تحولات منطقه

مهدی توسلی می گوید: وقتی می‌گفتم که دارم کتابی با فلان موضوع می‌نویسم، می‌گفتند پسرجان! کتاب‌های فارسی را کسی نمی‌خواند. بعد تو می‌خواهی بروی انگلیسی بنویسی؟!

می‌گفتند کارگری کجا نویسندگی کجا؟!
زمان مطالعه: ۱۲ دقیقه

گروه فرهنگی قدس‌آنلاین/ حامد کمالی: مهدی توسلی(آفریده) آدم عجیبی است؛ پسر افغانستانی مقیم مشهد که یک روز به خاطر قانون جدید تحصیل مهاجران، عطای درس و مدرسه را به لقایش بخشیده تا بشود کارگر آرماتوربندی؛ پسری که در عین ترک تحصیل، آن‌ قدر زبان خواند و خواند و خواند تا روزی برسد که بورس تحصیلی یکی از کشورهای خارجی را مال خودش کند و برود آنجا که درس خواندن برایش راحت‌تر از اینجا باشد. او خیلی پیشتر از این رؤیای فیزیکدان شدن داشت؛ رؤیایی که با همان قانون بر باد رفت تا مهدی را به فکرهای دیگری بیندازد؛ فکری که حالا او را تبدیل به یک نویسنده جهانی کرده با کتابی که ناشرهای ایرانی چاپش نکردند و سر از لندن درآورد. 

 همیشه پای یک جنگ در میان است!
در ایران به دنیا آمده. طبق قانون خیلی از کشورها اگر حساب کنیم، حتماً شناسنامه آن کشور گیرش می‌آمد، اما او مثل بقیه همنسلانش فعلاً با همان کارت‌های آمایش و پاسپورت دانشجویی در این‌جا اقامت دارد. پدرش سال 1361 که شوروی‌ به افغانستان حمله می‌کند، دست زن و بچه‌اش را می‌گیرد و می‌آورد ایران. بقیه خانواده هم همراه او می‌شوند: «من که سنم قد نمی‌دهد، اما می‌گویند وقتی شوروی حمله کرد به افغانستان، خیلی‌ها تصمیم گرفتند که خاک کشورشان را ترک کنند. اولین مقصدشان هم ایران بود. چون اولاً همزبان بودند، در ثانی دین و آیینشان با مردم این‌جا یکی بود. خانواده ما هم از این قاعده مستثنا نبودند. همه‌شان شال و کلاه می‌کنند و می‌آیند به سمت ایران. وارد مرز که می‌شوند، عمو و پسرعموهایم راهی اصفهان می‌شوند. نه این‌که شهرش صنعتی است، می‌گفتند که ‌آن‌جا کار راحت‌تر پیدا می‌شود. پدر من هم تصمیم می‌گیرد که بیاید مشهد. چون روحانی بود و در این شهر فضا برای درس‌خواندن و استفاده از حوزه علمیه برایش مهیا بود. البته در افغانستان که بودند، برنج‌فروشی می‌کردند و در بازار برای خودشان حجره‌ای داشتند. مهاجرت که کردند، آن شغل و پیشه از دست رفت. ماهانه یک مبلغی از حوزه علمیه می‌گرفتند برای خرجی زندگی. من پدرم را سال 1369 از دست دادم. ایشان سرجمع هفت، هشت سال بیشتر در ایران زندگی نکرد.»

کتاب قانون!

یکی از ماجراهای تکراری و پر درد همه مهاجرانی که در ایران زندگی می‌کردند، مدرسه رفتن بود. باید از هفت‌خوان رستم رَد می‌شدند که بتوانند بروند و مثل بقیه بچه‌ها سرکلاس بنشینند. البته خیلی‌هایشان سر از مدارس خودگردان درمی‌آوردند و عطای مدرسه دولتی را به لقایش می‌بخشیدند.

البته مهدی جزو آن دسته از بچه‌هاست که از آن هفت‌خوان به سلامت عبور کرده؛ اما یک قانون یک شبه «تصویب شده» و به قول معروف «من‌درآوردی» همه زندگی یک پسر 16، 17 ساله را به هم می‌ریزد: «برای مدرسه رفتن نیاز بود که یک ‌سری گواهینامه‌هایی را بگیریم و مدارکی را تمدید کنیم. ما هم هر سال با هزار زحمت و ضرب و زور این کار را می‌کردیم که بتوانیم برویم مدرسه.

