قدس آنلاین: حسین احمدی – رقیه توسلی:
«گل بی بی» جان! نمی شود پای شما خوبان وسط باشد و یاد "حی علی خیرالعمل" نیفتیم... پای مادران مقدس شهدا... پای صبر و اشکِ زلال تان.
کاش بدانید دنیای کوچک مان را اعتقادتان چه خراب آبادی کرده اینروزها...؟ چه شیدایی شده ایم... چقدر دستمان را گرفتید بانوجان... همین که گفتید؛ امانت را به صاحبش بازسپردم و با چشم هایتان لبخند زدید... همین که سالهاست پلاک و پیرهن «رشید» تان را بوسه باران می کنید و برایش از دوری و دلتنگی نمی گویید... نمی گویید تنهایی، درد جانکاهی ست... نمی گویید سیدِ من، چشم براهی، دیدگان مادرت را بر باد داد... نمی گویید بویت را کم دارم... می گویید سلام بنده ی خوب خدا! منم! مادرِ عاشقت! گل بی بی! گل بی بی که راضی ست به رضای خدا.
بگذارید آهسته توی گوش تان عرض کنیم؛ شرری انداخته اید به جانمان، ناگفتنی!
ای به قربان عاشقانه هایتان! گفته اند ته تغاری خانواده آخرین ماه سال "ام القصر" را به جای اُمِّ خویش در آغوش کشید... که شمایید آن مادری که هفده ساله اش را پیشکش فاو و والفجر کرده... که سالهاست می روید پشت رحل صبوری و پناه تان سوره های شرح صدر است... که هزارباره با شیشه ای گلاب راهی زیارت اهل قبور می شوید. می روید تا مزار شهیدان. می روید دیدار پاره تنتان.
کاش بدانید، اسفند که به میانه می رسد در سینه ما هم غوغائیست... که فراق را می دانیم... می دانیم سالهاست ندیدن هایتان را به ما ایثار می کنید... می دانیم هفده بهار به پلک زدنی گذشت و وقتی نبود - سیرسیر - جوان تان را بنشینید به تماشا.
گل بی بی جان! هنوز کسی را عاشق تر از شما ندیده ایم... آنطور که آب، پشت پای پسرانتان ریختید... آنطور که شیرزن اید و دامان تان شهیدپرور است.
شهادت است که مرا نجات می دهد
شهید «سید رشید صادقی» را سرچ می کنم و ۲۷ عکس از کودکی، نوجوانی، سربازی وطن تا مراسم تشییع روی مانیتور نقش می بندد. وصیت نامه شهید هم لابه لای عکس هاست.
«این شهادت است که مرا نجات می دهد...» این جمله در میان سطرهای وصیت نامه تکانم می دهد و سخنِ متفکر شهید، استاد مطهری در ذهنم نقش می بندد که: « هر فردی لیاقت ندارد که باب الجهاد به رویش گشوده شود، شایستگی مجاهد بودن ندارد. خداوند این در را به روی دوستان خاص خویش گشوده است»
هر چه جستجو می کنم مصاحبه ای از خانواده شهید صادقی دستگیرم نمی شود. گویا طی این ۳۶ سال، رسانه ای به سراغ شان نرفته تا راوی ایثارشان باشد.
سفرِ آخرت
پاییز است و آفتاب ولرم آذر، پهن شده روی جاده... صبح زود می زنیم به راه... مقصد روستای «کاورد» است.
همیشه برای تمدد اعصاب به سرزمین آباء و اجدادی و کوه های سربه فلک کشیده اش پناه می بردیم و میهمان خانه پدری می شدیم اما اینبار خانواده گشاده روی دیگری منتظرمان بودند. می خواستیم سر سفره مهربان خانواده شهید صادقی حاضر باشیم.
برادر کوچکترم «مرحوم میثم احمدی» که دل در گرو شهدا داشت و عمری شهادت را آرزو می کرد - در این سفر- کنارم بود. در جاده می راندیم و گپ می زدیم... از زندگی، مهربانی، نوعدوستی، ایثار و حتی از مرگ... نمی دانستم این آخرین همنشینی با ته تغاری خانواده است و او سفرِ آخرت را در پیش دارد.
در جاده کیاسر می رانیم و شوق دیدار داریم... شوق آشنایی با خانواده معظم شهید «سید رشید صادقی» که در جوانی، چشم از دنیا شست.
پروانه ها جمع اند
سربالایی تندِ «بالامحله» را در پیش گرفتیم و نفس مان که تنگ آمد، بی اختیار یاد «گل بی بی» افتادیم که این مسیر را برای میزبانی مان طی کرده.
