پس از بنیانگذاران اولیه ادیان در میان اقوام، انبیاء دیگر معمولاً در چهره اصلاحگر آئین رایج و متمم و کمالبخش به آن ظاهر میشوند. لائوتزو در چین به علت برجستگی ویژه شخصیت و افکارش سیمای بنیانگذار آئین تائونیزم را یافته است، اگرچه بنیانگذاری تائونیزم را در واقع به فردی خاص نمیتوان نسبت داد. چنانکه هندوئیسم در هند نیز بنیانگذاری واحد نداشته است. پس از لائوتزو، لائودان و کنفوسیوس هریک به گونهای از اصلاحگران تائوئیزم در چین شمرده میشوند. هرچند اصلاحات کنفوسیوس در این آیین تا آنجا است که بعدها خود به صورت مکتبی مستقل به نام کنفوسیانیزم چهره مینماید و به حیات خود ادامه میدهد. اصلاحات برخی از اصلاحگران هندوئیسم در هند نیز به صورت مکاتبی مستقل درآمده است.
چنانکه بودیسم توسط بودا، و جاینیسم توسط مهاویرا و حتی سیکیسم توسط گورو نانک، بدین صورت از بطن هندوئیزم زاده شدند. زرتشت در ایران از سویی بنیانگذار است و از دیگر سو اصلاحگر آئین میترائیسم(مهرپرستی یا همان پرستش خورشید). اما مانی اصلاحگر آئین زرتشت، و مزدک رهبر فرقهای است به نام فرقه درست دین، منشعب از آئین مانی. اگرچه هرکدام از اینان در تاریخ و در میان پیروان خود سیمای مستقلی یافتهاند.
در تاریخ ادیان سامی پس از آدم(ع) و نوح(ع)، بنیانگذاری توحید در زمین به ابراهیم(ع) نسبت یافته است. هرچند آدم(ع) و نوح(ع) نیز پیش از او بدون شک موحد بودهاند و به تبلیغ توحید پرداختهاند. شاید این وصف درباره ابراهیم(ع) از آن رو برجسته گردیده که خداوند توسط او در میان مردم سامینژاد نمادی از توحید، خانه کعبه و آئینی از عبادت و سلوکی ویژه از زندگی شخصی را در فکر و عمل برای همگان که قرآن آن را دین حنیف مینامد به نمایش گذاشته است. همچنین ممکن است این صفت برای این به ابراهیم(ع) نسبت یافته که وی در چهره اصلاحگر آئین نوح(ع) و آدم(ع) در میان قوم خود ظاهر نشده است. شاید وی اساسا از زندگی و افکار آنان بیخبر بوده و رشتهای مرئی او را به آنان نمیپیوسته و اثری از معارف ایشان در میان قوم او یافت نمیشده و به او نرسیده است.
از ابراهیم(ع) تا عیسی(ع) همه انبیاء بنیاسرائیل، همه در «بنیاسرائیل» یعنی در میان فرزندان یعقوب و نسل او مبعوث شدهاند. همه این انبیاء چه آنان که نام و داستانشان در قرآن آمده و چه آنان که ذکری از ایشان در قرآن نرفته است، چه بزرگان و برجستگان آنان مانند موسی(ع) و عیسی(ع) و چه آنان که در سطوحی پائینتر مطرح بودهاند، همگی در حکم احیاگر، مبلغ و گاه اصلاحگر اندیشههای توحیدی نیاکانِ نبیء خود بودهاند. اندیشههای موسی(ع) و عیسی(ع) در این میان از برجستگی ویژهای برخوردار بوده است. عیسی(ع) به خاطر اینکه به آئین موسی(ع) کمال میبخشد، و موسی(ع) به خاطر آنکه احکام قاطع و روشنی را برای نخستین بار به منظور «تشریع» در میان قومی آورده و اعتقادات و سلوک توحیدی را از مرزهای خانوادگی گذرانده و در میان یک قوم تثبیت نموده است. از این رو این دو نیز سیمای بنیانگذار را به خود گرفتهاند، اما نباید فراموش کرد که عیسی(ع) خود یک موسویزاده است و همچون موسی(ع) برای نجات بنیاسرائیل، یعنی قوم و نژاد خود، و اصلاح و تکمیل شریعت موسی(ع)، یعنی شریعتی که خود وی بدان اعتقاد داشته و براساس آن زندگی کرده و در میان قوم او رایج بوده، مبعوث شده است.
