بود. هرجا که نیاز به نیروی حراست داشتند، من را صدا میزدند. کلاً یادم رفته بود که عکاسم. روزی یکی از بچههای پایگاه گفت تو که شب و روز اینجایی، بیا برویم استخدام سپاه بشو. یک فرم گذاشتند جلویم و من در قسمت تخصص و علاقهمندیها نوشتم که عکاسی هم بلدم.»
دوباره دوربین به دست شدم
میگوید: «اینقدر سرگرم کارهای فرعی بودم که عکاسی و دوربینم را به کل فراموش کرده بودم.» به همه اینها از بین بردن عکسهای قدیمی را هم باید اضافه کنید. انگار که بعد از انقلاب عکاسی و عکس گرفتن برای سلیمان خزائی به کل تمام میشود؛ تا سال 1363: «چهارسال بعد از آغاز جنگ ارتش فراخوان داد که برخی از سربازان قبل انقلاب، دوباره بیایند که اعزام شوند منطقه. بعد از تجدید آموزش ما را فرستادند آبادان. سه ماه در ایستگاه دوازده بودیم، روبهروی پتروشیمی. خوب یادم هست که امکاناتمان خیلی کم بود. مثلاً غذا را در پلاستیک میریختند و به ما میدادند یا سنگرهایمان خاک و نخاله بود. آنجا اولین عکسهایم را از جنگ گرفتم. چندوقت بعد از اینکه برگشتم، در سپاه استخدام شدم. آنجا هم مدام در کارهای فرهنگی بودم. یادم میآید که در فرم اولیه استخدام نوشته بودم که عکاسی هم بلدم. یک روز گفتند که مسئول واحد تبلیغات، آقای عباس مهاجر که خودش عکاس چیرهدستی بود، قرار شد برود مرخصی وجبهه. کسی را هم نداشتند جایگزینش کنند. نمیدانم چه اتفاقی افتاد که یادشان آمد من در فرم استخدامم نوشتهام که عکاسی بلدم و.... گفتند که بیا و جای این آقا باش تا برود و برگردد. قبول کردم و دوباره دست به دوربین شدم و کاری را انجام میدادم که 180درجه با عکاسیها که قبل از انقلاب انجام میدادم، تفاوت داشت. اگر اعزام نیرو بود، من آنجا بودم تا تصاویرش را ثبت و ضبط کنم. تشییع جنازه شهدا که برگزار میشد، خودم را با دوربین میرساندم. از راهپیماییها هم که تا دلتان بخواهد عکس دارم. یکی از معروف ترینهایش راهپیمایی جهادیها در شهر مشهد است که خیلی جاها عکسش منتشر شده و کسی نمیداند آن را من گرفتم. چندماه بعد از شروع کارم گفتند که منطقه نیرو کم است و باید بروید. ماهم از خداخواسته قبول کردیم. با چندنفر از بچههای دیگر تبلیغات یک ماشین شدیم و رفتیم اهواز. قراربود سه ماه بمانم و بعد برگردم، اما یکسال طول کشید.
دلم میخواست بروم خط مقدم
عکاس کارش ثبت و ضبط لحظههاست. حالا اگر آن لحظه معرکه و میدان جنگ باشد، وظیفهاش سنگینتر هم میشود. باید بیتوجه به حرفهایی که زده میشود و توپ و خمپارهای که کنارش به زمین میخورد، کارش را بکند. به قول خودشان باید تا میتوانند سمج باشند که کارشان پیش برود وگرنه کلاهشان پس معرکه است: «پایم که به منطقه رسید، همه هم و غمم را گذاشتم که لحظات نابی را که داشت رقم میخورد، ثبت کنم. خیلی هم به قول مشهدیها آدم پیلهای بودم. جواب رد قبول نمیکردم.
اینقدر سماجت به خرج میدادم تا اینکه فرماندهها و رزمندهها میگفتند: هرچیزی که این آقا میگوید گوش بدهید. بگذارید عکسش را بگیرد و برود. یک موتور به من داده بودند با یک اتاق دو در دو که شده بود عکاسی من در جبهه. وقتی که میرفتیم در گردانها که از نیروها عکس بگیریم، بچهها کلی ذوق و شوق از خودشان نشان میدادند. آن موقع کسی دوربین نداشت اصلاً. شاید در هرگردان سه چهار نفر وضعشان خوب بود و دوربین داشتند. من هم در عکس گرفتن خساست به خرج نمیدادم و هرصحنهای را که به نظرم جذاب میآمد، ثبت میکردم. در لحظاتی از جنگ من برای اینکه عکسها را به سلامت برسانم، همراه سایر رزمندگان نمیتوانستم جلوتر بروم.
