آن روزها دقیقا روی مرز کودکی و نوجوانی راه می رفتم. از طرفی آنقدر استقلال شخصیتی پیدا کرده بودم که بعدازظهر با رفقایم بزنم به دل کوچه و خیابان و از طرف دیگر آنقدر مرد نبودم که مسئولیت خیلی از کارهایم را گردن بگیرم! شب های امتحان که پول تو جیبی هایمان را با بچه های محل روی هم می ریختیم و یکی یک بلیت اتوبوس از جیب پدرمان کش می رفتیم تا خودمان را برسانیم به «فلکه برق»، آنقدر در رویای «بزرگ بودن» و «مستقل بودن» غرق می شدیم که عین خیالمان هم نبود که فردایش باز قرار است همه مان را بابت مردود شدن ردیف کنند دم دفتر مدرسه. مردود شدن اما فقط یکی از مسئولیت هایی بود که هیچکداممان حاضر نبودیم آن را گردن بگیریم.
مطمئن بودیم که «حرم» جای بگو و بخند و تفریحات خارج از عرف چند نوجوان چهارده-پانزده ساله نیست اما خودمان هم نمی دانستیم چرا از هر جای شهر ولمان می کردند، آخر سر می رسیدیم به فلکه برق و طبق عادت دستمان را می گذاشتیم روی سینه به سمت گنبد خم می شدیم. صحنه ای که هر عابری آن را می دید احتمالا به حال معنوی چند نوجوان با دین و ایمانی که با خلوص نیت در مقابل عظمت گنبد تعظیم کرده اند، غبطه می خورد اما واقعیت آن بود که همه ماجرا، خلوص نیت نبود.
فقط چند ثانیه بعد از سلام دادن، از سر و کول هم بالا می رفتیم و صدای خنده هایمان کُفر تمام زائران را در می آورد. توی صحن ها قدم می زدیم و حساب می کردیم که با پولمان چند تا ساندویچ سه نون با نوشابه کوکا می دهند. بعد می نشستیم درمورد آخرین نتایج لالیگا و بوندسلیگا صحبت می کردیم و اگر حوصله داشتیم یک گوشه و دور از چشم خادم ها، مسابقه مچ اندازی راه می انداختیم. بعضی هایمان هم که کمی معنوی تر بودیم، بعد از ساعت ها پرسه زدن در صحن، برای خواباندن عطش عذاب وجدانمان هم که شده، یک زیارتنامه پیدا می کردیم و می خواندیم.
هربار که یکی از پیرمردهایی که صدای خنده های ما پاک اعصابش را بهم ریخته بود، بهمان تذکر می داد که حرم جای این کارها نیست، توی دلمان احساس شرم می کردیم اما هیچ جوره حاضر نبودیم مسئولیت اشتباهمان را گردن بگیریم، درست همان طور که حاضر نمی شدیم خودمان را بابت مردود شدن در مدرسه مقصر بدانیم.
ما نه حاضر بودیم مثل آدم های معمولی برای زیارت و نماز خواندن به حرم برویم و نه حاضر بودیم تفریحاتمان را به نقطه دیگری به جز حرم و خیابان های اطرافش منتقل کنیم!
هربار که بعد از کلنجار رفتن با خودمان، نقطه دیگری را برای دورهمی انتخاب می کردیم، باز دست آخر سر از فلکه برق در می آوردیم و آنجا تنها نقطه ای بود که همه با هم برای چند ثانیه سکوت می کردیم و بدون آنکه توی سروکله هم بزنیم، طبق عادت همیشگی خم می شدیم رو به گنبد. یکبار یکی از مغازه دارهای کنار میدان که به دیدن ما عادت کرده بود، پرسید چرا برای تفریح به یکی از پارک های اطراف شهر نمی روید؟ هیچکداممان جوابی نداشتیم. فقط ته دلمان می دانستیم که هیچ جا مثل حرم حالمان را خوب نمی کند. قبل از آنکه تا ورودی حرم مسابقه دو بگذاریم، مرتضی قد بلنده که پای ثابت جمعمان بود، داد زد:«ما کفتر جلدیم حاجی. هرجا ولمون کنن برمی گردیم همینجا». و بعد بدون آنکه چهره مغازه دار را ببینیم، دویدیم تا شاید توی مسابقه آن شب اول شویم و پول ساندویچمان بیفتد گردن نفر آخر!
بعدها من خودم را بابت تمام روزهایی که به نیت چیزی به جز زیارت وارد حرم شدم، سرزنش کردم. حتی مدتی از شدت شرمساری رویم نمی شد پایم را داخل حرم بگذارم اما حالا فکر می کنم که تمام آن مچ اندازی ها، ساندویچ های سه نون کنار بازار رضا، مسابقه های دو و بگو و بخندهای وسط صحن خودش بخشی بود از ارادت قلبی تک تکمان به آقا.
من آن روزها فکر می کردم زبان ارادتم باید چیزی باشد شبیه به پیرمردی که یک گوشه از صحن لم می دهد، اشک می ریزد و زیارتنامه می خواند. اما چه کسی می گوید که خنده های بلند نوجوانی که حرم را برای شیطنت هایش انتخاب می کند، کم ارزش تر از اشک های پیرمردی است که غرق در خواندن زیارتنامه اش شده است؟
نظر شما