مادر دو قاچ طالبی را گذاشت توی پیشدستی و داد دست پسرک هشت ساله و شیطانش که ببر برای پدرت. علامه «امینی» دوسالی میشد افتاده بود توی بستر. بیماری، آدم چهار شانه، قوی و قد بلند دیروز را که تا دو سال پیش، حتی پسرهای جوانش هم وقت آبتنی حریفش نمیشدند، بدجوری خانهنشین کرده بود. پسرک توی راه به طالبیها ناخنک زد، غافل از اینکه رد انگشتهایش روی آنها مانده بود. «علامه» ظرف طالبی را گرفت و آرام گفت: «وقتی چیزی میدهند میگویند ببر، مؤدبانه ببر...». لهجه شیرین آذری و لحن شیرینتر، شیطنتهای خفته پسر هشت ساله را بیدار کرد. ریز خندید... خندید تا جایی که پدر این بار محکمتر گفت: «والله... اگر حالم خوب شود، قبل از تکمیل «الغدیر» تو را آدم میکنم...»! آن روزها اجل به «علامه» فرصت تکمیل کردن «الغدیر» را نداد و به پسرک، فرصت زود «آدم» شدن !
علامه امینی جانش را گذاشت
اگر در این گزارش بیشتر از نام سوژه، چشمتان به کلمه «الغدیر» روشن شد، تقصیر ما نیست. یعنی پیشاپیش بگوییم علامه «عبدالحسین امینی» خودش خواست و انتخاب کرد که زندگی، شهرت و همه چیزش را بگذارد پای کتاب «الغدیر». کتاب که میگوییم، چیزی مثل کتابهای عادی به ذهنتان نیاید. از اهمیت آن برای عالَم تشیع زیاد گفته و نوشتهاند و ما از قول خود «علامه» تنها یک جمله مینویسیم: «من برای نوشتن الغدیر، ۱۰هزار کتاب را از بای بسم الله تا تای تمت خواندهام و به ۱۰۰هزارکتاب مراجعه مکرر داشتم». این جمله فقط من و شما آدمهای امروز را که آمار کتاب نخواندنها و مطالعه نکردنهایمان همه را جان به لب کرده، حیرتزده نمیکند. حتی بزرگان اهل کتاب خواندن و نوشتن، درباره «الغدیر» و نویسندهاش گفتهاند: خدا میداند که این مرد در راه نوشتن «الغدیر» جانش را گذاشت.
کودک بدون کودکی
پیشینه خانوادگی و اینکه فرزند «شیخ احمد امینی» بود و از نوادگان روحانی سرشناس تبریز- امین الشرع – و محیط خانوادگی سرشار از روح علمآموزی بود به کنار، «عبدالحسین» هوش و نبوغ بالایی هم داشت و مهمتر از آن خیلی به دلبستگیهای کودکی و اقتضای سنش تن نمیداد. ۱۰ یا ۱۲ سالگی درست مثل بزرگترها صحبت میکرد و مشغولیتهایش، چندان با عوالم کودکی جور درنمیآمد. معلوم بود به زندگی عادی در زادگاهش «سراب» و درس خواندن در تبریز بسنده نمیکند. درسهای مقدماتی را که در تبریز تمام کرد، به «نجف» رفت.
ققنوس
مانند دیگر همسن و سالهایش، فقه، اصول، کلام و... خواند، پای درس اساتید بزرگ نشست، مراحل مختلف علمی را طی کرد و... اما پای علاقههای دیگری هم در کار بود. عشق دیگری افتاده بود به جانش، دست به قلم بودن را هم که از پدرش به ارث برده بود. این دو انگار دست به دست هم دادند، عشق سرشارش به زندگی و سیره اهل بیت(ع) و میل به نوشتن و خواندن یکی شدند تا حریصانه برود سراغ تاریخ، تجزیه و تحلیل رویدادهای پس از پیامبر(ص)، جستوجو در روایات و احادیث، قرآن و... و خلاصه نخستین جرقههای «الغدیر» و یک احقاق حق تاریخی در ذهنش زده شود. این آغاز همه رنج و مرارتهایی بود که اگر چه علامه «امینی» را ذره ذره آب کرد، تحلیل برد و حتی سوزاند اما همه آن عشق و ارادت و تلاشهای باور نکردنی سبب شد از آتش این سوختن چندین ساله، ققنوسی مثل «الغدیر» سر برآورد و ماندگار شود.