یادم هست در عملیات کربلای یک در دشت مهران همراه رزمندگان بودم، سردار شهید فرومندی نیروها را جمع کرد، شب شد و ما وارد منطقه جنگی شدیم. من فقط 30 حلقه عکس همراهم بود. با خودم گفتم اگر من اسیر شدم، چه کار کنم؟ تکلیف این همه عکس چه میشود؟ بالاخره عکسها حکم اسنادی را داشتند که نباید در هیچ شرایطی به دست دشمن میافتادند. من حتی اسلحه هم نداشتم. خلاصه با زحمت زیادی خودم را رساندم عقب. شرایط خط مقدم متفاوت است. نمیتوانی بروی خط مقدم و فقط عکاس باشی. چون در آن جا کارهای مهم تری هست. برای همین تصمیم گرفتم برگردم. چون باید عکسها را به مقر میرساندم و اگر میماندم، احتمال شهادت، اسارت و یا جراحت وجود داشت و هر کدام از اینها نمیگذاشت عکسها را سالم برسانم، اما دلم نیامد از بچههایی که داشتند میرفتند خط، تصویری ثبت نکنم. تا توانستم از آنهایی که داشتند میرفتند خط مقدم عکس گرفتم.»
هنوز درگیر خاطرات جنگ هستم
دوربین عکاسان حرفهای مثل آلفرد یعقوبزاده وساسان مویدیفر و بقیه، فریمهای زیادی از جنگ ایران و عراق ثبت کرده که همهشان را بارها دیدهایم. اما لوبیتلها و یاشیکاهای رزمندگان هم کم تصویر ثبت و ضبط نکرده است؛ عکسهایی که شاید غیرحرفهای باشند و کیفیت آنچنانی نداشته باشند، اما پشتشان خاطرههایی خوابیده است که باید هردو با هم ثبت شوند و برای نسلهای بعدی یادگار بماند: «سی و خوردهای سال از جنگ گذشته است، اما من هنوز دغدغه ثبت و جمعبندی عکسهای آن موقع را دارم. عکسهایی که بچهها با دوربینهای شخصی خودشان گرفتهاند. پشت این عکسها کلی خاطره خوابیده است که هردوتایش باید ثبت شود. به همه بچه رزمندهها میگویم که عکسهایشان را بیاورند تا آن را اسکن و خاطرهاش را ثبت کنیم. عکسها را هم پیش خودمان نگه نمیداریم، فقط نسخهای برای خودمان تهیه میکنیم و اصل عکس را به صاحبش برمیگردانیم. هدفمان از این کار درست کردن یک آرشیو درست و درمان از عکسهای جبهه و جنگ است.»
