*اگر بخواهیم سیری تاریخی در ظهور روشنفکران در ایران داشته باشیم، آیا میتوانیم دستهبندی خاصی از روشنفکران به لحاظ اندیشه و رویکردشان به مقولاتی چون توسعه، دین و دانش داشته باشیم؟
من با اصطلاح روشنفکران موافق نیستم، چون کسانی را که از همان ابتدای فعالیت، فتوای تقلید و تعطیلی عقل میدهند و مردم را دعوت به تقلید میکنند باید تاریکفکر نامید نه روشنفکر. پس این گروه و جریانی را که شما روشنفکر خطاب کردید و از بعضی از آنها مثل آخوندزاده و کسروی و میرزا آقاخان کرمانی اسم بردید، اینها هنری جز دعوت جامعه به تقلید از مردم اروپا نداشتند. اینها را اگر غربپرست بنامیم هم دقیقتر است و هم عمیقتر؛ چون از اساس اینها با ایران، ایرانی، باورهای ایرانی و فرهنگ ایرانی مسئله داشتند. اساس فرهنگ ایرانی از دوران قدیم با دین و دانش و سیاست عجین شده است و دینیاری و دانشیاری و شهریاری در فرهنگ ایران سه ضلع ناگسستنی مثلث فرهنگ ایرانی است و به تعبیر حکیم طوس:
چنان دان که شاهی و پیغمبری / دو گوهر بود در یک انگشتری
ازین دو یکی را همی بشکنی / روان و خرد را به پا افکنی
و یا در جای دیگری در شاهنامه میگوید:
چنان دین و دولت به یکدیگرند / تو گویی که در زیر یک چادرند
نه بیتخت شاهی بود دین به پای / نه بیدین بود شهریاری به جای
فردوسی در حقیقت از نسبت دین و سیاست حرف میزند. بنابراین، روشنفکر عملی انجام نمیدهد که روان و خرد جامعه از هم بگسلد. آنهایی که خود را روشنفکر خواندند و با مخالفت با فرهنگ و دین، روان و خرد جامعه را به زیر پا افکندند، نمیتوان به آنها روشنفکر گفت. با این تفصیل، جریان غربپرست در ایران در هر بینش و گرایشی از اساس نسبتی با فرهنگ ایرانی و باورهای مذهبی ما ایرانیان ندارد و تمامی نسخههایی که در حوزه توسعه مینویسند نسخه غیرایرانی و حتی ضد ایرانی است.
*در میان این روشنفکران یا به قول شما غربپرستان، برخی چون آخوندزاده و کسروی راه پیشرفت جامعه را ترک دین میدانستند. این نوع نگاه از تقابل دو مؤلفه مهم دین و دانش به وجود آمد. آیا اساساً این دو مفهوم در تضاد با هم هستند که روشنفکران ترک دین را چاره راه میدانستند؟
مشکل بزرگ غربپرستان ایرانی این است که همان تصویر نحیفی را که غربیها از دین دارند مبنا قرار دادهاند. در اینجا به چند نکته باید توجه کرد: اولاً، غربیها یک مفهوم ذهنی به نام دین -که از نظر ادبیات اسلامی مفهوم مقدسی نیست و به هرگونه عقیده و باور چه حق و چه ناحق گفته میشود- برای خود درست کردند و این مفهوم ذهنی کلی یا به تعبیری دقیقتر، فراروایت را مبنای قضاوت در مورد تمام مذاهب اعم از یهودی و مسیحی و اسلام قرار دادهاند. درحالیکه ما در خارج از ذهن، مفهومی به نام دین بماهو دین نداریم. آنچه در خارج وجود دارد، یهودیت، مسیحیت، اسلام و... است که از اساس معرفشان، احکامشان و سلوکشان با هم متفاوت است و همه اینها ماهیت حقیقی در خارج دارند و ذهنی نیستند. غربیها یک چیزی به نام دین در ذهن درست کردند و آنوقت نسبت آن امر ذهنی با مفاهیمی مثل دانش، سیاست، علم، دنیا و... مورد مناقشه قرار میدهند؛ درحالیکه این مناقشه مبادی منطقی و عقلی ندارد.
