عباسعلی سپاهی یونسی/
امروز روز معلم است. من امروز به سنت سالهایی که پشت میز و نیمکتهای مدرسه مینشستم، درسهایی را که در سال گذشته از معلمها آموختهام مرور میکنم. سال گذشته توفیق داشتم چندین و چند بار سراغ معلمها بروم و باز هم از آنها درس بگیرم. گفتوگوهایی که با معلمها داشتم، برای خودم جزو بهترین گفتوگوهایی بود که در یک سال گذشته گرفتم.
به بهانه امروز که روز گرامیداشت مقام معلم است، بخشی از گفتههای معلمها را دوباره میخوانیم.
ساعتی با معلم متفاوتترین مدرسه کشور
آموزگار زندگی در «دشتبال»
«فرود نعمتی» معلم متفاوتترین مدرسه ایرانی است که من میشناسم. او در روستای «دشتبال» در «پادنا»ی علیا درس میدهد؛ منطقهای کوهستانی که 300 کیلومتر با مرکز استان اصفهان فاصله دارد. او مردی است که برای بازسازی مدرسه شهدای محراب در روستای دشتبال، بخشی از زمین کشاورزیاش را فروخت. بعد هم نجاری یاد گرفت تا آن طوری که میخواهد برای بچهها میز و جا کفشی و... بسازد. او برای مدرسه تلویزیون و رایانه هم خرید و خلاصه کاری کرد کارستان. او نه تنها به بچهها کتابها را درس میدهد که به آنها سفالگری، جاجیم بافی، رایانه، نقاشی، خطاطی و... هم یاد میدهد. او به دانشآموزانش درسهایی میدهد که به درد زندگی شان میخورد. حرفهای او شنیدنی است:
- من 10 سالی میشود معلم هستم. روستا زادهام. سال 1355 در روستای «بیده» سمیرم به دنیا آمدم. دو دختر دارم که یکی از آنها با دو دانشآموز دیگر از روستای خودمان، با پیکان من به مدرسه شهدای محراب دشتبال میآیند. روستای ما تا روستای محل خدمتم، 12 کیلومتری فاصله دارد. این مسیر اگرچه ظاهراً کم است اما مسیر صعبالعبوری دارد. با اینکه آسفالت شده است اما در مواقع برف و یخبندان تردد در آن خیلی سخت میشود؛ بماند که خطر ریزش سنگ هم هست. سراشیبیهای تندی هم دارد. بعضی از مواقع من مجبورم مسیر را پیاده بروم تا به مدرسهام برسم. عاشق معلمی هستم. معتقدم باید متفاوت باشم و کاری نو در کلاسم انجام بدهم. تنها به درس دادنِ معمول، قناعت نکنم از این جهت معلمی برای من ساده نمیگذرد چون دینی دارم که باید ادا بشود.
- سابقه کار من 10 سال است. بخشی از متفاوت بودن من به گذشته آموزشی من و به زمان دانشآموزی برمیگردد. یعنی من در کودکی احساسات و خواستههایی داشتم که فرصت بروز پیدا نکرد و رشدی نداشت. بخش دیگر ماجرا هم به شیوه آموزش معلمان ما در گذشته برمیگردد که آمیخته با تنبیه و تحکم بود. احساس میکنم آن روش نه تنها به اندازه کافی تأثیرگذار نبود بلکه در مواردی هم نتیجه معکوس داشت.
- مثل هر کودک دیگری، از کودکیام خاطرات خوبی دارم اما معتقدم سیستم آموزشی ما میتوانست در آن سالها به گونهای با دانشآموز کار کند که به طور مثال من امروز انسان موفق تری باشم. مثلاً من دیپلم هنر دارم. نقاشی کار میکردم. فکر میکنم اگر آن زمان به عنوان کسی که احساسات گوناگونی داشتم و در زمینه هنر هم استعداد داشتم معلم با من همراهی بیشتری میکرد و به قول معروف من را بیشتر درک میکرد امروز میتوانستم نتیجه بهتری بگیرم. این چیزی است که من امروز به عنوان معلم در مواجهه با دانشآموزان خودم به آن توجه میکنم.
