روزها از پی هم شتابان می روند. کربلایی هست وصحرایی سوزان وپشته هایی از خار وخس وخاشاک...واندیشه ای که سخت مرا به تکاپو انداخته ووجودم را متلاطم ساخته. می اندیشم به اتفاقات کم اهمیت وگاه به سختی بی اهمیت!!
وقتی خار کوچکی به انگشتم فرو می رود، دنیا جلوی چشمانم تیره وتار می شود. آه از نهادم بر می خیزد. زمین وزمان را به هم می زنم تا اندکی آرام گیرم! خداوندا چه جسم ضعیفی دارم وبدتر از آن چه روح حقیری که تاب اندکی نا ملایمتی را ندارد!!
در حیرتم از صبر زینب، از صبر علی، از صبر فاطمه، از صبوری حسن وشکیبایی حسین... ن. نه به درستی که در تحیرماندن من به اینجا ختم نمی شود! اوج حیرتم از صبر زینب است ...خدایا چه صبری به زینب عطا کردی که در برابر، دریا دریا بلا واقیانوس اقیانوس مصیبت وکهکشان کهشان، رنج وغم خم به ابرو نیاورد وچون کوه ایستادگی کرد...
فرق شکافته علی را دید، پهلوی شکسته مادر را به نظاره نشست، درمقابل چشمانش جگر حسن تکه تکه شد... د. وزینب همچنان پابر جا، ایستاده بر بلندای صبر...نه، زینب عالمه غیر معلمه ایست که صبر شاگرد همیشه مردود وجا مانده از درس زینب است!
آه...آه ...شبی جانکاه تر از شب عاشورا در تاریخ هستی ثبت نشده. چه دلخراش است یاد آوری خاطرات فراق وجدایی زینب وحسین از هم...
شب عاشوراست، زینب دست بر گردن حسین وحسین خواهر را در آغوش گرفته...نجوایی دارند عاشقانه وعارفانه...خدا می داند وزینب وحسین...
حسین شرح واقعه می کندوزینب آرام آرام اشک می ریزد. حسین دهان خود را به گوش خواهر نزدیک می کند...اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم، کهیعص...
شگفتا قرآن ناطق برای زاده قرآن، قرآن میخواند وتفسیرمی کند! خواهرم فردا عاشوراست، جنگ بالا می کیرد. قاسم می رود، علی اکبر ...عون ...محمد ... عباس... س. برادرت، رکاب پاهایت، پشت وپناهت، اباالفضل العباس، برادرمان، عباس هم می رود. خورشید می تابد. گرم تر از هر روز...حسین نفسش به شماره می افتد. مکث می کند به خواهر نگاه می کند ودوباره ادامه می دهد...علی اصغر...علی اصغر ...آری اوهم می رود. من می مانم ولشکر حرامیان ...تو می مانی وآل الله ...بر من حمله ور می شوند ...حسین دوباره مکث می کند. تاب گفتن اصل واقعه را ندارد. لحظه ای به هم نگاه می کنند...
اقیانوس چشم حسین به دریای چشم زینب گره می خورد. لرزه بر اندام بانوی صبر می افتد. حسین نگران از دست رفتن خواهر...رو به آسمان می کند، دست برسینه ما لامال از اندوه خواهرمی گذارد وبه اذن خداوند شمه ای از صبر امامت حسین بر قلب زینب نازل می شود...زینب آرام می گیرد...
مگر حسین به زینب چه عطا کرد که اینگونه آرام گرفت!؟ فقط خدا می داند وبس...
زینب وحسین از هم فاصله می گیرند. هر یک به سمتی روانه می شوند. حسین وارد خیمه می شود ودر جمع اصحاب بی همتای خود قصه عشق می گوید وحدیث عشق می خواندودر خیل عاشقان وهم نوا با عاشقان باز قامت عشق می بندد ورکعتی دیگر عاشقانه می خواند. در خیمه ای دیگر زینب آیه ها را مرور می کند تابلکه مرهمی بیابد جهت مداوای زخم جانکاه خود...قرآن می خواند ومی خواند..
آیه ها را پشت هم زمزمه میکند وزینب پس هر آیه، آیه ای می شنود. گویی ندایی ملکوتی در گوشش نجوا می کند: واستعینوا بالصبر والصلاة... واستعینوا بالصبر والصلاة...زینب به پا می خیزد. چنگ به ریسمان محکم نماز می زند وره توشه ای برای فردای خود بر می گیرد وباز آرام می شود ...دل دریایی زینب اقیانوس می شود و، وسعت می گیردو، وسیع تر می شود. به قدری وسعت می یابد که همه هستی را در بر می گیرد... د. وباز آرام می شود....
شب عاشورا با تمام عظمت خود از عاشورائیان عبور می کند وجای خود را به صبح ملکوتی عاشورائیان می دهد... د. قلم توانایی به تصویر کشیدن وباز گو کردن آنچه را که گذشت ندارد. فقط می توان گفت قطره ای از اقیانوس بی کران صبر زینب را، گذشت وفداکاری، حلم وبردباریش رابه تصویر کشید، نه بیش از آن را...
خداوندا در حیرتم از صبر حسین که قطره ای از اقیانوس صبر خود رابه زینب چشاند واورا آماده بزرگترین واقعه تلخ هستی کرد ...آری در حیرتم از صبرحسین واز صبر خدای حسین ودر حیرتم از صبر واستقامت حقیر وناچیز خود که دل خوش کرده ام انسانم ودر شدائد صبور...!
آیا به راستی من بویی از صبر زینب برده ام؟ نه...آیا بویی از نماز بی مانند زینب برده ام که اینگونه صبورم سازد!؟ یا خود را فریفته خود ساخته ام... م.!؟ باشد تا بیباندیشیم...
منبع: رسا
انتهای پیام/
نظر شما