ثانیاً، یک بار شما میگویید یک چیزی با چیزی دیگر در تقابل و تضاد هست و نسبتی بین آنها نمیتوان برقرار کرد (این عقیده شماست). یک بار خود اسلام یا مسیحیت یا یهودیت یا هر عقیده دیگر میگوید من با سیاست و دانش و دنیا نسبت ندارم. آنچه تا به امروز در نسبت بین دین، دانش، سیاست، دنیا و علم گفته شده سخن من و شماست نه سخن این ادیان. در کدام آیه یا سوره قرآن شما میتوانید دلیلی ارائه دهید که خداوند تبارک و تعالی و یا پیامبر اسلام (ص) گفته باشد دین با دانش و دنیا و عقل و سیاست نسبت ندارد؟ پس تمام این ادعاها، ادعاهای دروندینی نیست، بلکه ادعاهای بروندینی است. اگر شأنی برای ارزش ادعاهای بروندینی قائل شویم، فقط ماهیت تحقیقاتی دارند و هیچ ارزش دیگری ندارند. یعنی به صرف اینکه کسروی و سروش و میرزا آقاخان و ملکیان و غیره چنین ادعایی کردند، نمیتوان گفت اساس دین متزلزل شده است؛ کمااینکه دانشمندان دیگر خلاف گفته اینها گفتهاند. پس قرار دادن یک ادعا درباره دین در مقابل دین و استناد به گفتههای این مدعیان برای ابطال یا تخریب دین، فاقد مبادی عقلی و مبانی منطقی و از همه مهمتر فاقد حتی مبادی پژوهشی است. پس سفارش و توصیه این مدعیان برای ترک دین به اندازۀ حتی سفارش بعضی از اطبا در پرهیز بعضی غذاها، ارزش و اعتبار عقلی و علمی ندارد. پزشک در حیطه تخصصی خود چنین سفارشاتی میکند، اما این مدعیان بدون تخصص در حوزه دینی چنین سفارشاتی دارند و این دعوت به جهل است. چنانکه دعوت به تقلید از فرنگیها دعوت به جهل بود و هست.
ثالثاً، اگر در دین برای یک غیرمتخصص دعوت به تقلید از متخصص شده است، این دعوت عین عقل است؛ چون تقلید غیرمتخصص از متخصص یک دعوت علمی و عقلی است. انسان وقتی مریض میشود به اعتبار اینکه نمیخواهد تقلید کند، نمیتواند چاقو بردارد و خودش را جراحی کند. عقل به او فرمان میدهد که به متخصص رجوع کند؛ این تقلید عین علم و عقل است. اما وقتی شما بدون داشتن موضع دانش در یک امری دیگران را به تقلید از خود فرامیخوانی، این عین جهل است. جریان غربپرستی دقیقاً از موضع جهل مردم را دعوت به ترک دین و فرهنگ خود کردند. کسروی از روی جهل اول دیماه هر سال را جشن کتابسوزی در ایران اعلام کرد و خودش در رساله اول دیماه مینویسد: «چنانکه خوانندگان میدانند ما یکم دیماه را عید گرفته و در آن روز در همه جا کتابهایی را میسوزانیم. این کار را چرا میکنیم؟ کتابها را چرا میسوزانیم؟ برای اینکه آنها را سرچشمه بدبختیها میشناسیم و به یاری خدا و به خواست او به خشکانیدن آن سرچشمه میکوشیم...» حالا چگونه میتوان دعوت چنین آدم نادانی را که بهزعم خود کتابهایی مثل دیوان حافظ و سعدی و مولوی و تمام میراث ادبی و فرهنگی ایرانزمین را سرچشمه بدبختیهای ایران میدانست و آنها را آتش میزد، اجابت کرد!؟ دعوت او به ترک دین هم بر پایه همین جهل بود. شما تصور کنید کسانی دیگر، گروه دیگری تشکیل دهند و آنها هم بعضی آثار دیگر را از نظر خود عامل بدبختی ایران بدانند و شروع کنند به تخریب و سوزاندن این آثار! به نظر شما چه اتفاقی برای چنین جامعهای میافتد؟ آیا چنین ملتی که از چنین جاهلانی پیروی کند دوام خواهد آورد؟ بنیاد تمامی دعوتهایی را که غربپرستانی مثل آخوندزاده، میرزا آقاخان، میرزا ملکمخان، تقیزاده، کسروی و... در دویست سال اخیر در گریز از دین و فرهنگ ایران داشتند بر پایه چنین جهلی استوار بود. اقدام کسروی در سوزاندن میراث فرهنگی ما ایرانیان را اگر یک مسلمان مذهبی مرتکب میشد، این جریانی که شما اسم آن را روشنفکر نامیدید و من غربپرست، دودمان مذهب را در ایران به باد میدادند؛ ولی از عجایب روزگار این است که همین جریان غربپرست، کسروی را ولتر ایران و مبنای خردگرایی معاصر معرفی میکنند و در مقابل چنین خیانت ناجوانمردانهای خود را به جهل میزنند.
*از دیگر ویژگیهای روشنفکران معاند دین، گرایش آنها به ناسیونالیسم و ایران باستان بوده؛ حتی در مواردی کسانی چون کسروی و آقاخان کرمانی علیرغم ضدیتشان با دین در ستایش ایران باستان از دین زردشت حمایت میکردند که این آشکارا نشان میدهد ضدیت آنها با اسلام بوده نه با دین. انکار هویت اسلامی و پررنگ کردن هویت ملی با چه اهدافی پیگیری میشد؟
دین در همه ادوار تاریخی در ایران به خصوص در سه زمینه بنیادی (سیاست، سرمایه اجتماعی، دانش و نظریه) تولیدکننده بود و حرفی برای ما ایرانیان داشت. تمامی دستاورهای سیاسی، علمی، اخلاقی و اجتماعی ما ایرانیان ریشه در دین دارد؛ بر همین اساس، ذات فرهنگ ایرانی با دین پیوند ناگسستنی دارد. در دوران معاصر وقتی قبلۀ پرستش بعضی از افرادی که عموماً جای پایی در قدرت سیاسی داشتند و از دین هم کینه به دل داشتند، به سمت غرب چرخید و غربپرست شدند؛ مانند غربیها بهنوعی باید جایگزینی برای دین در ایران پیدا میکردند. این جایگزینی برای اینکه در دل مردم جایی باز کند ابتدا باید رنگی از دین به خود میگرفت. مطرح شدن مفاهیمی چون باستانگرایی و دین آبا و اجدادی و امثال این کاربردش در چنین جایی بود. به عبارتی، غربپرستان از اساس اعتقادی به دین نداشتند، همانطوری که جریان روشنفکری اروپا چنین اعتقادی نداشت، اما برای فریب مردم و موجه نشان دادن خود باید به دینی تمسک میکردند. اساس تمایلات باستانگرایی غربپرستان در ایران تقلیدی بود از اروپاییان. آنها هم برای اینکه ریشه مسیحیت را در اروپا بخشکانند ابتدا نمایش باستانگرایی را از دوره رنسانس به اجرا درآوردند تا ریشه دین و اخلاق را در سیاست بزنند و سپس در قرن ۱۸ که از آن بهعنوان روشنگری یاد میکنند، به جان باستانگرایی افتادند و تضاد بین باستانگرایی و دوران مدرن تبدیل به یک مجادله جانکاه و خونریز در اروپا شد؛ که از دل این مجادله انقلاب فرانسه و متعاقب آن نظریه دیکتاتوری مدرن استخراج شد. اتفاقی که در جنبش مشروطه و برآمدن دوران استبداد سیاه رضاخان در ایران به نمایش در آمد.