- روز اول که من به مدرسه رفتم متوجه شدم ساختمان مدرسه وضعیت خوبی ندارد. مدرسه عمری 40 ساله داشت. فرسوده بود و باید بازسازی میشد. پیگیر بودم که از طریقی هزینه بازسازی را جور کنم که نشد برای همین هم خودم پیشقدم شدم. بخشی از زمین کشاورزیام را که از مرحوم پدرم به من ارث رسیده بود فروختم و با پولش، بازسازی مدرسه را شروع کردم. هم خلق و خوی خودم این طور بود که با آن شرایط دوست نداشتم کار کنم و از طرفی با خودم فکر میکردم ما دانشآموز را از خانهاش جدا میکنیم و میآوریمش در مدرسهای که اصلاً شکل و شمایل دوست داشتنی ندارد. برای دانشآموز این اتفاق امری اجباری است پس باید به معنای دقیق کلمه مدرسه خانه دوم او باشد؛ چه از نظر بصری و زیبا سازی مدرسه و چه از نظر شیوه برخورد و مهارتهایی که یاد میگیرد تا به درد زندگی او در آینده بخورد.
این کار آن زمان حدود 24 میلیون تومان هزینه برد؛ البته هزینههای دیگری هم بود مثلاً تغذیه تکمیلی بچهها چون نخستین چیزی که دانشآموز نیاز دارد یک تغذیه مناسب است. اگر خوراک مغز و بدن دانشآموز را به او نرسانیم میزان تابآوری او برای یادگیری مهارتها و درسها کم میشود. برای همین من به این وجه کار هم توجه کردم. تصمیم گرفتم یک وعده غذایی طبق نرم وزارت بهداشت به بچهها بدهم.
- دانشآموزان کفشهایشان را در جاکفشی میگذارند تا مجبور نباشند تمام روز کفش به پا باشند و البته به بخش بهداشتی کار و تمیز بودن پاها هم توجه شده است که خوشبختانه دانشآموزان رعایت میکنند. نظافت کلاس ما توسط خود بچهها انجام میشود و ما به شخص دیگری برای نظافت مدرسه و کلاس نیاز نداریم.
ما به جای میز و نیمکتی که در مدارس استفاده میشود کلاس را به شکل کنفرانسی و میزگردی شکل دادهایم. برای اینکه این وسایل را به شکل دلخواه خودمان بسازیم، خودم سه ماه نجاری رفتم و بعد با کمک بچهها وسایل مورد نیاز را ساختم و کلاس را نقاشی کردیم.
- در مدرسه بانکی طراحی کردیم که بچهها به مقداری که خانوادهها میتوانند برای بچه هزینه کنند به او کمک کنند. این مبلغ در بانک نگهداری بشود و برای بعضی هزینههای جاری بچهها استفاده بشود. اهداف کوتاه مدت بانک این است که در سطح روستا با کمک اولیا سراغ ایجاد مشاغل خانگی برویم. برای این کار هم جلساتی با روستاییان داشتهایم و اتحادیهای تشکیل دادیم.
مثلاً در روستا پخت نان محلی و تنوری باب است. خیاطی، قالی بافی و محصولات لبنی خاص وجود دارد که میخواهیم در این بخش سرمایهگذاری کنیم.الان در بخش مطالعه موضوعات هستیم. امیدوارم در دو، سه ماه آینده عملیاتی بشود. از این طریق به دنبال این هستیم که هر خانواده برای آینده بچهاش بتواند پسانداز، سرمایه کاری و مادی داشته باشد.
گفتوگو با «خاتون مرّی» که زندگیاش را وقف بچههای استثنایی بازمانده از تحصیل کرده است
وقف معلمی
خاتون مرّی، معلم قراردادی الیگودرزی است که چندین سال است همه زندگیاش را وقف بچههای استثنایی بازمانده از تحصیل کرده است. شهر و روستا را گشته و تا به حال 20 نفر از آنها را پیدا کرده و به آنها سواد آموخته است. او برای بچههای بازمانده از تحصیل، کتاب هم نوشته است. با کتابهای او که هم برای نابیناهاست و هم برای بیناها، حتی یک کودک اول ابتدایی هم میتواند به یک 20 ساله نابینای بازمانده از تحصیل، درس بدهد.