«گل بی بی» ساکن تهران است و برای اینکه رنج سفر را برایمان کمتر کند، خانه ییلاقی اش در کاورد را محل دیدارمان قرار داد... خانه ای قدیمی در سینه کش کوه های منطقه پشتکوه که صفا و صمیمیت در آن موج می زد.
پسران و تنها دختر خانواده پا در رکاب مادرند تا فراقِ شهید کمتر احساس شود.
«گل بی بی» گشاده رو و مهربان به استقبال مان می آید و ایضاً قاب های روی دیوار... عکس های «سید رشید» و پدر خانواده « سید ابوالحسن صادقی».
در کیشِ عشقبازان، راحت روا نباشد
سیدعلی، سیدرحیم و سیدمجتبی، پروانه وار مادر را دوره کرده اند و «گل بی بی» از جوان ۱۷ ساله ای می گوید که پای خدا و امام را پیش کشید تا مادر را راضی به رفتن کند.
«اگر خدا را دوست داری، اگر امام را دوست داری؛ یکی از پسرانت را در راه خدا هدیه کن» این آخرین مکالمه مادر و فرزند بود و بعد از آن راهی جبهه شد. سید رشید قبلاً هم به فاو اعزام شده بود اما اینبار فاو حال و هوای دیگری داشت و قرار نبود به آغوش خانواده بازگردد.
مادر از ۱۲ اسفند ۶۴، روز شهادت گفت و گفت: یکی از همسایگانِ مغازه دار به بهانه دردِ دندان، سیدرحیم را صدا می زند و خبر را به او می دهد. در این اثنی، بیقراری عروسم را که می بینم و اصرارش برای نوشیدن شربت، متوجه می شوم پسرم شهید شده است.
آنروزها خداوند صبر عجیبی به من داده بود و اصلاً بی تابی نمی کردم. همسرم که از محل کار بازگشت و از دیدن جمعیت متعجب شده بود، خودش را به من رساند و چشم در چشمم ایستاد و گریست.
«گل بی بی» که خود محجوب و آرام است، نگاهی به عکس «سید رشید» می اندازد و از مظلومیتش می گوید... از اینکه هر چه در وصیت نامه اش نوشت، همان شد.
الهی که به خانه برگردد!
«سید علی» فرزند ارشد خانواده ابتدا از آقاجانش گفت... از پدری که در جوانی درس طلبگی خواند و معمم هم شد و بعدها بخاطر وضعیت اقتصادی نتوانست این راه را ادامه دهد.
«سیدعلی» پدر را اینگونه توصیف کرد: ذاکر اهل بیت بود و عارف مسلک... زیاد قرآن می خواند و از مطالب پندآموز یادداشت برداری می کرد... و اینکه خوش خط بود و خوش سیرت.
وی که ۹ ماه در دفاع مقدس حضور داشته، ادامه می دهد: «سید رشید» ۱۱ سال کوچکتر بود و بار اول خواست با من اعزام شود که بخاطر سن کم اش مخالفت کردند و با دستکاری شناسنامه اش موفق شد از پایگاه امامزاده یحیی راهی جبهه شود.
آن زمان گیلانغرب بودم و برادرم از سرپل ذهاب تماس گرفت و از او خواستم پیشم بیاید ولی مخالفت کرد و گفت: می خواهم بروم خط مقدم... محور پدافندی.
۲ ماهی می شد که از «سید رشید» خبر نداشتیم و دلشوره همنشین مان شده بود.
یک روز در محل کارم حاضر بودم که از خانه تماس گرفتند و خبر شهادتش را دادند.
«سیدعلی» از مسئولین می خواهد از دنیاگرایی، پرهیز و راه و سیرت شهدا را پیشه کنند.
وی دست به دعا برمی دارد که الهی پیکر شهید جاویدالاثر کاورد - سید عمادالدین تاج الدین - پس از این همه سال چشم انتظاری به خانه بازگردد.
شفاعت خوبان
در این هنگام «سید رحیم» برادر دیگر شهید، چند خطی از کتاب «حکایت خوبان» را برایمان می خواند:
«نادعلی می گوید: یکی دو شب به عملیات مانده بود که دفترچه کوچکی را سمت ما گرفت و گفت: تو را به خدا بنویس.
از هر جمعی که نوشته می گرفت، ۶ - ۷ نفر می پریدند.
در این موقع پتوی جلوی چادر کنار رفت و سید رشید وارد شد.