*نظام دیکتاتوری مهمترین وجه در تاریخ ایران بوده که علیرغم انقلاب مشروطه کماکان این نظام باقی ماند. علیالاصول روشنفکران غربگرا که تقلید از غرب را پیشه خود قرار داده بودند، میبایست مبارزه با دیکتاتوری را در پیش گیرند؛ اما در واقعیت امر میبینیم (بهویژه روشنفکران غربگرا) در بسیاری موارد همسو و همگام با دولت شاهنشاهی پهلوی بودند. این تناقض را در کجا باید بررسی کنیم؟ آیا سطح تجددی که روشنفکران در پی آن بودند با سطحی که دولت پهلوی و حتی دولت مشروطه به دنبال آن بود یکی بود؟
اولاً، این تناقض نیست بلکه یک جریان طبیعی بود. همانطوری که ذات انقلاب فرانسه یک انقلاب مردمی یا به تعبیر غربیها یک انقلاب دموکراتیک نبود، بلکه برآمدن یک دیکتاتوری منور و ضد مذهب در اروپا بود. در ایران دوران مشروطه همان داستان موبهمو تقلید شد. شعار انقلابیون فرانسه به تعبیر آلبر ماله (نویسنده کتاب انقلاب فرانسه و ناپلئون) عبارت بود از همهچیز برای مردم بدون دخالت مردم. مورخین انقلاب فرانسه میگویند تمامی روشنفکران این انقلاب به دنبال یک دیکتاتور مطلقی بودند که جمیع خیرات را برای مردم بخواهد ولی مردم را در این خواسته دخالت ندهد. دقیقاً مشروطهخواهان در ایران همین را میخواستند. کسانی مثل میرزا ملکمخان یا مستشارالدوله و طالبوف و دیگران تلاش کردند با نوشتن رسالههایی در برآمدن دیوانسالاری جدید شبهغربی در ایران، ناصرالدینشاه را نمونۀ آرمانی یک دیکتاتور منور معرفی کنند، اما با ترور ناصرالدینشاه ناکام ماندند. جنبش عدالتخانه که به رهبری علما در ایران شکل گرفت این فرصت را به دست غربپرستان داد تا از یک شاه نحیف و ضعیفی چون مظفرالدینشاه که از سایه خودش نیز حساب میبرد چه برسد به انگلیس، چنین نمونهای بسازند؛ اما با مردن مظفرالدینشاه و آمدن یک شاه جوان و قلدری چون محمدعلیشاه که به دنبال حفظ تمامی سهم دربار در قدرت بود این معادله به هم ریخت (و اتفاقاتی که کموبیش در تاریخ آمده است که جای ذکرش اینجا نیست).
پس مبارزه با دیکتاتوری توسط منورالفکری یک افسانه دروغ، هم در غرب و هم در ایران است؛ چون نه ذات انقلاب فرانسه ضد دیکتاتوری بود و نه ذات انقلاب مشروطه. کسانی که این خوشخیالیها را ترویج میکنند، یا جاهل به شعارها و منابع انقلاب فرانسه و انقلاب مشروطه هستند و یا خودشان را به جهل زدهاند. کدام متفکر بزرگ انقلاب فرانسه شعار دموکراسی داده است؟ دیدرو؟ دالامبر؟ منتسکیو؟ روسو؟ اصحاب دایرهالمعارف؟ یا...؟ کدام کارگزار دولت قاجاری در ایران که مروج مشروطه بودند شعار دموکراسی دادهاند؟ طالبوف؟ آخوندزاده؟ مستشارالدوله؟ تقیزاده؟ میرزا ملکمخان که پایهگذار این افکار در دوره قاجاری است، در رساله کتابچه غیبی مینویسد: «اوضاع سلطنت معتدل (سلطنتی که اختیار وضع قانون و اختیار اجرای قانون در دست پادشاه نیست) به حال ایران اصلاً مناسبتی ندارد. چیزی که برای ما لازم است اوضاع سلطنتهای مطلق (سلطنتی که وضع قانون و اجرای قانون در دست پادشاه است) است.» نظام مشروطه آرمان چنین غربپرستانی بود. از اساس نظام دیکتاتوری منور یا نظام سلطنت مطلق بود و به طور طبیعی باید به رضاخان و چیزی شبیه رضاخان میرسید. غربپرستان هم چون مروج این نظریه و نظام در ایران بودند، باید در کنار رضاخان قرار میگرفتند و مروج او و هرکس دیگری شبیه او میشدند.
