تحولات منطقه

حضور در روز واقعه، حتما مهم‌تر از روایت با تاخیر آن است. این شاید یک اصل کلی باشد و مانع از بیات شدن خبر، منتها مثل هر چیز دیگری می‌تواند تبصره‌هایی هم داشته باشد و درباره ماجرایی که امروز قصد روایتش را دارم یکی از این تبصره‌ها هست و آن هم پیچیدگی مساله است.

رمزگشایی از ماجرای‌ زاهدان
زمان مطالعه: ۱۷ دقیقه

حتما از ماجرای زاهدان و آن درگیری خونین جمعه قبل‌تر بعد از نمازجمعه شنیده و دیده‌اید. حتی در همین فضای بی‌اینترنتی و با همین دسترسی‌های محدود. حتما سوالات زیادی هم در ارتباط با آن در ذهن دارید و لابه‌لای تحولات متعدد و اتفاقات اخیر، فرصتی برای تمرکز کردن روی آنها نداشتید و درنهایت هم سرگرم همین هر روزه‌های در مجازی بزرگ و در واقعیت پشیز، شده‌اید و قید زاهدان و آنچه این جا بر سر مردم و ماموران آمد را زده‌اید و به روایت‌های بعضا ناصحیح اعتماد کرده‌اید. اما خب، من باب اهمیت، نوع و جغرافیایی که در آن رخ داد، مشمول هیچ یک از این احوال و شبیه هیچ یک از آن چیزهایی که این روزها می‌شنوید، نیست. آنچه در زاهدان رخ داد، در یک توصیف کوتاه برای جمع‌بندی لید و آغاز روایت؛ توطئه‌ای بود برای پنبه کردن هر آنچه تا به امروز ذیل گزاره وحدت رشته شده بود، آن هم با ماهی‌گیری از آبی که گل‌آلود ماندنش به حکم مصلحت‌اندیشی‌های بی‌موقع و همیشگی است. کمی سخت شد، اما با خواندن روایت میدانی غائله زاهدان بعد از حدود یک هفته، شاید سادگی جای سختی و عقلانیت جای مصلحت بنشیند.

هنوز عرق بازگشت از ماموریت قبلی خشک نشده و خستگی آن در نرفته، در سایت‌های فروش بلیت اینترنتی در زمین و هوا، دنبال طیاره و قطار و اتوبوس، برای زودتر رسیدن به زاهدانم. مسیر هوا که همیشه مهر «نه» به جست‌وجوها می‌زند و باز هم اتوبوس البته نه برای شب، که برای صبح روز بعد گره‌گشاست. بلیت را تهیه می‌کنم، اضافات موجود در کیف از سفر قبلی را پیاده و چند تکه لباس تمیز و لپ‌تاپ و چند تکه خرده‌ریز بار کوله می‌کنم و منتظر صبح می‌مانم.
حوالی ساعت ۹ونیم ترمینال جنوب، در جست‌وجوی تعاونی مربوطه، بعد هم ممانعت از تحویل کوله برای قرار دادن در صندوق و درنهایت نشستن روی صندلی ۹. البته بلیت صندلی ۱۲ را گرفته بودم که به خواست راننده، جا برای یکی از سوگلی‌های همیشگی سفرهای اتوبوسی خالی کردم و یک صندلی جلوتر آمدم. حرکت ساعت ۱۰ و ۵ دقیقه بود که اگر اشتباه نکنم، حوالی ۱۱ بالاخره بخت ما باز شد و آقای راننده تکانی به این نره‌غول داد و راه افتادیم. البته چه راه افتادنی که تا بعد از قم، هر ۱۰ دقیقه جایی می‌ایستاد و باری تحویل می‌گرفت. به گفته یکی از راننده‌های اتوبوس که در یک ماموریت دیگر هم‌صحبتش بودم، درآمد راننده‌ها از بارهایی که به شهرستان‌ها می‌برند، خیلی بیشتر از مسافرهاست. خلاصه اینکه ما مسافرهای اتوبوس، حاشیه‌های متنی به نام بار بودیم. البته تا آنجایی که فهمیدم این مسیر، یعنی تهران تا زاهدان قواعدش با بقیه مسیرهایی که طی کردم