این روال تا سال دوم دبیرستان برقرار بود. مثل هرسال وقتی که رفتم مدرسه تا برای سال سوم ثبت‌نام کنم، گفتند که بخشنامه آمده و دانش‌آموزان مهاجر باید فلان قَدَر پول بدهند. یادم نیست دقیقاً چه‌قدر می‌خواستند، اما پرداختش برای من و خانواده‌ام سنگین بود. هرچه دو دوتا چهارتا کردم، دیدم نمی‌توانم. نه فقط من که خیلی‌های دیگر نمی‌توانستند آن مبلغ را بدهند. ناچار شدم که ترک تحصیل کنم.»

 یک بمب وسط رؤیاهای مهدی

مهدی توسلی دلش نمی‌آید خیلی سَرسَری و راحت از این برهه زندگی‌اش عبور کند. شروع می‌کند به صحبت کردن از آرزوها و برنامه‌هایی که برای آینده‌اش داشته و به یکباره نقش برآب شده است. این‌که اصلاً، حتی در پستوی ذهنش هم به نویسندگی فکر نمی‌کرده و همه آمال و آرزویش این بوده که فیزیکدان بشود: «من درسم خیلی خوب بود. نه تنها شاگرد اول مدرسه بودم که حتی در ناحیه آموزش و پرورش با معدلی که من داشتم، آن هم در رشته ریاضی و فیزیک، جزو برترین‌ها بودم. البته این‌که من بچه درسخوان شدم دو عامل داشت. یکی این‌که می‌گفتند تو هوشت خوب است و به پدرت رفتی، برای همین درس را خوب می‌فهمی. دیگر اینکه اگر درس نمی‌خواندم تنبیه می‌شدم. خانواده‌ام خیلی روی این مسئله حساس بودند. بعد منِ مهدی توسلی عاشق فیزیک بودم و همیشه این رؤیا را در سر می‌پروراندم که یک روز فیزیکدان بشوم. با یکی از دوستانم می‌رفتیم کتاب‌های دانشگاهی فیزیک را از کتابخانه می‌گرفتیم، ساعت‌ها می‌نشستیم و مسائلش را باهم حل می‌کردیم و سر بعضی‌هایش کلی باهم بحث می‌کردیم. بعد وقتی ناگهان به من گفتند که دیگر نمی‌توانی بروی سر کلاس، انگار یک بمب انداخته باشند وسط زندگی‌ و انگیزه‌ام.»

 کار و کار و کار!
مهدی خیلی به این در و آن در می‌زند که هرطور شده بتواند برود مدرسه، اما فایده‌ای ندارد. بعضی از دوستانش پول را جور می‌کنند و با تأخیر چند ماهه می‌روند سرکلاس، اما او نمی‌تواند. می‌گوید همه فکر را دادم به کار کردن: «از دوم، سوم راهنمایی کار می‌کردم که هم خرج درس و مدرسه خودم را دربیاورم، هم این‌که کمک‌حال خانواده باشم. آن سال‌ها هنوز فرش دستبافت خاطرخواه زیاد داشت، برای همین برادرهایم در کار رفوگری این مدل فرش‌ها بودند و من هم به تبعیت از آن‌ها وارد این حرفه شدم. چندسال بعد هم که بازار فرش دستبافت کساد شد، ما هم مثل خیلی‌های دیگر رفتیم وارد کارهای ساختمانی شدیم. من الان با اینکه دانشجوی زبان انگلیسی هستم، هنوز شغل اصلی‌ام کار ساختمانی و آرماتوربندی است. آن سال هم وقتی که دیگر نتوانستم بروم مدرسه، چسبیدم به کار. این‌قدر که هرچه درس خوانده بودم، از راهنمایی گرفته تا دبیرستان، همه را فراموش کردم. مغزم کاملاً از این چیزها خالی شد. چون خیلی برایم سنگین بود. با وجود اینکه بعد از یک‌ سال وقفه آن قانون لغو شد و من توانستم دوباره بروم مدرسه. اما آن مهدی سابق نبودم.»

گفتی که بعد از یک ‌سال دوباره پایت به مدرسه باز شد اما آن مهدی یک‌ سال قبل نبودی. مگر چه اتفاقی برایت افتاده بود؟

وقفه‌ای که افتاد، همه انگیزه را در من کشت. ‌سر سوزنی امید نداشتم که رنگ میز و نیمکت را دوباره ببینم. شاید اگر زور و اجبار بقیه نبود، قید دیپلم گرفتن را هم می‌زدم؛ اما همه به من می‌گفتند که حداقل برو و دیپلمت را بگیر. با وجود همه این بی‌انگیزگی، آن سال معدل دیپلمم شد 18 و اندی. 