*به چه میزان میتوان اهمیت دین اسلام را در جامعه ایران در عاقبتی که روشنفکران معاند دین داشتند جستوجو کرد (ترور کسروی نمونه واکنش مردم به اهانتهایی است که به دین اسلام شد)؟
ترور کسروی بیش از آنکه ناشی از ضدیت او با اسلام باشد ناشی از اصرار جاهلانه وی در سوزاندن متون و منابع فرهنگی و دینی و اصرار به ادامه این روش ناپسند و فرار از گفتوگو با منتقدان درباره این خردگریزیها بود. آنگونه که در منابع تاریخی آمده است، نواب بارها برای مناظره و گفتوگو با کسروی پیشقدم شد، ولی کسروی او را تهدید کرد. محمد امینی یکی از منتشرکنندگان بعضی از آثار کسروی در آمریکا میگوید: «کسروی در آخرین دیدار خود با نواب صفوی آشکارا نواب صفوی را تهدید کرد که "به یاری گروه رزمندهمان به شما صدمه میزنیم! " گروه رزمنده کسروی شامل بیش از ده نفر میشد که همیشه به طور مسلح حفاظت از جان وی را بر عهده داشتند و در عملیاتهایی نیز به نفع کسروی شرکت کردند؛ چنانکه مدیر روزنامه آفتاب را به دنبال درج انتقادی از کسروی، در محل انتشار روزنامهاش مورد ضرب و جرح قرار دادند.» اینها مطالبی است که در مطالعه فتنه کسروی عموماً پنهان نگه داشته میشود.
اغلب آثار کسروی در دوران جمهوری اسلامی چاپ شد. ولی چرا دلسپردگان به کسروی عموماً از کتاب یکم دی او که فتوای جشن کتابسوزی کسروی در آن منتشر شده است و همچنین از گارد محافظ کسروی به نام گروه رزمندگان که در جامعه رعب و وحشت ایجاد کرده و مخالفان کسروی را سرکوب میکردند سخنی به میان نمیآید؟ در ایران همان دوران، معارضان با دین مثل حکمیزاده، شریعت سنگلجی و صدها نفر دیگر در جامعه به برکت فضایی که دیکتاتوری رضاخان برای آنها فراهم کرده بود و شرایط سخت مرگباری که برای مسلمانان درست شده بود به انتشار افکار خود میپرداختند، چرا آنها ترور نشدند ولی کسروی ترور شد؟ چون کسروی نه تنها عنود بود بلکه شبیه فاشیستها گروه ضربت درست کرده بود و با ایجاد رعب و وحشت فضای نقد اعمال و افکار و آثار خود را بسته بود. به قول امروزیها راه دیالوگ با کسروی بسته شد و وی به دلیل تمایلی که به فاشیسم هیتلری داشت با گروه ضربت خود در جامعه اسلامی و زخمخورده ایران به دست رضاخان و سربازانش، آزادانه فعالیت میکرد و هل من مبارز میطلبید. رضاخان، کسروی و کسرویها را آزاد گذاشت تا هر دروغی نسبت به مذهب را منتشر کنند و از طرفی مسلمانان را زندانی و تحت فشار و تهدید قرار میداد.