فرق می‌کند. هم بار، چیزهای دیگری است و هم مسافرها، مسافران معمولی نیستند. همان نزدیکی‌های قم که ایستاد و یک ون از دوردست و در خاکی تاخت و به ما نزدیک شد و حدود ۹ تبعه پاکستانی به مسافران اضافه کرد، مشخص بود آن‌طور هم که راننده در پاسخ به مسافران که چرا حرکت نمی‌کنی می‌گفت این تعداد مسافر نمی‌صرفد، بی‌صرفه نبود، فقط وقتش نرسیده بود و مسافرجورکن، ساعت جلوتری را با راننده وعده کرده بود. مسافرجورکن هم کسی است (اینجا پیرمردی) که با رانندگان ارتباط دارد و با اطلاع از تعداد مسافران و جای خالی اتوبوس، در شهرها با قیمت بیشتر از بلیت مسافر جور می‌کند و آنها را به اتوبوسی که جای خالی دارد و راننده‌ای که درصد بیشتری به او می‌دهد، می‌فروشد. مکث زیاد و سرعت کم و فکر به مسیر ۲۰ ساعته تا زاهدان، نقطه جوشم را پایین آورده بود و خلاصه در همان زمان انتظار برای مسافران پاکستانی پایین رفتم و راننده را صدا زدم و می‌خواستم نهیب این همه وقت‌کشی را به او بزنم که قبل از هر چیزی چایی که دستش بود را به سمت من آورد و گفت: «می‌دانم همه شاکی هستید، اما با این تعداد مسافر نمی‌صرفد که راهی این مسیر دور و دراز باشم.» بعد هم شروع کرد به فاکتور کردن مایحتاج ماشین! لاستیک ۳ میلیونی ۳۵ میلیون شده و روغن ۵۰۰ هزار تومانی ۳ میلیون و خلاصه از این جور چیزناله‌هایی که همه ما استاد سرودنش هستم. من هم که دیدم کسی جز یکی از مسافران یزد که نمی‌دانم چرا اتوبوس زاهدان را انتخاب کرده بود گلایه‌ای نمی‌کند، چای را خوردم و دست از پا درازتر، به داخل اتوبوس برگشتم و سر جایم نشستم و سرگرم ور رفتن با گوشی شدم. گوشی بدون اینترنت و دسترسی، به درد ور رفتن هم نمی‌خورد، ماسک روی صورتم را بالاتر کشیدم و چند دقیقه‌ای چشم بستم.
بالاخره راه افتاد و من هم منتظر توقفگاهی بودم جهت رفع گرسنگی، از شب قبل غذای به‌دردبخوری نخورده بودم. صبحانه هم که هیچ، می‌خواستم ناهار دلی از عزا در بیاورم اما خب هم خودم می‌دانستم و هم واقعیت این‌طور بود که اتوبوس‌ها همیشه جایی را برای ایستادن انتخاب می‌کنند که حتی دستشویی‌هایش هم به درد رفع حاجت نمی‌خورند چه برسد به غذایی که در ناسالم‌ترین وضعت دست خلق‌الله می‌دهند. تا وصف توالت‌ها شد، این را هم بنویسم که همیشه خواندن پشت در توالت‌های عمومی و بین‌راهی، به جذابیت دیوارنوشته‌های زندان و نوشته‌های پشت کامیون‌ها در جاده بوده، این بار هم پشت در توالت بین‌راهی، چشم‌مان به شعار «زن، زندگی، آزادی» روشن شد که البته فکر به هزینه‌های مطالبه آن در آن وضعیت حال دیگری ساخت که بگذریم.
جز همان مسافر یزد، الباقی بلوچ و افغانستانی و پاکستانی بودند. خیلی حرف می‌زدند، اما چون من نمی‌فهمیدم جملات چیست، بیشتر حواسم را به موزیکی که راننده گذاشته بود جمع کردم. آهنگ‌ها مدام بین لس‌آنجلس و تهران، ترکیه و سیستان، هند و مازندران معلقم می‌کرد و همین باعث شد در اصالت راننده شک کنم و سر آخر هم نفهمیدم اهل کجاست. خب اصلا به من چه.
