به گزارش قدس آنلاین، شالیزارهای پله ای را رد می کنی و در دلِ کوهستان، جان می گیری... میان هوای تَر و تازه... میان درختان گردو ، سیب ، کاج و صنوبر.
جغرافیای دوری مدنظرم نیست، سرزمین بکری را می گویم که روی پلاکاردش نوشته اند: «آلاشت»... شهری در سوادکوه مازندران که شبیه قصه هاست... از بس رؤیا و فانتزی دارد و رحم سرش نمی شود در ریخت و پاش... ریخت و پاش زیبایی... جایی که فورانِ پلان های شگفت انگیز و باورنکردنی ست.
همانجا که مردمانش خاکی و بی ریا، سلامت می کنند تا یادت بیندازند همزبان و هموطن ایم... همانجا که عطر گل گاوزبان و آویشن کوهی، پاگیرتان می کند!
و اگر کمی جستجوگر باشی، چشم ات حتماً به جمال روباه و عقاب و خرگوش هم روشن خواهد شد... جایی که هوسِ شیربلال هم که بکنی، بی نصیب نمی مانی.
آلاشت به تعبیر من یعنی پیچ پشت پیچ... جاده ای که تقدیرش در دلِ کوه های تراش خورده نوشته شده... یعنی مه نمناک لابه لای مرداد... تفریح وسط ابرها... یعنی صدای شعر و ترانه و تصنیف که بی امان سرازیر می شوند سمتت، از هر سوی... یعنی اسپندی که باید برای این تکه از ایران ریخت توی آتش.
آلاشت یعنی عروسک و جوراب... میل و کاموا... پیرزنانی که گذشته هایشان را در کوی و برزن می بافند... و هربار پای دستگاه، تار و پود چادرشبهایشان را رَج می زنند.
یعنی سقف های رنگی... یعنی در ارتفاعات قدم بزنی و برسی به رصدخانه و آنجا پشت تلسکوپ اتاق نجوم، فضا را سیر کنی... و پابه پای دیاری خُنک و مرطوب، شرجی شهر خودت را پاک از خاطر ببری و با آلاشتی ها دمخور شوی و از رسم و رسوم شان بپرسی و اگر دهانت آب اُفتاد خودت را به بشقابی «کئی پلا» و تخم مرغ و شیش انداز مرسوم این وادی هم مهمان کنی.
قدم زنان و گردشگرانه راه بیفتی در کوچه پس کوچه ها تا به تاریخ و موزه مردم شناسی اش برسی. بروی سمت سَرکوه و استخوان سبک کنی در امامزاده حسن و به نام مازنی «آلاشت» فکر کنی؛ به اُبهت و چشم نوازی «آشیانه عقاب».
کوهستان نوشت؛ مثل رفتن به جشن عروسی ست، سفر به آلاشت... همان قدرها شور و هلهله و زرق و برق دارد و بوق و کرنا از طبیعت سحرانگیزش بلند است... و سفر کرده ها خوب می دانند؛ عروسِ آلاشت، چه خوش قد و بالا و چشم سبز است و کرشمه ها دارد!
انتهای پیام /
نظر شما