 بعد از دیپلم گرفتن می‌خواستی چه‌کار کنی؟ 

بچه‌هایی که باهم بودیم، همه رفتند پیش‌دانشگاهی، اما رؤیای فیزیکدان شدن برای من تمام شده بود. می‌خواستم کار کنم و زبان انگلیسی بخوانم. هرکی از من می‌پرسید مهدی! می‌خواهی چه کارکنی؟ می‌گفتم می‌خواهم بروم زبان بخوانم. آشنایی من با زبان برای خودش ماجرایی دارد.

 چه ماجرایی؟

آن زمان خواهر کوچک‌ ترم کلاس زبان می‌رفت. وقتی که می‌رفت داخل اتاق که تکالیف کلاس زبانش را انجام بدهد، صدای فایل‌های صوتی‌ای که پخش می‌کرد، به گوش من هم می‌خورد. اوایل خیلی برایم مهم نبود، اما بعد جذاب شد.

مدام گوش تیز می‌کردم که ببینم صدای چیست؟ بعد از مدتی هم برایم جذاب شد که بفهمم آن خانم و آقای داخل سی‌دی صوتی دارند به هم چه می‌گویند؟ من که از زبان انگلیسی متنفر بودم، این شکلی و ذره ذره علاقه‌مندش شدم.

همان سالی که از مدرسه رفتن محروم شدم، یکی از دوستانم یک گام‌به‌گام به من داد که زبان سوم دبیرستان را هم داخلش داشت. وقتی که می‌خواندم با خودم می‌گفتم که چه‌قدر این درس شیرین و لذت‌بخش است. سوم دبیرستان تنها یک نفر در کل آن منطقه آموزش و پرورش زبان انگلیسی 20 گرفت که من بودم. 

 رفتی کلاس زبان که بعد هم از ایران مهاجرت کنی یا این‌که داشتی یک راه جدید برای زندگی آینده‌ات ترسیم می‌کردی؟

راستش هدف اصلی‌ام این بود که مثل خیلی‌ دیگر از هموطنانم از ایران بروم. نه به صورت غیرقانونی و مدل پناهندگی. می‌خواستم بورسیه بشوم. شرایطش هم برایم مهیا بود که خیلی راحت و بی‌دردسر بروم استرالیا. تصویری هم که برای خودم ساخته بودم این بود که می‌روم آن‌جا، بی‌دغدغه و رها از همه‌چیز، یا فیزیک می‌خوانم یا این‌که همین زبان را ادامه می‌دهم. 

 چه اتفاقی افتاد که مهدی توسلی سر از استرالیا در نیاورد؟ نخواستی بروی یا نشد؟

خودم هم نمی‌دانم که چه شد. در ظاهر همه‌چیز درست بود. مدرک زبان را هم داشتم می‌گرفتم، اما ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادند که چنین اتفاقی نیفتد.

 خیلی‌ها در نویسندگی ادعا دارند، اما جرئت نمی‌کنند به زبان مادری‌شان کتاب بنویسند. تو چطور شد که تصمیم گرفتی به یک زبان دیگر کتاب بنویسی؟ 

به من گفته بودند که اگر دوست داری در زبان پیشرفت کنی، باید تا می‌توانی در آن عمیق بشوی. طوری که حتی فکر کردن با زبان خودت را فراموش کنی و انگلیسی فکر کنی. همین عامل سبب شد که من به خودم جرئت بدهم و این اعتماد به نفس را پیدا کنم که به یک زبان دیگر، که فرسنگ‌ها با زبان مادری‌ام فاصله دارد و هیچ شباهتی بین آن‌ها وجود ندارد، کتاب بنویسم.

همان ماه‌های اولی که کلاس زبان می‌رفتم و هنوز مثل خیلی‌های دیگر نمی‌توانستم درست و حسابی صحبت کنم، نوشتن را شروع کردم. یک جورهایی فهمیده بودم که استعدادَکی در این زمینه دارم. معلم‌های آن‌جا هم به این ماجرا پی برده بودند. می‌گفتم شما به من از این کتاب‌های داستان کوتاه بدهید، من خلاصه‌اش را برایتان می‌آورم. کتاب‌ها را می‌خواندم و هر آن‌ چیزی که فهمیده بودم را روی کاغذ پیاده می‌کردم.