- وقتی برای تدریس در کلاسهای نهضت به روستا میرفتم با دختری به نام «عفت» آشنا شدم که ناشنوا بود. یک بار به مادرش گفتم دخترش را بفرستد که به کلاس بیاید ولی مادرش گفت او نمیتواند یاد بگیرد چون ناشنواست. این را که شنیدم خیلی ناراحت شدم با این حال گفتم عیب ندارد، شما دخترت را بفرست.
صحبت با ناشنوایان را بلد نبودم ولی خوشبختانه توانستم او را یک روز با خودم به کلاس ببرم. توی دفتر یکی از خانمها، برایش سرمشق نوشتم و دیدم چه قدر خوب مینویسد. انگار بلد است بنویسد. با اشاره پرسیدم بلدی بنویسی و متوجه شدم که فقط شکل نوشتن حروف را بلد است. چند جلسهای آمد.
به مدرسه استثنایی رفتم. با مدیر مدرسه صحبت کردم و ایشان از سن و سال عفت پرسید. گفتم متولد 52 است. گفت فکر نکنم با سن بالا آموزشپذیر باشد چون تارهای صوتی ضخیم میشود و آموزش لازم را نمیپذیرد. ولی از معلم ناشنوایان هم اطلاعات بگیر. رفتم پیش معلم کلاس ناشنوایان... .
صبح به روستا میرفتم و چون کارم چرخشی بود روزهایی که زمانم جور میشد به کلاس میرفتم. همان چیزهایی را که در کلاس یاد میگرفتم به عفت در روستا آموزش میدادم. یک روز عفت را آوردم شهر و بردم به مدرسه. آقای مداحی باور نمیکرد عفت چقدر خوب یاد گرفته است. بعد از یاد گرفتن عفت، او سفیر کاری شد که من انجام دادم. وقتی سر زمین و یا لب چشمه برای بقیه چیزی مینوشت، بقیه تازه متوجه شدند که من چه کاری کردم.
- بعد از ماجرای عفت در روستا، خانمی بود که به کلاس نهضت نمیآمد. یک روز رفتم سراغش که چرا به کلاس نمیآیی؟ دم در خانهاش ایستاده بودیم و با هم حرف میزدیم. گفتم این همه ما دوست داریم شما باسواد بشوید. آن خانم میگفت مشکل دارد و نمیتواند. در حین حرف زدن دختر این خانم را توی حیاط دیدم. گفتم دخترت هم که بزرگ است چرا او به کلاس نمیآید؟ آنجا متوجه شدم که آن دختر نابیناست. مادرش میگفت اگر من نباشم و برای دخترم اتفاقی بیفتد چه کار کنم؟ بدون تعارف رفتم داخل خانه و دختر را که فهمیدم اسمش الهه است، دیدم. احساس کردم خیلی دختر معصوم، پاک و مظلومی است. به الهه گفتم دوست داری سر کلاس من بیایی؟ او با تعجب گفت: من که نابینا هستم نمیتوانم درس بخوانم. نمیدانم چرا، ولی آن لحظه به مادرش گفتم: حالا که نمیخواهی درس بخوانی، بگذار به الهه درس بدهم. مادرش تعجب کرد که مگر میشود به الهه درس داد؟ گفت ما الهه را وقتی کوچک بود به مدرسه برده بودیم ولی او را قبول نکردند. گفتم حالا بگذار بیاید مگر من عفت را درس ندادم و باسواد نشده است؟
- هدفم این بود که در درجه اول الهه را از خانه بیرون بیاورم. الهه آن قدر محدود شده بود که جز خانه جایی دیگر نمیتوانست برود. الهه را با اصرار از خانه بیرون آوردم. بعد با نخود و لوبیا حروف را برجسته سازی میکردم. انگشت او را روی حروفی که درست کرده بودم میکشیدم تا یاد بگیرد. میخواستم شکل حروف را یاد بگیرد.