دو بار دیگر در طول مسیر ایستاد، یک‌بارش باز هم برای سوار کردن مسافر بود و یک‌بار دیگر هم برای شام و نماز که این دومی هم مثل اولی، همان‌طوری بود. جایی برای رفع حاجت، نه غذا خوردن و رفع گرسنگی. باز خدا را شکر هنوز می‌شود یکی در میان پیامک داد و همسفری کرد، اگر نه این ۲۰ ساعت، آن هم برای من که اهل خواب نیستم، زجر تمام و کمالی بود. تاخیر ایستادن‌ها را، نیمه‌شب که همه خواب بودند، با سرعت عجیب‌وغریبی که از وصفش عاجزم، جبران کرد و تقریبا همان ساعتی که باید، به زاهدان رسید. اولین چیزی که در ورودی ترمینال به چشمم خورد، این بود: «به زاهدان، پایتخت وحدت اسلامی خوش آمدید.» سردر ورودی سالن ترمینال این را نوشته بود و من حین عبور اتوبوس از جلوی سردر، چند ثانیه‌ای مبهوت آن بودم و بعد به اتفاقات هفته گذشته فکر کردم و بعد هم به هفته وحدتی که حالا در آن هستیم، رسیدم. ترکیب جالبی بود که بعد از فهمیدن واقعیت، تلخ شد، تلخ‌تر از قهوه‌ای که حالا و بعد از پیاده شدن از اتوبوس و کرایه تاکسی برای گشتی در شهر به راهنمایی آقای راننده خوردم. بعد از حدود یک روز بی‌غذایی، آشنایی معده با قهوه، احتمالا آشنایی مبارکی نبود و این را هم خیلی زود، طرفین ماجرا به من نشان دادند که باز هم بگذریم.
راننده، پسر جوانی بود حدودا ۲۴-۲۳ ساله، دانشجوی برق دانشگاه زاهدان که اوقات بیکاری و بی‌کلاسی، چرخی در شهر می‌زد برای کسب نان و خرج دانشگاه. می‌گفت پدرش مامور نیروی انتظامی است و سعی می‌کرد از من هم چیزهایی دستگیرش شود. تا حرف زدم فهمید اهل آنجا نیستم و من هم که در شهر با میزانسن فیلم «روز صفر» مواجه شده بودم، اطلاعی از کار و پیشه ندادم و گفتم دانشجو هستم. آمدم برای کاری و هر طوری که بود، از سرم باز کردم. از وقایع اخیر زاهدان پرسیدم، کاری که هر کسی به محض ورود به شهری که برایش آشنا نیست می‌کند و رانندگان یا مغازه‌داران و... را اولین منابع خود قرار می‌دهد. شروع کرد به گفتن چیزهایی که دیده بود و بعد هم سعی می‌کرد با شنیده‌ها روایتش را کامل کند. البته صداقت داشت و اصلا در نقش مرسوم و معروف راننده‌تاکسی‌ها فرو نرفت و هرجایی را که خودش ندیده بود، اعلام می‌کرد که شنیده است. اصرار داشت تا شیرفهمم کند که جای خطرناکی آمده‌ام و حواسم به خودم و اتفاقاتی که اینجا می‌افتد باشم. به کسی اعتماد نکنم و هرجایی نروم و خلاصه از این‌طور نصیحت‌های پدرانه. اما در ارتباط با واقعه، می‌گفت سیستان‌وبلوچستان همین است. بی‌دلیل و با دلیل مستعد آتش گرفتن است. فقر بیداد می‌کند و آسیب‌های اجتماعی هم هرجای شهر، تماشایی است. اسلحه و... هم که مثل نقل و نبات یا همراه ملت است یا تهیه کردنش، خیلی زمان‌بر نیست. فرقه و جریان هم زیاد دارد و کافی است یک از خدا بی‌خبری مثل همین آقای خطیب نمازجمعه (از گفتن نامش هم ابا داشت) مسیری را باز کند و کبریتی به این انبار باروت بکشد، حالا بیا و جمعش کن، مگر می‌شود بدون خونریزی و درگیری؟ نه! از مهسا امینی پرسیدم و اینکه زاهدان هم به خاطر این ماجرا اعتراضاتی داشت؟ که گفت: «حدودا دو شب در خیابان دانشگاه (بالاشهر زاهدان) عده‌ای جمع شدند و شعارهایی دادند اما آنقدر ماجرا جدی نبود و خیلی زود جمع شد. اینجا سراغ روایت‌هایی از پدر مامورش رفت و گفت، به گفته پدرم این اتفاق بد بود و از بد روزگار در جریان این اتفاق یک دختر هم جانش را از دست داده اما مامور اصلا حق تعرض یا اینکه کاری کند که فرد جانش را از دست بدهد ندارد. در جریان همین اعتراضات اخیر دیدیم که چند نفر از ماموران به‌راحتی از اغتشاشگران چاقو خوردند اما تیری نزدند. چرا؟ چون استفاده از سلاح اصلا کار ساده‌ای نیست. اصلا چنین اجازه‌ای ندارند. پدر من ۲۷ سال است در نیروی انتظامی خدمت می‌کند، می‌گوید هنوز یک تیر هم در خیابان نزده است. مسئولیت سنگینی دارد، عین آمریکا نیست که پلیس به‌راحتی هرکسی را که خواست به رگبار ببندد.» داشت اینها را می‌گفت که از نزدیکی‌های مسجد مکی رد شدیم و من در تماشای معماری آن بودم و می‌خواستم خوشحالی کنم که تا چشمم به مسجد افتاد گفت: «همه چیز زیر سر این مسجد و متولیان آن است.» جمله عجیبی بود و راستش را بخواهید فکر نمی‌کردم همین اصلی‌ترین دریافت من از روایت ماجراهای زاهدان باشد. وارد خیابان دانشگاه شدیم و همه‌چیز تغییر کرد، همه‌چیز تروتمیزتر و شکیل‌تر از چیزهایی بود که در باقی خیابان‌ها بود. خودش هم همین را می‌گفت، جلوی یک کافه ایستاد و دو قهوه take away گرفتم و با هم خوردیم و بعد هم من همان‌جا و در همان خیابان ماندم و او رفت، البته شماره تماسش را داد که اگر نیازی به خودرو جهت تردد در شهر بود، روی او حساب کنم. پسر بامعرفتی بود.