این‌ها تبدیل شد به اولین نوشته‌های من. تا دلتان هم بخواهد انواع و اقسام غلط‌های ساختاری و لغتی و گرامری داشت. ولی یک حُسن داشت. این بود که اولاً ذهنم و دستم را برای نوشتن آماده می‌کرد و راه می‌انداخت، در ثانی علاقه‌ای که به زبان در من شکل گرفته بود را تثبیت و تقویت می‌کرد.

 و بالاخره کی اولین ایده‌های خودت را برای نوشتن روی کاغذ آوردی؟

کلی ایده برای نوشتن و داستان کوتاه در ذهنم داشتم، اما می‌ترسیدم که بیاورمشان روی کاغذ. هنوز اعتماد به نفس درست و درمانی نداشتم. سال 88 بالاخره دل را زدم به دریا و اولین داستان کوتاهم را به زبان انگلیسی نوشتم. همان موقع هم آن داستان را با ترس و لرز بردم کانون زبان و به استادهایم نشان دادم. خیلی خوب به خاطر دارم که وقتی رفتم برگه‌های داستان را از استادم بگیرم، زیر یکی از صفحاتش به انگلیسی نوشته بود: حیرت‌آور است.

 مگر آن چه بود که استادت را حیرت‌زده کرده بود؟

همه ایده‌هایی که داشتم و دارم تخیلی است. اصولاً عاشق فیلم‌ها و مستندهای علمی هستم و جانم برایشان درمی‌رود. زمان ما شبکه چهار مستندهای علمی زیاد نشان می‌داد و اصلاً یک بخش مخصوص برای این برنامه‌ها داشت. من هم عاشقش بودم. یعنی همه کارهایم را تعطیل یا طوری برنامه‌ریزی می‌کردم که به این مستندها برسم و از دستشان ندهم. اولین داستانی که نوشتم و به استادم دادم، از همین قصه‌های تخیلی بود. داستان پسری بود به نام جک که دست‌های بزرگی داشت و به خاطر آن دست‌ها همه مسخره‌اش می‌کردند. در روستایشان یک اتفاقی می‌افتد که به کمک او حل می‌شود و از آن به بعد همه تحسینش می‌کنند و بقیه ماجرا.

 و بعد از نوشتن کلی داستان کوتاه، رفتی سراغ یک کار بزرگ‌تر؟

دقیقاً؛ چندسالی بنا به دلایلی زبان و کلاس‌هایش را کنار گذاشتم، اما نوشتن را نه. در آن سال‌ها هم پراکنده داستان‌های یک دو صفحه‌ای می‌نوشتم تا این‌که به ذهنم رسید یکی از ایده‌هایم را تبدیل کنم به یک رمان. «روز وابستگی» ایده‌ای بود که سال 89 به ذهنم رسیده بود. مثل بقیه یک داستان کوتاه بود و خودم خیلی دوستش داشتم. ظرفیتش را هم داشت که به رمان 80، 90 صفحه‌ای تبدیلش کنم. 

 موضوع «روز وابستگی» چیست؟

روز وابستگی داستانی است درباره سیاست‌های آمریکا. داستان بررسی می‌کند که چگونه جنگ‌های مداومی که این کشور در خاورمیانه درست کرده بر سیاست داخلی خودش تأثیر می‌گذارد. 

 ولی به راحتی می‌توانستی این کتاب را به فارسی بنویسی.

درست است، اما تأثیرگذاری‌ای را که مدنظرم بود، نداشت. من می‌خواستم چهره بد جنگ را به همه دنیا نشان بدهم و طبیعی بود که باید از زبان بین‌المللی استفاده می‌کردم. حتی انتخاب آمریکا هم تقریباً دلیل مشابهی داشت. فضای داستان باید در کشوری می‌افتاد که همه آن را می‌شناسند. 

 طبیعی است که تو هیچ آشنایی با آن کشور و قانون‌هایش نداشتی. باید کلی برای پژوهش وقت می‌گذاشتی. 

