رقیه توسلی
الامان از آدمهای سمی، حدشکن، خدانشناس، احوال خراب کن!
خیر سرم میروم باکِ بنزین را پُر کنم که اتومبیل کناری کاری میکند یادم برود کجای جهانم... راننده جوان گستاخش تمام ایستگاه را میبندد به فحش و فضیحت و مُدام به آقای مسنی که نشسته توی ماشین، تندگویی میکند.
استغفرالله... به گوشهایم شک میکنم وقتی توی خطابهایش، مرد را بابا صدا میزند اما بیاحترامی پشت بیاحترامی است که میپاشد توی فضا.
سست و وارفته نگاهم را از نیمرخ نجیب پدر میچسبانم به عدد لیتر پمپ. چارهای جز این هم ندارم. چون یکجورهایی دارم دلم را به باد میدهم.
مسئول جایگاه دو دفعه میپرسد: خانوم! رمز کارت؟ و من فقط تماشایش میکنم. از وقتی خودم را شناختهام اینطور بودهام؛ غصهخوریهای شدید، قدرت تکلمم را از بین میبرد.
از محوطه خارج میشوم اما صداها و تصاویر همراهم میآیند. تصویر پدر سالخورده و صدای پسرک تنومند نامرد.
ماشین را جلوتر از محل واقعه نگه میدارم. نمیتوانم برای خودم، پیرمرد و فرزند بیغیرت اشک نریزم. برای حرمت موی سفیدی که شکسته شد.
دقایقی پیش، وقتی پسر یکپارچه هوار بود من دلم میخواست یکی جلو دهانش را بگیرد... برود ماسک بگذارد روی اشتباهاتش، خشمش... پادرمیانی کند که خاندانش بیشتر از این گم نشود... اصلاً چند سیلی آبدار نثارش کنند تا حریم دستش بیاید، پدرپسری دستش بیاید... یا حداقل کسی پلیس خبر کند، آژان بیاورد.
نمیدانم کرونا آدمها را بیحال و بیتفاوت کرده یا گوش مردم شده عین زبان من که وقت غم از کار میافتد!
تا خودم را جمع و جور کنم میبینم از همیشه دلتنگترم... صورت مهربان «آقاجان» هی مخلوط میشود با نگاه شرمگین پیرمرد... که انگار زیرلبی داشت با خودش زمزمهای میکرد.
واقعاً چه بیفایده است گاهی اگر بخواهی از فقیری و حسرتت با ثروتمندی بگویی. بگویی چقدر اشک توی سینه ات جمع شده.
توضیح بدهی روزگار از همه گردن کلفتتر و دیوانهتر است.
پینوشت:
فرزند ناخلف، روزگار نامراد، پسر نوح، پدر نجیب...
با این کلمات جمله سازی میکنم. فرزند ناخلف اگر چه قسر دربرود و عاق نشود اما پیر که میشود!
خدایا ما را از دست کرونا و اولاد نااهل نجات بده!
نظر شما