به خاطر الهه به کلاس خط بریل رفتم. چیزهایی را که یاد میگرفتم به الهه یاد میدادم. الهه را زمانی به الیگودرز آوردم که میتوانست متنی را بخواند و بنویسد. یکی از معلمها آمده بود بازدید مدرسه در روستا وقتی عفت و الهه را دید، باور نمیکرد. فیلم کوتاهی از اینها گرفت و برای فرماندار برد. فرماندار بدون اینکه من را ببیند لوح تقدیری برای من فرستاد.
- الهه که خواندن و نوشتن یاد گرفت و خودم خط بریل را یاد گرفتم، تازه به این فکر افتادم که حالا باید بگردم و بچههای دیگری که نابینا هستند و در روستاها از تحصیل باز ماندهاند را پیدا کنم. الان شاگردانم 20 نفر شدهاند.
- یک بار سال 92 از طرف نهضت سوادآموزی آمدند و مقداری فیلم گرفتند. بعد از آن ماجرا یک گروه آمدند برای ساخت یک مستند. تا جایی هم کار پیش رفت اما دلم نمیخواست همکاری بکنم. دلم نمیخواست این کارها پخش بشود. اگر الان هم مصاحبه میکنم به این دلیل است که فکر میکنم شاید این گفتوگوها موجب بشود یک نفر در یک گوشه دیگر از ایران برای بچههایی مشابه این بچهها قدمی بردارد. شاید انگیزهای بشود برای یک نفر دیگر.
شما هم به عنوان یک خبرنگار بنویسید و به دیگران بگویید بنویسند تا این بچههای بازمانده از تحصیل که خیلی از آنها در روستاها هستند، بتوانند به مدرسه بروند. شرط سنی در مدارس استثنایی هیچ معنی ندارد. چرا باید چنین شرطی بگذاریم؟ من دو شاگرد ناشنوا دارم یکی 20 سال دارد و دیگری 15 سال اما نمیتوانند به مدرسه بروند. بچههای استثنایی را با بچههای عادی یکی نگیرند. این موضوع را پیگیری کنید تا حق این بچهها را در درس خواندن به آنها بدهند، این حق این بچه هاست که بتوانند درس بخوانند.
«صفورا غله زاری» که با جمعآوری و فروش مواد بازیافتی، 6 کتابخانه کوچک راه انداخته است
درس تازه خانم معلم
آدمهای متفاوت هرجا که باشند، منبع خیر و برکتند. یکی از این آدمها هم «صفورا غله زاری» است؛ معلم بازنشسته اهل بندر انزلی که دغدغههای محیط زیستی و عامالمنفعهاش موجب شد تا او کاری را شروع کند که همچنان ادامه دارد؛ کاری ساده اما مؤثر؛ جمعآوری کاغذهای باطله و درهای ظروف پلاستیکی که پس از فروش تبدیل میشود به کتابخانهای کوچک برای کتابخوانها یا ویلچری برای معلولان. حرفهای او هم شنیدنی است.
- من معلم علوم اجتماعی بودم. بخشی از تدریسم در کلاسها هم به موضوعاتی چون نظافت شهر، حقوق شهروندی و مباحثی از این دست اختصاص داشت که برای خودم هم خیلی مهم بودند. خیلی وقتها دوستانی که به دیگر کشورها سفر میکردند، از مسائلی مثل تفکیک زباله و نظافت شهری در دیگر جاها تعریف میکردند. با این تعریفها به عنوان یک شهروند علاقهمند بودم شاهد اتفاقات خوبی در این موضوع باشم. برایم مهم بود که شاهد این اتفاق در شهرم باشم. بخصوص که ما در شهرمان جنگلهای زیبایی داریم که متأسفانه رهاسازی فراوان زباله در این جنگلها موجب شده با منظره بدی در جنگل روبهرو شویم. اگر دقت کرده باشید در جنگلها زبالههایی رها شدهاند که براحتی بخش فراوانی از آنها قابل تفکیک و بازیافت است، اما ما از آنها استفاده لازم را نمیبریم و به جای آن یک منظره زیبا را به منظرهای زشت تبدیل میکنیم. برای من انجام کاری در این موضوع مهم بود و از خدا میخواستم به من کمک کند تا کاری را که دوست دارم، انجام بدهم.
