به گزارش قدس آنلاین، خواهری، گالری گوشی اش را می دهد دستم... سلفی های بی پایان «گل ترمه» است آنجا... در هر ژست و زاویه ای عکس انداخته از خودش.
در آشپزخانه، با کلاغ پابلند روی میز، میان گلدان های راه پله، وقتی دارد از اتاقش می آید بیرون، کلاه به سر، در حال تخمه خوری، روی تخت اورژانس و... .
موبایل را برمی گردانم. نمی دانم چه باید بگویم. انصافاً نصف بیشتر تصاویر، دلنشین و خاص شده.
که خواهرجان می گوید: ازش می پرسم مامانی چرا اینقدر از خودت عکس انداختی؟ جواب می شنوم آخه یه وقتایی دلم برا خودم خیلی تنگ میشه.
سُر می خورم پیش برادر - خواهرِ لگوباز. بگمانم خونِ خانه سازی ام آمده پایین.
بچه ها را می سپارد دستم و برای آنفولانزایشان یک نوک پا می رود تا سرکوچه. لیست خریدش را دیدم. نوشته بود: شلغم، جعفری، لیموشیرین، سیر، سیب.
می خواهم برای گلوی خشکم، چای بگذارم که ضربه ای می خورد توی ملاجم! منظره تَردستی های یک زن. ماشین رختشویی روشن است، قابلمه در حال قُل و بساط آبمیوه گیری پهن.
احساسات دوره ام می کنند. چرا آخر اینقدر کم از خانه دارهای جادوگرِ مهربانِ فداکار حرف می زنیم!
از خیر چای می گذرم و راه می افتم توی خانه.
روی اُپن، نقلِ بیدمشک گذاشته این بانوی خانه نگه دار. چند تایی می گذارم دهانم و چشمم می افتد به سبد داروی بچه ها که با دستخط خوش رویش نوشته گل جان و آبان جان.
نمی دانم چرا اول ندیده بودم گلدان های نشیمن چه سیر آب خورده اند. در قید تِی خوردگی سرامیک های اتاق خواب هم نبودم. اینکه چه شاهکاریست بند انگشتی گردوغبار پیدا نکنم روی اسباب چوبی و شیشه ای.
می روم سمت بالکن. آنجا نمایش می بینم. نمایش تراس جادار و ملحفه های سفیدِ ظهرِ اسفند. همانقدر پُر فراز و فرود، خیرکننده، با رایحه ی یاس.
درهای کمد، چارطاق اند. بالشت ها و پتوهای آنکارد وادارم می کنند که به زوایایی فراتر از نظافت و ترتیب پی ببرم. مثلاً به دستان باسلیقه زنی که انگار با تک تک شان گپ ها زده، شعر خوانده و مادری شان کرده.
برمی گردم پیش «آبان» و «گلی». سرفه کنان و تبدار، سرگرم بازی اند.
این بار با نگاه خریدارانه اتاق شان را سِیر می کنم. زیر بساط شان پارچه بزرگی پهن شده، دو لیوان آب هویج روی میزشان است، بغل دستِ کتاب «خرسی که می خواست قصه بگوید» و کتاب «نه فرشته، نه قدیس» ایوان کلیما. و تخت ها مرتب، عروسک ها توی قفسه و قبض های درحال پرداخت روی تبلت.
زبان و چشمم، مُهروموم می شوند و جز سر تکان دادن به هیچ ری اکشن دیگری فکر نمی کنم.
خانه دارنوشت یک: اگر اشتباه نکنم، زنده کننده ترین حرفه عالم متعلق است به سرانگشتان جادوگرانه یک زن؛ زنانی که قرن هاست پای بی مرخصی ترین وظیفه ایستاده اند، با مهربانی.
هوا روشن نشده همسر و مادر می شوند، می سابند، می روبند، می پزند، می شویند، پزشکی و مهندسی و روانشناسی و معلمی می کنند تا پاسی از شب.
دو: آیا مسئله ای بااهمیت تر از روایت زنانی که فرمول عشق را پیدا کرده اند، دور و برمان وجود دارد؟
انتهای پیام /
نظر شما