به گزارس گروه فرهنگی قدسآنلاین، «یک پسر جوان اتوکشیده با موهای نسبتا کوتاه و ریشهای بلندی که کمی بور میزند، به ضمیمه یک عینک و گردنآویز کتابفروشی که غالبا در گردنش است...» این همه آن چیزی است که از حمیدرضا پورنجفیان میدانم؛ کتابفروشی باسواد که تقریبا همیشه میشود راجع به چند هزار جلد کتابی که در قفسههای دور و برش هست، از او سؤال پرسید. طوری که گمان میکنی کتابی نیست که او نخوانده باشد. حمیدرضا پورنجفیان اما یک صفحه اینستاگرام دارد که هر چند تمام فالوئرهایش کمی بیشتر از دو هزار نفر است، اما تا به حال چیزی حدود ۷۵۰ پست مختلف در آن منتشر شده است؛ پستهایی که به جز اوایل راهاندازی صفحه، تقریبا همگیشان درباره کتاب است و معرفی کتابهایی که حمیدرضا همهشان را خوانده. او در این صفحه هشتگی هم دارد که تقریبا متعلق به خودش است؛ هشتگ «خاطرات_یک_کتابفروش» که به خاطرات روزمره او از مشتریهای مغازهشان ارتباط دارد؛ خاطراتی که هر چند شیرین بیان میشود، اما غالبا بیانگر وضعیت عجیب و غریب ارتباط جامعه ما با کتاب است، آن هم بخشی از جامعه که دستکم در کتابفروشی پا میگذارند. آنچه در ادامه میآید روایت حمیدرضا پورنجفیان است از خاطرات یک کتابفروشی.
■ کارهای نشر اگِه!
اولین پست خاطرات حمیدرضا مربوط به تیرماه همین امسال است. او در پست اولش گیری داده به آدمهایی که اسم انتشارات یا کتابها را اشتباه میگویند و به نوعی زبان محاورهای شبکههای اجتماعی را در اسم انتشاراتیها دخیل میکند. حمیدرضا در خاطره اولش میگوید: بندهخدایی امروز اومده و میگه: «کارهای نشرِ اگه رو دارید؟» میپرسم: «نشرِ اگر؟» میگه: «نه. نشرِ اگه!» دوباره میپرسم: «نشر اگه؟!» کاشف به عمل آمد که نشر «آگَه» منظورش است.
■ شعر خراسان با ترجمه جدید!
گاهی وقتها آدم مورد سوالات عجیبی قرار میگیرد؛ سوالهایی که ممکن است برای هر کسی پیش بیاید، مثل سوالاتی که موقع آدرس گرفتن پرسیده میشود یا سوالهایی که ممکن است از یک تعمیرکار یا استاد دانشگاه یا یک کتابفروش بپرسید؛ سوالهایی که وقتی خودتان دربارهاش فکر میکنید، میفهمید چقدر خندهدار و مضحک بودهاند. بعضی از خاطرات حمیدرضا حاوی مکالمههایی از این دست است، مثل این نمونه: میگه: «حافظ با ترجمه میخوام.» میگم: «یعنی چی خانوم؟ مگه حافظ به چه زبونی حرف زده که شما ترجمهاش رو میخواین؟» میگه: «نه. یعنی معنیاش رو میخوام.» شرح «خطیب رهبر» رو میدم و میگم: «این شرح ساده و خوبیه.» میگه: «نه. میخوام وقتی فال گرفتیم بگه یعنی چی!» از این بدتر ولی مشتریای بود که اومده بود و میگفت: «شعر شاعرای خراسانی با ترجمه جدید میخوام!» من که چیزی نفهمیدم.
■ شرکت تولستوی و شرکا!
گاهی وقتها اما سوتیهای خریداران کتاب به تپقهای کلامی خلاصه میشود، سوتیهایی که حمیدرضا از کنارش ساده نمیگذرد و تبدیلشان میکند به یک خاطره شیرین درباره کتاب: خانمه امروز اومده و میگه: «محصولات دبی فورد کجاست؟» محصولات دبی فورد؟ مگه لوازم آرایشیه؟ یا خوراکیجاته؟ پس از این به بعد بگیم محصولات داستایوفسکی! شرکت تولستوی! و...
■ دعوای کتابخوانهای آقا و خانم
از روزی که حمیدرضا شروع به گذاشتن خاطراتش کرده، پستهایی که با این هشتگ بارگذاری میشود، جایی برای کامنت گذاشتن ندارد. البته این باعث نشده که مردم نظری به این پستها ندهند. بخشی از کامنتها هم باعث میشود که او تلویحا جوابهایی به آنها بدهد. مانند این پست: میگن: «چرا خاطراتت همه از خانومهاست؟» خب وقتی دختره میاد و میگه: «کتاب درباره ماکانبند میخوام!» من چه کار کنم؟ البته بین دخترها کتابخوان جدی فراوونه، ولی خب این مدلیاش بیشتره گویا.