- سال 1393 بازنشسته شدم و از همان زمان ذهنم درگیر موضوع محیط زیست شد. مهمترین آرزوی اجتماعی من هم این بود کهای کاش شهری بدون زباله داشته باشیم. بندر انزلی زمانی در بحث «تفکیک زباله از مبدأ» پیشرفت خوبی کرده بود و در استان مقام اول را داشت، اما متأسفانه بعدها این وضعیت به دلیل پارهای از مشکلات از بین رفت و شهر دوباره برگشت به حالت قبل. نخستین بار کارم را وقتی شروع کردم که با پویش جمعآوری درهای پلاستیکی آشنا شدم. به نظرم رسید آنهایی که این جریان را راهاندازی کردهاند، خوب کار میکنند و من هم دوست داشتم در این حرکت سهمی داشته باشم.
- تلنگر این حرکت از اردیبهشت سال 93 در اردوی دانشآموزان با جمله یکی از همکارانم زده شد که گفت: «بچهها، درهای پلاستیکی آب معدنی و نوشابههایتان را دور نریزید، آنها را حتماً جمع کنید و به من بدهید». وقتی این جمله را شنیدم، برایم جالب بود که بدانم قرار است او با این درها چکار کند. وقتی از او پرسیدم، پاسخ داد: اینها را جمع میکنیم. چون سازمانهای خیریه در ازای دادن آنها، ویلچرهایی به نیازمندان میدهند. همان جا من هم بلند شدم و از گوشه کنار اردوگاه یک پلاستیک فریزر پر درِ پلاستیکی جمع کردم و به همکارم دادم تا در حرکت آنها شرکت کنم. حکایت من حکایت همان بیت عطار شد که: «تو پای به راه در نه و هیچ مپرس/ خود راه بگویدت که چون باید رفت». بعداً من در این کمپین عضو شدم و به مرور دوستانم را هم عضو کردم. از طرفی چون در این گروه نخستین نفر در انزلی بودم، همه در بطریها را هم به من میدادند. خوشبختانه استقبال از حرکت خیلی خوب بود. در مدت دو سال یک تن در پلاستیکی جمع کردیم. طوری که کمکم فضای خانه دیگر جوابگو نبود و اگر همکاری دیگران نبود، موفق نمیشدم این یک تن درِ بطری را انبار کنم. بعد هم با کمک دوستان توانستیم یک خریدار برای آنها پیدا کنیم و آنها را بفروشیم.
- از فروش درهایی که جمع شده بود، یک میلیون و 200 هزار تومان درآمد کسب کردیم و با آن چهار ویلچر و یک تشک مواج خریدیم و آن را برای استفاده افراد نیازمند در اختیار بهزیستی قرار دادیم. با این کار ماجرای جمع کردن درهای پلاستیکی روی غلتک افتاد. مردم و سازمانها خودشان درها را به من میرساندند و یا خبر میدادند که درِ پلاستیکی داریم. من هم که دیدم این کار روی غلتک افتاده، با خودم فکر کردم حالا وقتش است کار دیگری برای شهرم انجام بدهم و گام دوم را برداشتم. برای همین زمانی که در مدارس غیر دولتی کار میکردم، استارت کار را زدم. به مدیرمان و مدیران مدارس دیگری که در ارتباط بودم، گفتم که به بچهها بگویند در خرداد ماه که امتحانات تمام میشود، کتاب و دفترهایشان را دور نریزند و به ما بدهند. به غیر از دانشآموزان این موضوع را با دانشجویان و خانوادهها هم مطرح کردیم و از حرکتمان برای آنها گفتیم و خوشبختانه از کاری که شروع کردیم هم استقبال شد. برای من پیگیری این موضوع آن قدر مهم بود که اگر در کوچه و خیابان هم دفتر یا کتاب کهنهای میدیدم، آن را برمیداشتم و عقب ماشین میانداختم تا دور انداخته نشود. با این حرکت هم که از خرداد سال 96 شروع شد، تا امروز توانستهایم 13 تن کاغذ را بازیافت کنیم.