■
این عکس را در جنگل اندیمشک گرفتم. آقا در جمع رزمندگان و روحانیون رزمنده درحال سخنرانی هستند. تقریباً ساعت 8 صبح بود که ما در پادگان 92 زرهی اهواز با بعضی از نیروهای تبلیغات لشکر 5 نصر بودیم که ناگهان به ما خبر دادند در تیپ 21امام رضا(ع) گردهمایی رزمندگان است. بعد از مراسم گفتند که نیروهای رزمی برای شرکت در سخنرانی رئیس جمهور که آن زمان حضرت آقا بودند، به سمت اندیمشک خواهند رفت. من هم دوست داشتم بروم، اما وسیله نقلیه نبود. دردسرتان ندهم؛ با هر زحمتی که بود خودم را رساندم اندیمشک. نزدیکهای ظهر بود و خیلی خسته بودم. هرطور بود خودم را به نزدیکی محل سخنرانی رساندم. به دوربین نگاه کردم که ببینم چند تا فیلم دارد. جا خوردم. برای اینکه 4یا 5عدد بیشتر نمیتوانستم عکس بگیرم.به سمت جایگاه حرکت کردم. از آنجایی که کارت مخصوص جایگاه نداشتم برادران حفاظت جلوی من را گرفتند و به هیچوجه راضی نمیشدند که اجازه بدهند من بروم جلوتر و از آقا عکس بگیرم. در همین گیر و دار چشمم به آقای کیخواه افتاد که از بچههای حفاظت لشکر 5نصر بود. واسطه شد و گفت که من عکاس تبلیغاتم. گذاشتند من بروم جلو. جمعیت زیادی دور و بر و جلو جایگاه سخنرانی را گرفته بودند، نمیشد بروم جلوتر. خوشبختانه لنز تله دوربین همراهم بود. نصب کردم و از فاصله 10 الی 15متری چندتا عکس گرفتم. رئیس جمهور درحال صحبت کردن بودند و باد هم درحال وزیدن بود. چندتا شاخه درخت بالای جایگاه درحال حرکت بودند و گاهی روی صورت آقا سایه و گاهی آفتاب میشد. تعدادی رزمنده ایستاده بودند و به سخنرانی گوش و به آقا نگاه میکردند. من از فرصت استفاده و از لابه لای شانههای آنها عکس گرفتم.فیلم دوربین که تمام شد، مثل بقیه نشستم به صحبتهای حضرت آقا گوش کردم و بعد از آن هم با هرسختیای که بود خودم را رساندم پادگان لشکر 92 زرهی اهواز. فکرنمیکردم که عکس خوبی از این مراسم گرفته باشم، چون فیلم دوربین زود تمام شد. بعد از چند روز که با اکراه فیلمها را ظهور کردم، در کمال تعجب دیدم به لطف خداوند دو تا از عکسهایم خوب شده است. یکی همین عکس تکی و دیگری که ازفاصله دورتر گرفتم و جمعیت کاملاً معلوم است. چند وقت بعد هم سپاه این عکس را در ابعاد بزرگ چاپ کرد و در لشکرها نصب شد و پس از آن این تصویر اینقدر معروف شد که همهجا دستبهدست بین رزمندهها میچرخید و کسی نمیدانست که عکاسش من هستم.
■
یکی از کارهای مهم ما در تبلیغات عکاسی از معراج شهدا و تشییع پیکرها بود. اینجا ساختمان قدیمی سپاه مشهد است. کنار کارخانه نخریسی. درست بعد از عملیات کربلای5. از آن عملیاتهایی بود که کلی شهید دادیم. همه هم جوانهای رشیدی بودند که با جان و دل آمده بودند که از مرزهای مملکتشان دفاع کنند.
این عکس مال زمانی است که هنوز تشییع جنازه شروع نشده بود. دیدم این نما برای عکس فوقالعاده است.
این تصویر یکی از زیباترین تصاویری است که از آن دوران سراغ دارم.
■
این تصویر تشییع جنازه شهید مهندس آقاسیزاده است. فرودگاه شهید هاشمینژاد. یادم هست جمعیت زیادی آمده بود. همین که آمدند جلو تا تابوت را ببرند به جایی که آمبولانس بود، پدر شهید آمد جلو و گفت بگذارید پیکر سرباز امام (ره) را خودمان بر دوش بگذاریم. پدر و برادر و عمویش آمدند و زیر تابوت را گرفتند. من از کل مراسمهای شهید آقاسیزاده عکاسی کردم. اما نکته جالبی که این عکس دارد این است که همه دوستانش دارند گریه میکنند، اما پدر و برادرش که جلوی تابوت را گرفتهاند، چهره مصممی دارند.
■
این عکس را سال1364 و قبل از عملیات والفجر هشت گرفتم. حجتالاسلام محلاتی آمده بود منطقه و به همه تیپ و لشکرها سر میزد و خداقوت میگفت. روزی که ایشان به مقر ما آمد، چند فریم عکس ازشان گرفتم. یکی آن عکس تکی بدون عمامه با لباس سپاهشان خیلی معروف شد، یکی هم همین که دارند نماز میخوانند. شهید محلاتی مرد نازنینی بود. این همه عکس از او گرفتم یکبار نگفت بس است دیگر. با روی خوش قبول میکرد و جلوی دوربین میایستاد.
انتهای پیام/
نظر شما