■ کتاب فلسفیطور!
برای من و شمایی که گاهی کتاب دستمان میگیریم، همه جملات کتابها معنادار هستند. یعنی اگر معنایی نداشته باشند خب باید پرسید که خواندنشان به چه کار میآید. مشتریهای حمیدرضا اما برخیهایشان به حدی از عرفان رسیدهاند که دنبال کتابهایی میگردند که جملاتش معنا داشته باشد؛ مشتریهایی که او اینطور روایتشان میکند: امروز یه دختره کتاب «شکسپیر و شرکا» و «هنر شفاف اندیشیدن» گرفته دستش و میگه: «آقا! یک کتاب میخوام که جملههاش معنی داشته باشه.» با تعجب میپرسم: «یعنی چی جملههاش معنی داشته باشه؟!» میگه: «خب ببینین، رمان که داستانه، جملههاش معنی نداره!» میگم: «یعنی چی؟ من نمیفهمم منظورتونو...» دوباره میگه: «جملههای کتاب معنی داشته باشه...» میگم: «کتاب فلسفه میخواین؟» میگه: «فلسفه، ولی به زبان ساده. یک کتاب فلسفیطور!»
■ این توگردنی قشنگ بود
پستهای حمیدرضا با هشتگ «#خاطرات_یک_کتابفروش» هر چند هنوز خیلی زیاد نیستند، ولی پر هستند از مزهریزیهای ناخواسته مشتریها؛ مزههایی که هر چند حمیدرضا آنها را بیجواب میگذارد، ولی همهشان تبدیل میشوند به یک کلیپ خندهدار: گردنآویزهای کتابفروشی را انداختهام گردنم و پشت میز نشستهام. مشتری میگه: «آقا شما اینجا کار میکنین؟ یه سوالی بپرسم میتونین جواب بدین؟ اگه کتابی بخوام میدونین توی کدوم قفسه است؟ توی سیستم میتونین سرچ بزنین؟...» میخوام بگم: «نه! دیدم این توگردنی قشنگه، انداختم گردنم! بیکار هم بودم، آمد پشت این میز نشستم!»
■ کتابی که خطابش به ما باشه
حمیدرضا خاطرات زیادی از کار در کتابفروشی دارد؛ خاطراتی که تعریف کردن همهشان حوصله زیادی میخواهد؛ خاطرههایی که برخی کوتاهند و برخی بلند؛ برخی خندهدارند و البته برخی گریهدار. در این میان اما به نظر میرسد بیشترین نمره را میتوان به این خاطره داد؛ خاطرهای که به اندازه یک فیلم سینمایی یا مستند حرف دارد درباره ارتباط جامعه ما با کتاب: چند روز پیش سه تا دختر اومده بودن، یکیشون پرسید: «کتابهای عاشقونهتون کجاست؟» گفتم: «رمان یا شعر؟» اون یکی گفت: «نه رمان باشه نه شعر، خطاب به ما باشه!» پرسیدم: «نه رمان باشه نه شعر، خطابش هم به شما باشه؟!» در توضیح دوباره همان جمله را تکرار کرد: «آره. نه رمان باشه نه شعر، خطاب به ما هم باشه.» والا هر چی فکر کردم نفهمیدم چه کتابی میخوان.
■ یک متر و ۲۰سانت کتاب میخوام!
قطعا خاطرات کتابفروشها از مشتریهایشان یک کتاب بیپایان خواهد شد؛ کتابی که آدم نمیداند باید پایش بخندد یا اشک بریزد. اصلا همین چند وقت پیش بود که یکی از دوستان تعریف میکرد: «توی کتابفروشی بودم که یک نفر از صاحب مغازه پرسید: «آقا! کتاب آبی دارین؟!» صاحب مغازه بیچاره هم به خیال اینکه «کتاب آبی» حتما کتابی است که تازه چاپ شده، پرسید: «مال کدام انتشارات است؟» مشتری پاسخ داد: «انتشاراتش فرق نمیکند. جلدش آبی باشد!»» این را اضافه کنید به خاطرات کتابفروشها از مشتریهایی که برای خرید کتابِ متری میآیند که: «آقا یک متر و ۲۰سانت کتاب قهوهای روشن میخوام!». البته صحبت امروز و دیروز هم نیست. گویا قدیم هم خیلیها میرفتند کتابفروشی برای خرید ۱۰جلد از یک کتاب، فقط برای اینکه وقتی آنها را کنار هم میگذاشتند، جلدش توی قفسه با هم پازل میشد.
انتهای پیام/
نظر شما