رقیه توسلی/
جوان است. کم سن و سال. از لابهلای ماسههای خیسی که به هوا میپاشد، میبینمش. نفسش دارد بند میآید از قُلپ قُلپ آب شوری که انگار همپای مَردش قورت داده.
نمیداند چه بکند... نمیدانیم چه بکنیم... تازه بساط پیکنیکمان را پهن کردهایم که دست و پا گم کرده میدویم سمت جمعیت... سمتِ هیاهو و غُلغله.
یاد خودمان میافتم دَر دَم... یاد برادرخان که بدترین خاطره را از دریا کاشت توی سرمان... یاد رحمی که پارسال به قوم در ساحل نشستهمان شد.
جفت دستانم یخ میزنند در دمای بالای 35 درجه سانتیگراد. کوهنوردی میشوم که تابستان در راه اِورست است!
هزار چشمی ساحل را میپایم. دریا را، زن را، جمعیت مبهوت دلواپس را، آسمان را.
از تَه قلب خدا را صدا میزنم. میخواهم که مرد به دریا رفته، برگردد. صحیح و سالم و عذرخواه. انگار که دوربین مخفی راه انداخته و خواسته شوخی کرده باشد با همسرش.
وسط امواجِ جیغ و شیون، میافتم به پای خالق خزر. درست مثل پارسال که برادرخان در این آب پهناور، نقطه محوی شده بود.
قلبم از دهانم دارد میزند بیرون. فشار نگرفته میدانم 110 را رد کرده ضربان رگهایم. «پراپرانول» لازم شدهام.
با خودم میگویم کاش امروز، دیروز بود و جوابم به پیک نیک آبدار بابلسر، یک خیر مطلق بود... کاش امروز، دیروز بود و زنِ جوان به مردش میگفت شنا بی شنا. دریا زلال و پاکیزه نیست... کاش امروز، دیروز بود و رنگ از صورتمان نمیپرید. رنگ از صورتِ هیچ همسر و خواهر و مادر و عاشق و بینندهای.
دریانوشت: دیگر به ساعتم نگاه نمیکنم. معلقام. همه میخواهند برگردیم. حال خوبِ روحیمان رفته زیرِ جزر و مَدی که با هیچ احدالناسی شوخی ندارد.
فکر کنم زنِ جوان هنوز توی آمبولانس همسرش را صدا میکند. همانطور بیرمق، همانطور ممتد.
استیصال: زنگ میزنم به برادرخان. بعد از سلام میگویم: چند دقیقه پیش یک خانواده لبِ ساحل، غرق شدند. دلم یکدفعه برایت تنگ شد، گفتم صدایت را بشنوم.
نظر شما