- تا جایی که میدانم در کشور این کار را برای نخستین بار انجام دادهام. جمعآوری درهای پلاستیکی همه جا بود، اما جمع کردن کاغذ نبود. البته برای اینکه این کار عملی شود، خیلی وقت صرف کردیم و زحمت زیادی هم داشت. چون جمع شدن این کاغذها یک طرف بود و آوردن و انبار کردن آنها هم یک بخش دیگر ماجرا. من پرایدی دارم که وانت من شده است و مدام باید با آن بارکشی کنم. دوستان دیگر هم کمکهای زیادی به من کردند و بدون آنها این کار ممکن نبود.
ستون
سه روایت از سه معلم که سال گذشته فداکاریشان خبرساز شد
1
معلم بوشهری ناجی ۲۷ دانشآموز
سیام مهرماه سال گذشته محمد ابراهیمزاده در آتشسوزی آزمایشگاه مدرسه جان ۲۷ دانشآموزش را نجات داد و خودش در میان دود و آتش حبس شد.
محمد میگوید: ساعت ۱۱:۳۰ در آزمایشگاه دبستان شهید امیری آبپخش با ۲۷ دانشآموزم مشغول آزمایش ایجاد دود با عود و چراغ الکلی بودیم. میزی که روی آن آزمایش انجام میدادیم وسط کلاس بود و میز بچهها در اطراف کلاس چیده شده بود که ناگهان یکی از دانشآموزانم به چراغ الکلی خورد و این چراغ روی ماکتی از جنس یونولیت که کنار میز بود افتاد و سریع شعله ور شد و آتش به موکت کف کلاس هم سرایت کرد.
بلافاصله شروع کردم به بیرون بردن بچهها از کلاس و تمام تلاشم این بود که بچهها نترسند. ولی دانشآموز آخری لباسش به میز گیر کرد که بیرون آوردنش مقداری زمان برد. در این زمان دیگر دود تمام فضای آزمایشگاه را پر کرده بود، ولی نگران بودم و با خودم میگفتم اگر یکی از بچهها در آزمایشگاه باشد چه؟ چه به سر او میآمد؟ که دوباره برگشتم، ولی آن قدر دود فضا را پر کرده بود که هیچ جا را نمیدیدم، به سمت پنجره رفتم و بازش کردم تا دود کمتر شود که دیگر هیچ چیز یادم نیست و وقتی چشمانم را دوباره باز کردم دیدم در بیمارستان هستم... .
وقتی بیهوش بودم مدیران و بچهها به همراه خانوادههایشان نه فقط بچههای کلاس خودم بلکه بقیه کلاسها هم به عیادتم آمده بودند.
بچهها، چون فکر میکردند اتفاقی برایم افتاده و با توجه به اینکه دکتر تأکید کرده بود اصلاً صحبت نکنم، خیلی نگرانم بودند و به منزلم آمدند و درخواست میکردند که به مدرسه بروم به همین دلیل بعد از چند روز به مدرسه رفتم با وجود اینکه معلم جایگزین داشتند.
روز اول نتوانستم به بچهها درس بدهم روز دوم وضعیت جسمیام بهتر که شد، درس دادن را شروع کردم.
2
معلم بیجاری و ۱۱۰۰ فرزندش
ثریا مطهرنیا از آن دست معلمهایی است که مهر و محبتش زبانزد همه شده است. چند سال پیش با پیگیری روند درمانی یک دخترک خردسال پایش به دنیا کار خیر و خیرخواهی باز شد و حالا به گفته خودش 1100 کودک زیرنظرش هستند و پیگیر کارهای درمانی و معیشتی آنها است.