- عبدالله رو به او گفت: تو را به جدّت قلم را بگیر و بنویس اگر شهید شدی شفاعتم می کنی.
- من قول نمی دهم اصلاً شاید خدا به من اجازه نداد.
- عبدالله گفت: همین را بنویس. همین اندازه قول بدهی بخاطر جدّت ما را می بخشد.
سید کنارش نشست و نوشت: اینجانب سید رشید قول نمی دهم اما سعی می کنم به خواست خدا، برادرعبدالله را شفاعت کنم. ۱۸ بهمن ماه ۶۴»
سید رحیم توضیح می دهد: «فتح الله نادعلی» فرمانده گروهان سید رشید بود و دو کتاب با عنوان «حکایت خوبان» منتشر کرد و این خاطره که به ۲۴ روز قبل از شهادت برادرم باز می گردد، در جلد دوم کتاب چاپ شده است.
یک گردان شهید
سید رحیم که در طلائیه و شلمچه حاضر بود و از جانبازان جنگ است، توضیح می دهد: سید رشید برادر کوچکترم مرا با بسیج آشنا کرد و به اتفاق هم در پایگاه مالک اشتر حاضر و برای جبهه ثبت نام کردیم.
بار آخر با قطار اعزام شد و من که برای بدرقه اش رفته بودم، چندین متر دنبال قطار دویدم و آن، آخرین دیدارمان بود.
پس از شهادت یک عده از همرزمانش به سرپرستی «عبدالله حسینی» و «شهید غلامعلی مرتضی زاده» خبر شهادتش را آوردند.
سید رشید عضو گردان انصارالرسول بود و این گردان، ۳۰۰ شهید تقدیم انقلاب اسلامی کرد.
برادرم در ۱۲ اسفند ۶۴ و در جریان عملیات والفجر ۸ در ابتدای جاده فاو - ام القصر به درجه رفیع شهادت رسید.
برای شناسایی به معراج شهدا رفتیم و وقتی پرچم سه رنگ وطنم را کنار زدم، سید رشید را نشناختم... پیکرش آسیب زیادی دید بطوریکه یک پا و دستش قطع شده بود.
وی، شهید را مودب، شجاع و زیرک معرفی کرد و از روحیه امر به معروف و نهی از منکرش حرف زد.
سید رحیم در پایان، شهدا را مومنان واقعی خواند و گفت: آنان دنیا طلب و زیاده خواه نبودند و با اعتقاد قلبی و ایمان، راه شهادت را انتخاب کردند.
عاشقانه دوستت دارم
نسرین سادات خواهر کوچکتر شهید آخرین نفری است که از سید رشید گفت و گفت: برادرم آرام و مودب بود و آزارش به کسی نمی رسید. آخرین باری که به مرخصی آمده بود، مظلومانه نگاه می کرد و چهره اش نورانی تر از هر وقت دیگری بود.
وی شفاعت شهدا را طلب می کند و از آزردگی خاطرش در رابطه با وضعیت فرهنگی کشور گلایه دارد و از مسئولین هم می خواهد در قول شان به مردم، صداقت داشته و وفادار باشند.
از خواهر شهید می خواهیم جمله ای را با سید رشید رد و بدل کند که با بغضی در صدا می گوید: عاشقانه دوستت دارم.
شهید نباشیم، شهید نمی شویم
خداحافظی از خانواده شهید صادقی سخت است... مهمان نوازی، آرامش و خوشرویی این خانواده، آدم را پاگیر می کند و دلت را جا می گذاری.
وقت رفتن، خانواده ۵ نفره صادقی در ایوان خانه ایستاده اند و بدرقه مان می کنند. هنگام عبور از پیچ کوچه، سربرمی گردانیم که ببینم رفته اند؟ که با لبخند و تکان های دست شان مواجه می شویم و شکر می گوییم که مصاحبت با خانواده دیگری از شهدا به سرانجام رسید.
تنظیم این مصاحبه که به پایان می رسد یاد آخرین پستِ برادر مرحومم «میثم احمدی» می افتم که در آن به فرازی از وصیت نامه شهید مدافع حرم «روح الله عمادی» اشاره کرده بود:
«گاهی شهید شدن آسانتر از زنده ماندن است، این نکته را اهل معنا و دقت خوب درک می کنند.
گاهی زنده ماندن و زیستن و تلاش کردن، درک محیط و بصیرت داشتن مشکل تر از شهید شدن و لقای الهی است.
دعا کنید شهید باشیم نه اینکه فقط شهید شویم.
اصلا شهید نباشیم، شهید نمی شویم.»
نظر شما