مرا زندانی کردی
۴۰ سال آزگار... ۴۰ سال حتی اگر به یک زندگی عادی و آرام بگذرد باز هم چیز کم و آسانی نیست چه برسد به اینکه در تلاش و تکاپو، در سفرهای عجیب و غریب تحقیقاتی برای بدست آوردن چند جلد کتاب نایاب بگذرد. علامه «امینی» برای «الغدیر» رنج همه نوع سفر را به جان خرید. هرچند در همه سفرها، در همه کتابخوانیهای تمام نشدنی و شبانهروزیاش، در همه بیخوابیهایش آنچه را زیاد تحویل نگرفت و حتی گاه به یادشان نیاورد، سختی، تلخی، بیخوابی، گرما، سرما و... بود. چه آن روز که در کتابخانه حسینیهای روز و شب را فراموش کرد و لابهلای کتابها نشست به خواندن و یادداشتبرداری، تا یکی دو روز بعد که سرایدار آمد و کلید انداخت، در را باز کرد و یک نفر را میان انبوه کتابها غرق مطالعه یافت... در گرمایی که زیرانداز را از عرق تن کتابخوان خیس کرده بود! شما از کی اینجا هستید... علامه همانطور که چیزی را یادداشت میکرد گفت: از وقتی شما در را قفل و مرا زندانی کردی و رفتی!
خدا نخواست
از برکت تلاشها برای شکلگیری «الغدیر» کتابخانه امیرالمؤمنین(ع) هم در عراق شکل گرفت. با همان سختیهایی که مجموعه کتابهای الغدیر داشت، همان سفرها، همان بیپولیها، همان... و گاه حتی سختتر. کتابخانه و گنجینه نسخههای نایاب و خطیاش -منسوب به امام علی(ع) و امام صادق(ع) - هنوز سرپاست و فرزند کوچک علامه امینی – همان که به طالبیها ناخنک زد- در کنار هیئت امنای عراقی و ایرانی، آن را اداره میکنند. اگرچه در دورههای مختلف تا مرز تخریب پیش رفت اما ارادهای ناشناخته خواست که کتابخانه هم مانند بهانهاش –الغدیر- ماندگار شود. «احمد امینی» در این باره میگوید: «چند بار خواستند این کتابخانه را با خاک یکسان کنند... در زمان صدام نجف را محاصره کرده بودند... به اهل محل دستور داده بودند محله را خالی کنند... مأمورها هم آمده بودند... قرار بود ۷ صبح کتابخانه را منفجر کنند... میگویند یکباره و چند دقیقه پیش از شروع عدهای آمدند و به سربازان دستور دادند برگردند... نمی دانم چه شد... خدا عالم است».
تلافی میکنم
شیرینی آنچه از خود بر جای گذشت، لابد بر همه آن ۴۰ سال میچربیده است. ۴۰ سالی که «علامه» آب خوش از گلویش پایین نرفت، زن و فرزند کمتر از موهبت حضورش بهرهمند شدند، تا پای کشته شدن پیش رفت و... . شیرینی «الغدیر» تنها به استنادهای محکم و خدشهناپذیرش نبود. به این بود که علامه توانسته بود در فضای مسمومی که دشمنان اهل بیت(ع) علیه تشیع به راه انداخته بودند، علمای اهل سنت را هم پای کار بیاورد و برای تدوین و انتشار «الغدیر» از آنها کمک بگیرد. گلایهها و تلافی کردن را هم گذاشته بود برای آن دنیا وقتی گفته بود: «روز قیامت با دشمنان امیرالمؤمنین(ع) مخاصمه خواهم کرد! همان طور که وقت آقا را گرفتند، وقت مرا هم گرفتند؛ و گرنه من میخواستم معارف امیرالمؤمنین(ع) را گسترش بدهم؛ اینها آمدند مرا وادار کردند در اثبات امامتش کتاب بنویسم!»
خبرنگار: مجید تربتزاده
نظر شما