ماجرای ورود این معلم فداکار به کارهای خیر برمیگردد به چند سال پیش. او در این باره میگوید: محل کارم روستای همایون در شهرستان بیجار بود. روستایی که مشکلات زیادی در آنجا وجود داشت. در زمان تدریسم در آن روستا با دختر دانشآموزی آشنا شدم که در دوران کودکی در حادثهای دچار سوختگی شدیدی شده بود. در آن زمان دانشجوی دوره ارشد بودم و در تهران درس میخواندم. نمیتوانستم زجر کشیدن این دختر بچه را ببینم و کاری نکنم، بارها به خانه پدرش رفتم و با آنها صحبت کردم تا اجازه بدهند دخترشان را برای درمان به تهران بیاورم. کار خیلی سختی بود و بارها اصرار کردم تا اینکه موفق شدم رضایتشان را بگیرم. روند درمانی این دختر خیلی طولانی بود و شاید باورنکنید هنوز پس از گذشت چند سال درمانش ادامه دارد.
بعد از پیگیری روند درمانی دختربچه که واقعاً مثل فرزندانم دوستش داشتم، هر روز به تعداد فرزندانم اضافه شد. اوایل فقط به دانشآموزانی که مشکل داشتند کمک میکردم، اما پس از مدتی کودکان خردسال هم به فرزندانم اضافه شدند. در حال حاضر از تعداد 1100 فرزندی که دارم 300 نفر آنها دچار بیماری هستند و مابقی مشکلات دیگری دارند.
همه 300 فرزندی که دارم و دچار بیماری هستند زندگی سختی را پشت سرمیگذارند و برای ادامه زندگی به کمک خیران احتیاج دارم. من یک معلم هستم تا آخرین لحظه عمرم به کارهای این فرزندانم رسیدگی میکنم، اما در این میان به کمک همه مردم کشورم احتیاج دارم تا شرمنده فرزندانم نباشم.
عبور از رودخانه بر دوش آقا معلم
صیاد تقی پور ۲۴ ساله، فارغ التحصیل دانشگاه فرهنگیان و معلم مدرسه روستای سرگچ دیشموک در استان کهگیلویه و بویراحمد است که روزهای بارانی به یاری دانشآموزان مدرسه روستای سرگچ میرود.
وی درباره خودش میگوید: من از اهالی بخش سرآسیاب یوسفی شهرستان بهمئی هستم و امسال خدمتم را در روستای سرگچ با ۲۲ دانشآموز آغاز کردم. پس از شروع فصل بارش و افزایش آب رودخانه دانشآموزان توان عبور از آب رودخانه را نداشتند که آنها را بر دوش خود عبور میدادم.
تقیپور با اشاره به کلیپی که از او و عبور دادن دانشآموزان از رودخانه منتشر شده، میگوید: هیچ میلی به انتشار کلیپ نداشتم و بر این باورم که اجر و قرب هرکاری با این حرکات از دست میرود. به اصرار همکارانم با این کار مخالفت نکردم.
تقیپور با اشاره به دلیل عبور دادن دانشآموزان از رودخانه آن هم روی دوشش، میگوید: منطقه سرگچ دارای چهار روستا و چهار مدرسه است که دو مدرسه در یک سمت رودخانه و دو مدرسه در سمت دیگر قرار دارند.
تقیپور با بیان اینکه محل تدریس من در روستای آخری قرار دارد، میافزاید: مدرسه دومی در نزدیکی رودخانه قرار دارد که چهار دانشآموز آن باید از رودخانه عبور کرده تا به مدرسه برسند.
با توجه به اینکه من نیز هر روز باید تا مسیر مدرسه و روستای آخری پیش بروم، در مسیر رودخانه و مدرسه دوم به دانشآموزان برای عبور از رودخانه در روز بارانی کمک میکنم. مسیر تردد این روستاها خاکی است، اما چهار دانشآموز باید برای رسیدن به مدرسه دوم از رودخانه عبور کنند.
صیاد تقیپور میگوید: بسیار احساس خوشحالی میکنم و کار معلمی تنها در تدریس نیست و باید تمام رفتارها تربیتی و آموزنده باشند و خواستم یکی از روشهای معلمی را انجام دهم.
نظر شما