*به بنبست رسیدن روشنفکران معاند دین به چه میزان در به وجود آمدن جریان روشنفکری دینی تأثیرگذار بود؟ آیا ظهور این جریان برای عبور از این بنبست بود و یا اینکه در ذات خود مسیر متفاوتی را طی کرد؟
اولاً، کسانی را که معاند دین هستند، نمیتوان روشنفکر نامید. روشنفکر معاند نیست، ممکن است موضع انتقادی به مسئلهای داشته باشد، ولی دشمنی و جنگ با عقیده و یا تهدید صاحبان عقیده نشانه تاریکاندیشی است نه روشنفکری. ما چرا باید با اسلام دشمنی داشته باشیم؟ دینی که شعارش، آزادی از پرستش بتهای متنوع، عدالت، امنیت، مبارزه با ظلم، مبارزه با جهل، رعایت حقوق انسانها، احترام به عهد و پیمانها، عدم اجبار در پذیرش دین، احترام به اهل دانش و علم، احترام به عقل و خرد و امثال این شعارهای انسانی هست، آیا دشمنی با چنین دینی روشنفکری است یا تاریکاندیشی!؟ پس، از اساس مفهوم روشنفکری در جریانهای معاند با دین شکل نمیگیرد تا بخواهیم در مقابل آن جریان دیگری قرار دهیم. آن جریانی که امروز به نام روشنفکری دینی به ما معرفی میشود اگر از اساس به توانایی دین در حل مشکلات جامعه اعتقاد نداشته و صرفاً اعمال دینی را انجام میدهد، چون بهنوعی کارآمدی دین در دنیای جدید را مورد تردید قرار میدهد، به صرف انجام اعمال دینی نمیتوان به وی روشنفکر دینی گفت مگر اینکه از چشمانداز دین به دنیا نگاه کند. از اساس به نظر میرسد این جریانی که خود را روشنفکر دینی خوانده است همان غربپرستانی هستند که به اقتضای زمانه پوستین دین را بر تن بیدینی پوشاندهاند؛ به عبارتی، گرگانی هستند که به لباس میش درآمدهاند تا مردم آنها را شناسایی نکنند.
ثانیاً، تاریخ معاصر ایران نشان میدهد که جوشوخروش تحولات سیاسی و فرهنگی و جنبشهای اجتماعی در ایران عموماً از ناحیه متدینین بوده است و دینداران در اصلاح اجتماعی مقدم بر بیدینان هستند و تاریخ هم به ما میگوید بیدینان همیشه در حلقه قدرت بودند؛ پس به تعبیری نمیتوان روشنفکری دینی به معنای اسلامی آن را متأخر از روشنفکری بیدینی و ناشی از شکست آن دانست.
ثالثاً، تا دینی نباشد، بیدینی و ضدیت با دین یا معارضه با دین معنا ندارد و این ثابت میکند که نقش دینداران در تحولات اجتماعی مقدم بر مخالفان دین است و جریانهای مخالف با دین عموماً توسط اصحاب زر و زور و تزویر برای مقابله با دینداران ساختهپرداخته و حمایت میشوند. شما با مطالعه تاریخ معاصر بهراحتی میتوانید این فرمول را ثابت کنید. اولین دولت ملی به مفهوم مدرن در ایران در دوره صفویه تأسیس شد و توانست کشور ازهمگسیخته ایران را یکپارچه و متحد کند. تا وقتی دین در ارکان قدرت اثرگذار بود، این اتحاد و یکپارچگی و استقلال و امنیت و آبادانی وجود داشت، بهمحض اینکه نقش دین در قدرت سست میشد، ارکان اساسی کشور به هم میریخت؛ مثل دوره قاجاریه.
منبع :ویژه نامه چراغ روزنامه قدس
انتهای خبر/
نظر شما