موسی(ع) از نسل یعقوب(ع) و اسحاق(ع) است. اندیشه و سلوک توحیدی در خاندان این بزرگواران به عنوان یک میراث تاریخی و یک میثاق الهی جریان داشته است. داستان ملاقات موسی(ع) با شعیب(ع) که به ازدواج با دختر او انجامید، و برگرفتن چوبی از زمین از دست شعیب(عصای موسی) به عنوان رمزی از میراث انبیاء پیشین که به موسی(ع) سپرده میشد؛ و داستان «زن عمران» (امراة عمران) در سوره آل عمران، و نذر او به درگاه خداوند و زادهشدن مریم(ع) از بطن او، هر دو بر پیوستگی و دنبالهروی آیین ایشان از آیین نیاکانشان تأکید میورزد. حتی اگر موسی(ع) را یک بنیانگذار بدانیم، باز فاصله زمانی بعثت او از ابراهیم(ع) چیزی حدود یک هشتم فاصله زمانی بعثت ابراهیم(ع) تا پیامبر اسلام(ص) است.
نکته مهم این است که در تیره اسماعیلی نسل ابراهیم(ع)، که با آمیختگی با اعراب قحطانی تشکیل نسل اعراب عدنانی را میدهند، تا بعثت پیامبر اسلام(ص) از بعثت هیچ پیامبری خبری نیست. حال آنکه در تیره اسحاقی نسل ابراهیم(ع)، تا موسی(ع) حداقل سه نبی(اسحق و یعقوب و یوسف) و از موسی تا عیسی(ع)، حدود ده نبی این فاصله را پر کردهاند. این خلاءِ وجود پیامبران در تیره اسماعیلی نسل ابراهیم(ص) که در حدود دو هزار و چهارصد سال به طول میانجامد(از ابراهیم(ع) در حدود ۱۸۰۰ سال قبل از میلاد، تا سال ۵۷۰ میلادی، سال تولد پیامبر اسلام(ص))، و فقدان یک اندیشه توحیدی ناب و خالص در این تیره، که به عنوان میراث دینی ابراهیم(ع) شمرده شود، با همه تاکیدات قرآن مبنی بر پیروی از آیین ابراهیم(ع)، از پیامبر اسلام(ص) در میان اعراب چهره یک بنیانگذار را و نه تنها مجدِّد را میسازد. از اینجاست که میبینیم پیامبر اسلام(ص) در میان قوم عرب که خاطره بعثت هیچ پیامبری را در تاریخ خود ندارد چهره یک بنیانگذار را یافته است.
تمام بودن شریعت پیامبر اسلام(ص)
اما بنیانگذاری پیامبر اسلام(ص) در میان اعراب، و گسیختگی تیره اسماعیلی نسل ابراهیم(ع) از تیره اسحاقی نسل وی، و در نتیجه گسیختگی ارتباط تاریخی، نژادی و فرهنگی میان اعراب از بنیاسرائیل(یهود و نصارای اسرائیلی) نه تنها از مسئولیت و نقش اصلاحگری پیامبر اسلام(ص) نسبت به ادیان ابراهیمی نمیکاهد، بلکه در مسئولیت اصلاحگری وی نسبت به ادیان غیر ابراهیمی که با اندیشه توحیدی ارتباطی دارند و در هر حال «اهل کتاب» شمرده میشوند، مانند آئین زرتشت، خللی ایجاد نمیکند.
در عین حال این گسیختگی و جدایی، چه از بنیاسرائیل و چه اقوام و انبیاء دیگر، به شیوه اصلاحگری پیامبر اسلام(ص) و به پیام و شریعت وی(ص)، رنگ و بوی ویژهای میبخشد. تا آنجا که اسلام را شریعتی متمایز و جدا از ادیان توحیدی پیشین جلوهگر میسازد. این تمایز را میتوان تحت عنوان «تمام بودن شریعت پیامبر اسلام(ص)» در برابر ناتمام بودن شرایع انبیاء پیشین نام نهاد. منظور از تمام بودن شریعت پیامبر اسلام(ص)، کامل و تمام ساختن شرایع انبیاء پیشین، آنگونه که مثلاً در رسالت عیسی(ع) نسبت به شریعت موسی(ع) میبینیم، نیست. بلکه آوردنِ شریعتی کامل و تمام است که از جنبه تاریخی تکیهاش بر شرایع انبیاء پیشین و کتب رایج در میان پیروان ایشان نیست. و چون خود کامل وتمام است و به عبارت دیگر شرایع انبیاء پیشین را در دل خود دارد، از سویی مصدِّق(راستیبخش، تصدیق کننده) شرایع ایشان است و از دیگر سو، کمال بخش و کاملکننده آنها.
