در چند منزلی رسیدن به مشهدالرضا، چشم درد میرزا احمد شدت یافته و درنهایت بیناییاش را از دست میدهد. همین که به حرم مشرف میشوند، با دلی شکسته این حرفها را با خودش زمزمه میکند: «همه نابینا میآیند و بینا میروند اما من چرا بینا آمدم و نابینا میروم؟»
با همین زمزمه، خسته سر به دیوار حرم میگذارد. در خواب و بیداری شخصی را میبیند که به او میگوید: «میرزا احمد دستت را باز کن !» میرزا دستش را که باز میکند، بستهای در دستش میگذارند و به او امر میکنند محتویاتش را به چشمانش برساند. همین که این کار را میکند، به کرامت ثامن الحجج(ع) بیناییاش برمیگردد و چون خودش را نمکگیر لطف و کرامت این آستان میبیند، تصمیم میگیرد تا آخر عمر سر بر آستان حضرت رضا(ع) بگذارد و ساکن مشهدالرضا(ع) شود.
مشهدالرضا(ع) نقطهای میشود که چند سال بعد فرزندی از نسل پسرش میرزا محمد به دنیا بیاید و نام او را بر آن فرزند بگذارند. پسری که سالها بعد نام و آوازهاش چنان فراگیر میشود که وقتی کسی شهرتش را «کافی» اعلام کند، بلافاصله از نسبتش با شیخ احمد کافی واعظ شهیر و پرآوازه سؤال کنند.
از مجلس هفتگی پدربزرگ تا دعای کمیل حرم
احمد سالهای پیش از طلبگی پای درس پدربزرگش میرزا احمد مینشیند و در ۱۲ سالگی راهی حوزه مشهد میشود. در تمام مدتی که در مشهد است، بهواسطه علاقه وافری که به خطابه و منبر دارد، در مجالس خانوادگی و زمانی که طفلی کم سن و سال است سخنرانی میکند و روضه میخواند. پایش از مجلس هفتگی پدربزرگش کمکم به سایر محافل و در نهایت به مراسم دعای کمیل حرم امام رضا(ع) باز میشود.
احمد تا ۱۸ سالگی در حوزه مشهد درس میخواند و پس از آن راهی عتبات عالیات و نجف اشرف میشود. پنج سال در حوزه نجف پای درس آیتالله سیداسدالله مدنی شهید محراب و آیتالله خویی، آیتالله شاهرودی و... مینشیند. نقل است در سالهای حضور در نجف که طلبهها هر پنجشنبه به کربلا مشرف میشدند، آیتالله مدنی که سرپرست این گروه از طلبهها بود از شیخ احمد میخواهد با نوای گرمی که دارد، برایشان دعا و مناجات بخواند.
مردی که در خطابه و منبر شهره شد
شیخ احمد در ۲۳ سالگی راهی دیار آبا و اجدادی شده و پس از فراهم شدن مقدمات ازدواجش در مشهد و اقامت کوتاه در آن، با همسرش راهی قم میشود. چند سال حضور او در قم، ملازم است با تکاپوی او برای رساندن معارف اهل بیت(ع) به گوش عامه مردم. از هر فرصت و منبری بهره میبرد و اینقدر از منابرش استقبال میشود که آوازه آن به تهران و زادگاهش مشهد هم میرسد. آیتالله ناصری اصفهانی ماجرای جالبی را از حجم استقبال مردم از منبر کافی روایت میکند: «در نجف با مرحوم کافی دوست بودم و دیرتر از ایشان به ایران برگشتم. وقتی برگشتم دیدم آقای کافی در اوج شهرت و منبر است و زمانی که وارد اصفهان شدم، آقای کافی هم در اصفهان بودند. مردم دولتآباد به من گفتند شما از دوستی خودتان استفاده و از ایشان درخواست کنید منبری هم در این دیار داشته باشند. من به اصفهان رفتم و از ایشان دعوت کردم؛ ایشان به من گفتند: آخرین منبر من ساعت ۲.۵ شب تمام میشود تا دولتآباد چقدر راه است؟ گفتم: حدود ۴۰ دقیقه. گفتند: من ساعت ۳.۵ نیمه شب میآیم و منبر میروم! من با تعجب و بهتزده گفتم کسی آن موقع شب نمیآید! بالاخره بنا شد ایشان ساعت موعود به دولتآباد تشریف بیاورند و منبر بروند. من شب جمعه دلشوره داشتم که نکند کسی نیاید و آبروریزی شود. ساعت ۱۱ شب به مسجد جامع رفتم و دیدم مسجد و خیابان جلو مسجد جامع پر است و در نهایت مرحوم کافی ساعت ۳.۵ منبر رفت و تا اذان صبح ادامه داد و سه شب این منبر برگزار شد».
