رقیه توسلی/
اصلاً هیچ کس به هیچ کس نیست... حسابش را که میکنم دو روزی است با عطسهها و سرفههای متصل، زجرکش شدهایم، اما دریغ از بنی بشری که احوالپرسی کند، تیمارداری پیشکش!
میزنم توی کار شلغم و آویشن و کدوتنبل. دردها اَمان نمیدهند، نمیشود اما که دست روی دست گذاشت.
سه پلاستیک انگار سنگینی کوه را پیدا میکنند تا جَزع فزع کنان میرسم خانه. برقها را که روشن میکنم کسی از میان انبوه بالشتها سلام میدهد. همان که نرفته اداره، همان که فرد انتقال دهنده بهحساب میآید، همان که خش دار و بیحال حداقل میپرسد: بهتری؟
تعریفم از اوضاع با ارفاق میشود اینکه دو بیماریم میان انبوه بیماران خودکفا.
در حال گذر از نشیمن به اتاق خواب، چشمم که میافتد به آینه جز این فکر نمیکنم کاش همه آدمها یک دماغِ زاپاس داشتند بعدِ آنفلوانزا میگذاشتند جای اولی. بهعلاوه یک جفت چشم اضافی و حنجره سالم.
یک آن سرم گیج میرود و ذوب میشوم کنار دیوار که «عزیز» را میبینم در حال قربان صدقه رفتن. توی یک دستش تب بُر است و توی آن یکی آیتالکرسی.
ناگهان رقیق میشود قلبم و مراقبت اعیانیاش تکه تکه صف میکشند توی جانم. زنگ زدنهایش، آمدنهایش، توصیههایی که بوی بخور اکالیپتوس و دمنوش زنجبیل و عسلآب میداد.
پَر میکشد دلم برای قشنگیهای گذشته. برای آنوقتها که آقاجان برای همسایهها هم از لیموشیرینهای باغ سهمی میبُرد. برای «عزیز» که پرستاریهایش بهراه بود. دلم برای مهربانیهای بیریا لک میزند.
از همانجا که نشستهام، پیغامگیر تلفن پیداست. چشمک نمیزند و پیامی ندارد. بهسختی بلند میشوم و شماره میگیرم.
باید ببینم چرا خواهری هم رفته توی دسته اشقیا و جویایم نیست؟
کسی برنمیدارد. دومین دفعه هم خبری از جوابدهنده نیست.
میشود آنچه که نباید. تا با آقای داماد همکلام شوم و شرح اوضاع را بشنوم، لشکر فکر و خیال دیگر تشریف آوردهاند.
سراسیمه باز یاد «عزیز» میاُفتم. یادِ آنروز که رنگ پریده فقط چادرش را از جارختی کشید و دوید توی حیاط. چون کسی پشت تلفن از پسرخاله گفت که سرش شکسته.
حالا ویروسها - چشم از حدقه درآمده - همراهمان میدوند. همدیگر را مبهوت نگاه میکنند و ما را که در آستانه غَش، سوار بر ابوطیاره میرویم سمتِ درمانگاه.
آنفلوانزا چه میفهمد وقتی «آبان» دستش بسوزد، انگار دست من سوخته است.
نیشگون: برای قضاوت کردن همیشه زود است!
نظر شما