قرآن حاوی تمامی اصول و احکامی است که بشر برای هدایت و رستگاری خود نیاز دارد. از این جهت نه تنها تکیهای بر تورات و انجیل یا عهد عتیق و عهد جدید، که حاوی شرایع انبیاء بنیاسرائیل و عیسویان است، ندارد؛ بلکه خود به منزله معیار سنجشِ صحت و سقم مطالب آنها معرفی شده است. حال آنکه فیالمثل نسبتِ عهد جدید(اناجیل و رسالات رسولان) به عهد قدیم(تورات و صحف انبیاء بنیاسرائیل)، چنین نیست. عیسی(ع) به عنوان اصلاحگر و کمالبخش شریعت موسی(ع)، خود پیرو شریعت توراتی است و آن را ضمن اصلاحی که در برخی از احکام آن انجام میدهد، تأیید میکند و زمینه بشارات و تعالیم خود قرار میدهد.
در انجیل متی از قول عیسی(ع) آمده است: «گمان مبرید که آمدهام تا تورات یا صحف انبیاء را باطل سازم. نیامدهام تا باطل نمایم بلکه تا تمام کنم. زیرا هر آینه به شما میگویم تا آسمان و زمین زایل نشود، همزه یا نقطهای از تورات هرگز زایل نخواهد شد تا همه واقع شود. پس هر که یکی از این احکام، کوچکترین را بشکند، و به مردم چنین تعلیم دهد، در ملکوت آسمان کمترین شمرده شود، اما هرکه به عمل آورد و تعلیم نماید، او در ملکوت آسمان بزرگ خوانده خواهد شد».
عیسی(ع) و سایر انبیاء بنیاسرائیل در دامان شریعت موسی(ع) زاده شده بودند. براساس احکام آن زندگی کرده بودند و با فرهنگ دینی آن که در طی صدها سال پرورده شده بود، رشد کرده بودند و آن را به میراث برده بودند. جامعه و مردم ایشان نیز با آن فرهنگ و همان احکام پرورش یافته بودند. اما پیامبر اسلام(ص) در گسیختگی تاریخی و فرهنگی و به تعبیر قرآن «فترتی در آمدن پیامبران»، نیز در تیره و نسلی جدا از آن انبیاء، متولد گردیده بود. تنها حلقه اتصال نَسَبی وی(ص) با ایشان از طریق ابراهیم(ع) بود. اعراب نیز قومی جدا و بیگانه با بنیاسرائیل بودند و براساس شرایع و سنن دینی بنیاسرائیل رشد نکرده بودند، از این رو قرآن از جهت تاریخی نمیتوانست تکیه بر تورات و اناجیل(یا عهد عتیق و عهد جدید) داشته باشد.
همینطور احکام و آداب شریعت اسلام نیز نمیتوانست به شیوه و شکل رایج در میان بنیاسرائیل پیاده گردد. این بیگانگی و گسیختگی، افزون بر انحرافی که در شرایع پیشین پدید آمده بود، و بعثت پیامبر اسلام(ص) به عنوان آخرین نبی و «خاتم الانبیاء» ایجاب میکرد که قرآن، در شرایع و اصول و فروع احکام تکیهای بر کتب انبیاء پیشین نداشته باشد. اگرچه آنها را طرد نمیکرد و باطل نمیساخت؛ ولی خود را به منزله معیار صحت و سقم و «مصدق» آنها معرفی کرد.
کمالبخشی اسلام نسبت به ادیان پیشین نیز به این معنا نیست که اسلام در ادامه آنها آمده و مجموعاً به اندیشه دینی کمال بخشیدهاند. هرچند در اصل منکر این معنا نیست. اما بهویژه به این معنا است که اسلام از جانب خدا به صورت یک شریعت تمام و کامل، با همه جزئیاتِ احکام و فروع، در همه جنبههای اجتماعی و فردی، ذهنی و عینی، به بشر هدیه شده است، نه به مثابه شریعتی که برای کاملنمودن خود و کاملساختن شرایع پیشین نیاز به اتکاء بر آنان داشته باشد. اسلام در واقع با نشاندادن کمال خود به شرایع پیش از خود کمال بخشید؛ شرایع پیشین را طرد نکرد، بلکه صورت درست آنها را نزد خود تبیین مجدد نمود. گوئی انبیاء پیشین در بعثتهای خویش هر یک به نوبه خود به تکمیل صورت حقیقتی میپرداختند که پیامبران پیش از آنها هرکدام به همین منظور خطی بر آن کشیده بودند. اما پیامبر اسلام(ص) در بعثت خویش صورت اصلی و کامل حقیقت را آورد به گونهای که معیار و مصدق تصویر حقیقت نزد پیامبران پیشین بوده است.
منبع: ایکنا
انتهای پیام/
نظر شما