بازداشت، زندانی و تبعید به دست ساواک
البته این سخنرانیها آنقدر هم که فکر میکنید کمهزینه و آسان نبود. در همان قم، شیخ احمد چندبار به خاطر سخنرانیهای محرم، صفر و رمضان بازداشت شد.
سال ۴۳ و زمانی که شیخ احمد، نام و آوازهاش پیچیده بود و مدام برای سخنرانی و به دعوت اهالی تهران بین آنجا و قم در رفت و آمد بود و دو سالی هم بود که ساواک گزارش جلساتش را مخابره میکرد، تصمیم گرفت در تهران ساکن شود. با این کار هم از خستگی رفت و آمد خلاص میشد و هم پیام و سخنش بیشتر در فضای آن روزهای کشور میپیچید.
در منزلش در تهران جلسات آموزش قرآن و تعلیم و تربیت کودکان و نوجوانان و مراسم دعای کمیل و ندبه تشکیل داد. استقبال گسترده مردم تهران از جلسات سخنرانی و مراسم دعای کمیل و ندبه و گنجایش نداشتن منزلش سبب شد ساخت مهدیه را پیشنهاد کند که با استقبال بازاریان و مردم روبهرو شد. به همین خاطر منزلش را فروخت و به کمک چهار تن از بازاریان خوشنام تهران و نیز عده زیادی از مردم توانست زمینی ۴هزارمتری در خیابان ولیعصر در تاریخ۱۹ بهمن ۱۳۴۸ هجری شمسی با نام مهدیه خریداری کند که ساختمان اولیه آن بیش از ۱۵هزار نفر گنجایش داشت. مهدیه فقط محفل دعا و ندبه نبود، شده بود محل رسیدگی به نیازمندان آن روزهای تهران. از پرداخت کمکهای نقدی و غیر نقدی ماهانه به صدها خانواده بیسرپرست گرفته تا لولهکشی آب برای دهها خانه در جنوب تهران یا تأمین سوخت بعضی خانوادهها و فرستادن هدایایی چون کفش، لباس و… به مناسبتهای مختلف. ساواک همینها را برای کافی با عنوان کمک به خانواده چریکها و خرابکاران، فاکتور و به همین بهانه او را دستگیر و زندانی و بعد هم او را به ایلام تبعید کرد. ماجرای منبر و خیررسانی و نیکوکاری شیخ احمد طول و تفصیل فراوان دارد. به مرزهای ایران هم خلاصه نمیشود کما اینکه گزارش خیررسانیاش در حج هر سالش به اهالی «نخاوله» و «اوریز» در عربستان را تقریباً همه میدانستند.
از همکاری با شهید بخارایی تا تبلیغ علنی برای امام (ره) در مشهد
در کنار همه اینها نباید به سادگی از مبارزاتی گذشت که درنهایت به این منجر شد که پهلوی به فکر از میان برداشتنش با یک تصادف ساختگی در جاده مشهد-قوچان بیفتد. مبارزاتی که فقط یک نمونهاش، ۶ماه زندان به جرم همدستی با شهید بخارایی در ترور منصور نخستوزیر وقت بود. همچنان که در جریان شهادت آیتالله محمدرضا سعیدی در زندان رژیم شاه (سال ۱۳۴۹) نقش مؤثری داشت. خود ساواکیها نقش او را در علنیتر شدن مخالفتها و مبارزات در مشهد اینطور به تهران گزارش میکنند: «طرفداران خمینی در شهر مشهد تا تاریخ ۲۲/۳/۱۳۴۹ که شیخ احمد کافی از تهران به مشهد آمده و خبر مرگ سعیدی را انتشار میدهد، جرئت اینکه به نفع خمینی آشکارا و علناً تبلیغ و فعالیت نمایند را نداشتند، ولی پس از آن فعالیت خود را علنی کرده و…».
خبرنگار: محسن فاطمینژاد
نظر شما