بله. من برای این کتاب 80، 90 صفحه‌ای تقریباً پنج سال وقت گذاشتم. هرکتابی را که در آن ولو یکی دو خط درمورد قانون و سیاست‌ و تاریخ آمریکا نوشته شده بود، مطالعه می‌کردم. این‌قدر که من الآن کاملاً روی تاریخ این کشور مسلط هستم. مجبور بودم برای جزئی‌ترین اتفاقاتی که در داستان می‌افتد، کلی وقت بگذارم و تحقیق کنم. ‌

 و چرا رفتی سراغ ناشران خارجی؟ 

فکر می‌کنید من سراغ ایرانی‌ها نرفتم؟ هیچ‌کدامشان با من برخورد خوبی نکردند. وقتی می‌رفتم و می‌گفتم که دارم کتابی با فلان موضوع می‌نویسم، می‌گفتند پسرجان! کتاب‌های فارسی را کسی نمی‌خواند. بعد تو می‌خواهی بروی انگلیسی بنویسی؟! برای همین رفتم سراغ خارجی‌ها. بالاخره با آن‌ها راحت‌تر می‌توانستم به هدفی که داشتم برسم. اما کسی را در خارج از کشور نداشتم که راه و چاه را نشانم بدهد.

یک سال کار من این بود که در اینترنت دنبال ناشر بگردم و به آن‌ها ایمیل بزنم و خودم و کتابم را به قول معروف پرزنت کنم. تا اینکه یک ناشر انگلیسی به من جواب داد و گفت که حاضر است روی کتابم سرمایه‌گذاری کند. در پوست خودم نمی‌گنجیدم. نمونه کار را برایشان فرستادم و قراردادی بینمان رد وبدل شد و حدود یک سال بعد، کتابم رفت زیر چاپ.  

 «روز وابستگی» کِی از زیر چاپ درآمد و راهی کتاب‌فروشی‌ها شد؟

اردیبهشت امسال. وقتی که ناشرم خبرش را داد در پوست خودم نمی‌گنجیدم. دو هفته بعد هم کتابم را در سایت آمازون برای خرید عرضه کرد. این، به قول امروزی‌ها، ته تبلیغات بود برای من. باور کردنی نبود که یکی از سایت‌های معتبر خرید و فروش دنیا کتاب من را می‌فروشد. 

 کتاب تو را از آمازون گرفته تا واتراستون دارند عرضه می‌کنند. یک ناشر انگلیسی معتبر حاضر شده روی تو و نوشته‌ات سرمایه‌گذاری کند. آن‌ هم در زمانی که انتشاراتی‌های ایرانی به‌خاطر شرایط موجود خیلی سخت ریسک می‌کنند که کتاب حتی نویسنده‌های حساب پس داده را چاپ کنند. اما هیچ خبری از تو نیست. نه جشن رونمایی‌ای، نه خبری. چرا؟

موقعی که کتاب رفت زیر چاپ، ناشرم یک راهنمای جامع و کامل برای من فرستاد و گفت که این‌ها روش‌های تبلیغ است، استفاده کن که کتاب، فروش خوبی داشته باشد. باورتان نمی‌شود که غیر یک مورد هیچ‌کدامش در ایران قابل انجام دادن نبود. زمانی هم که کتاب چاپ شده و بیرون آمد، فقط توانستم در شبکه‌های اجتماعی تبلیغات انجام بدهم که اصلاً به چشم نمی‌آید.

یعنی این قدر کم است که حتی جامعه مهاجر افغانستانی در ایران خبر ندارد که من چه کار کرده‌ام، چه برسد به دوستان ایرانی. کدام نویسنده بدش می‌آید که برای کتابش جشن رونمایی بگیرد؟ ولی من قدرت و توانش را ندارم. یک مجموعه فرهنگی باید مرا حمایت کند و پشتم باشد که بتوانم این کار را انجام بدهم.

من هم دوست دارم که کتابم را به این و آن هدیه بدهم. چون این خودش نوعی تبلیغ است؛ بالاخره، ولی ناشر فقط تعداد محدودی کتاب به صورت رایگان در اختیار من قرارداده بود و اگر می‌خواستم مجدد تهیه کنم، باید مبلغی را به ناشر می‌دادم که با این قیمت دلار و یورو از توان منِ کارگر خارج بود. بالاخره بُعد مالی این جریان برای من مهم است. چون اگر فروش خوبی داشته باشد، زندگی من را به کلی تغییر می‌دهد و با خیال راحت‌تر می‌توانم روی کارهای بعدی‌ام فکر کنم. 

 بعد از این قضیه برخوردهای اطرافیان چطور بود؟ کسی باور می‌کرد که مهدی توسلی نویسنده شده باشد؟

نه. هیچ‌کس هیچ‌تناسبی بین من، شغلی که الآن دارم و نویسندگی پیدا نمی‌کرد. بلااستثنا می‌گفتند کارگری کجا و نویسندگی کجا؟

انتهای پیام/

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.