رقیه توسلی/
بوقت یلدا
آخرین شب پاییز، حافظ و انار بود... چای دارچین بود... گلِ نرگس بود... خرمالو هم بود... اما امان از صندلیهای خالی.
هر چه کردیم اشکها را نکشانیم پای میز یلدا، نشد. به چشم خودم دیدم که «آذر» چطور بچهها و نوههایتان را میپایید. دلسوزیاش را دیدم.
راستی آقاجان! برای شما هم فال گرفتیم. برای خانجان.
امروز
روز عجیبی بود... امروز در ملغمهای از غم و شادی گذشت. حال نویی که تجربهاش نکرده بودم.
امروز «خودم» ی را نشاندم پشت یک استکان چای که قند برنداشت. «خودم» ی را دیدم که کله سحر، پیامک دوستتان دارم ارسال کرد برای همه اهل خانه. خودمی را بردم سر کار که به نیت شما، ۱۱ بسته خرمالوی خیرات توی بغلش داشت. خودمی را دیدم که عکسهای اینستای مردم با پدرهایشان نوحه بود برایش و خودمی را تماشا کردم که به یک عکس موبایلش آویزان بود، همان که از روی دفترچه تلفنتان انداخت.
امروز خودمی را بُردم پشت کامپیوتر که انگار مترجم نبود. خودمی را به خوردن تکهای کیک تولد همکارمان موظف کردم که تبریک یادش رفت. خودمی را رساندم گلفروشی که نرگسهای خریده را جا گذاشت. خودمی را که میدانست تا خانهتان راهی نیست اما باز دستپاچگی کرد. با شیشه گلاب حرف زد. با دیوان حافظ، با عکس سه در چهار، با چراغ قرمز سر چهارراه، با دخترکی که دلش میخواست آدامس بفروشد اما اشکهای بیامانم پشیمانش کرد.
اولین روز زمستان است اما توی قلبم خبرهای دیگری است آقاجان. آنجا گوشهای برف میبارد و کنجی بهارباران است. وقتی درک کردم «نازگل» بودن چه احساسِ قشنگی است. وقتی مفتخرم به پدری که بلد است بعدِ نبودنش هم هوای دل فرزندانش را داشته باشد. از القاب لطیفی که نشاندهاید پشت اسمهایمان...پناهِ بابا، جانِ بابا، نازگلِ بابا، مهربانِ بابا، نورچشمِ بابا.
به مهربانی که انداختهاید پشت قباله اسمم. پشت قباله اسممان.
آقاجان! «واقعاً چیزی که نمیتوان از رویش کپی زد یا مشابهش را پیدا کرد عشق است. زبان مخصوص دو نفره بدون استاد، بدون جزوه آموزشی، بدون مرگ».
نظر شما