یک: سالهایی که دانشآموز ابتدایی بودم، در مدرسه ما تعداد کمی کتاب غیردرسی هم پیدا میشد و میتوانستیم آنها را برای خواندن قرض بگیریم. در آن سالها در حوزه کتابخوانی من فعالیتی بیشتر از این را ندیدم که هدف آن ترویج کتاب و کتابخوانی باشد. از وضعیت حال حاضر آموزش و پرورش در حوزه کتاب و کتابخوانی و ترویج کتاب هم صدای خاصی به گوش نمیرسد که آدم را به بحث کتابخوانی در مدارس دلگرم کند و این جای تأسف و تأمل فراوان دارد. باید پرسید وقتی قرار است کودکان را از کودکی علاقهمند به کتاب و کتابخوانی بار بیاوریم، در نهادی مثل آموزش و پرورش که بخش عظیمی از کودکان کشورمان ساعتهای زیادی از وقتشان را در مدارس میگذرانند در این باره چه کار جدیای صورت گرفته است؟
دو: من در این سالها در قالب دیدار با مخاطبان کتابهایم به شهرهای زیادی سفر کردهام. در این سفرها، گاهی هم به مدارس دعوت شدهام. آنچه در این دیدارها برایم جالب بوده علاقه طیف وسیعی از دانشآموزان به بحث کتاب و کتابخوانی است. یعنی در همین روزگاری که از سرانه پایین کتاب و کتابخوانی حرف میزنیم من بارها دیدهام که چگونه تعدادی دانشآموز حوصله کردهاند و با همدیگر از شعر، داستان و کتاب حرف زدهایم. این نشانه خوبی است که میتوان بر پایه آن اتفاقهای خوب و ارزشمندی را رقم زد که تا به حال اتفاق نیفتاده است.
سه: تعدادی دوستدار کتاب در جاهایی از کشورمان میشناسم که عاشقانه برای کتاب و کتابخوانی تلاش میکنند. نکته جالب درباره اینگونه آدمها این است که بدون اینکه نگاهشان به بودجههای دولتی باشد، کارشان را گاه فقط با چند جلد کتاب شروع کردهاند و حالا شدهاند چهرههایی مطرح در حوزه ترویج کتاب تا آنجا که یکی از این چهرهها یعنی عبدالحکیم بهار که بهورز روستای «رمین» شهرستان چابهار است و مروج کتاب و کتابخوانی، نامزد جایزه جهانی «آسترید لیندگرن» یعنی دومین جایزه گران ادبیات در جهان شده است. فکر میکنم نهادی مثل آموزش و پرورش باید الگوهایی مثل عبدالحکیم بهار داشته باشد تا بتواند تحولی در بحث کتاب و کتابخوانی مدارس ایجاد کند نه اینکه با مدیرانی روبهرو باشیم که ندانند کتاب و کتابخوانی غیر درسی میتواند چه تأثیری بر زندگی کودکان و نوجوانان داشته باشد. باید هر مدرسه این کشور یک کتابخانه داشته باشد و البته در کنار هر کتابخانه یک آدم عاشق هم باشد تا بتواند پیوندی مبارک بین بچهها و کتاب برقرار کند. این را هم بگویم روزی که عبدالحکیم بهار کتابهایش را به مدرسه روستایشان برده بود تا آنها را به مدرسه اهدا کند، مدیر مدرسه کتابها را قبول نکرده بود چون معتقد بود بچهها باید درس بخوانند!
نظر شما