یک ایستگاه اتوبوس نزدیک در دانشکده فنی دانشگاه زاهدان پیدا کردم و آنجا نشستم، دنبال سطل زباله بودم که تلفن همراهم زنگ خورد. فکرش را نمی‌کردم دوستی که روز قبل خبر آمدنم را به او داده‌ام، کسی را دنبالم بفرستد. اما خب پیش‌شماره ۰۹۱۵ می‌گفت از اهالی سیستان تماس گرفته‌اند که خب، بله. آدرس سرراستی بود؛ خیابان دانشگاه، نزدیکی در فنی دانشگاه زاهدان، داخل ایستگاه اتوبوس. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که رسید و اینجا گفتم خوش به حال مردمان شهر بی‌ترافیک. فکرش را بکنید تهران بود و این ساعت قراری داشتید! کی می‌رسیدید؟ خیلی دیر!
بعد از سلام و احوالپرسی و برای اینکه یخ آشنایی تازه بشکند، آنچه در ۲۰ ساعت گذشته و در اتوبوس گذشت را روایت کردم و بعد هم سراغ وقایع اخیر مملکت رفتیم و آخرین مورد، آتش‌سوزی زندان اوین. زود از سر این تحلیل‌ها گذشتیم و رفتیم سراغ اصل مطلبی که من برای روایت آن زاهدان بودم. با هم به سمت مصلی نمازجمعه اهل‌سنت (محل وقوع فاجعه هفته گذشته) رفتیم. خیلی بزرگ بود. از جایی که گفت اینجا دیوار مصلاست تا جایی که به نبش خیابان بعدی رسیدیم و دیوارها تمام شد، خیلی بود. شبیه به دیوار اماکن نظامی، بلند و البته پر از دیوار نوشته‌های مذهبی و قرآنی. ماشین را سر تقاطع پارک کردیم و همه‌چیز با تصوری که داشتم متفاوت بود. فاصله‌ها از آن چیزی که فکر می‌کردم به هم نزدیک‌تر بود. سمت چپ و در گوشه بالایی مصلی مسجد مکی بود و سمت راست و درست روبه‌روی یکی از درهای مصلی پاسگاه نیروی انتظامی. فاصله در ورودی مصلی تا پاسگاه، چیزی کمتر از ۲۰ قدم بود. هر اتفاقی که آن روز افتاد و آن همه آدمی که آن روز جان خودشان را از دست دادند، در همین محدوده بودند. البته امروز شنبه بود، اول صبح، خلوت، جمعه هرگز وضعیت این منطقه این‌طور نیست و آن مصلی هم جز با چندین هزار نفر پر نمی‌شود. آن روز هم شلوغ بود و شاید شلوغ‌تر از همیشه. به روایت شاهدان، ماجرا از این قرار است که خطیب؛ همان خطیب سرشناسی که همه می‌شناسیمش، آن روز خطبه می‌خواند. نماز را خوانده و نخوانده بیرون مصلی جنگ آغاز می‌شود. ناگهان عده‌ای از سمت مصلی به سمت پاسگاه شروع به تیراندازی می‌کنند، جمعیت بیرون زیاد بود که با بیرون آمدن داخلی‌ها بیشتر هم می‌شود. هم مردم عادی و هم تعدادی از اعضای گروهک‌های تروریستی، مسلح هستند و سلاح‌هایی را هم به بقیه می‌دهند. بهانه چیست؟ ماجرای چابهار که گویا یک مامور نیروی انتظامی به دختری تعرض می‌کند. به این بهانه و قبل از اینکه همه زوایای ماجرا مشخص شود (ماجرایی که می‌شد با کمی درایت آن را بررسی و رسانه‌ای و با مسببان آن برخورد کرد و اما بازهم به مصلحتی که مصلحت نبود، با سکوت همراه شد) آمده‌اند به اصطلاح برای تسویه‌حساب. آتش کی و چگونه روشن شد؟ باید به عقب‌تر برگردیم. یکی دو هفته قبل از واقعه، ابتدا جریان‌های رسانه‌ای و وابسته به گروهک‌ها و البته تندروها شروع به فضاسازی می‌کنند و ماجرای چابهار را مدام بر سر زبان‌ها نگه می‌دارند و به تفاسیر ناروایی می‌پردازند و مردم و علما را به واکنش دعوت می‌کنند. در این حین، در نمازجمعه قبل از این، همین خطیب با خطبه‌هایی تند بر آتش ایجادشده می‌دمد و وضعیت را تشدید می‌کند. پیرو آن دوباره جریانات رسانه‌ای به عملیات روانی خود ادامه می‌دهند و علما را به موضع‌گیری دعوت و البته تهدید می‌کنند. کار به جایی می‌رسد که در روز واقعه، مردم با توپ پر و آماده نبرد به نمازجمعه می‌آیند. تقریبا همه هم می‌دانستند این نمازجمعه با دفعات قبلی فرق می‌کند. مغازه‌های شهر زودتر تعطیل می‌کنند، از روز قبل نانوایی‌ها شلوغ‌تر از همیشه می‌شود و مردم از ترس بروز بحران و احتمال نبود نان و غذا نان بیشتری می‌خرند و این بین تندروترها با بی‌سیم بلوچی (تندروها و برخی از اوباش و البته افغانستانی‌های حاشیه‌نشین زاهدان به تلفن‌های همراه خود بی‌سیم بلوچی می‌گویند) با تماس با هم هماهنگ می‌شوند و یکدیگر را در جریان می‌گذارند (یکی از محلی‌ها که با او صحبت کردیم می‌گفت آن روز قصد خرید داشته و وقتی به فروشگاه مراجعه می‌کند، ساعت‌ها قبل از واقعه، فروشنده می‌گوید امروز تعطیل هستیم!) و به نوعی آماده شده و منتظر اذن کسی می‌شوند که این جمعه هم باید خطبه بخواند. خطیب موضع مشخصی نمی‌گیرد ولی مشخصا هیچ تلاشی برای جلوگیری از آشوبی که هم خودش و همه از آن مطلع بودند نمی‌کند و می‌شود آن چیزی که نباید. برخی افراد به همراهی گروهک‌های تروریستی شروع به تیراندازی به سمت پاسگاه نیروی انتظامی می‌کنند. به بهانه پاسخ به اتفاق چابهار آن هم در این وضعیت مملکت یک اتوبوس به سمت در پاسگاه حرکت می‌کند و راننده آن را به در و دیوار پاسگاه می‌کوبد تا در باز شود و وارد پاسگاه شوند و آن را بگیرند، اما موفق نمی‌شوند. همان‌طور که گفتم همه از اصل واقعه مطلع بودند. شاید کسی فکرش را نمی‌کرد این‌طور بالا بگیرد اما آمادگی برای یک رویارویی وجود داشت و نیروهای کمکی زود به پاسگاه رسیدند. آشوبگران موفق به ورود به پاسگاه نشدند و نیروها مقاومت کردند. در این بین هم چند نیروی انتظامی، لباس‌شخصی و بسیجی به شهادت رسیدند و هم از آشوبگران و متاسفانه مردم عادی جان‌شان را از دست دادند و عده‌ای هم بازداشت شدند. یکی از روایت‌ها این بود که ابتدا ماموران شروع به تیراندازی به سمت مصلی و نمازگزاران کردند که سوای بی‌دلیل بودن این ادعا، عدم اشراف پاسگاه به مصلی هم دروغ بودن این ادعا را ثابت می‌کند. دیوارهای مصلی بلندتر از دیوارهای پاسگاه بودند و اصلا چنین روایتی واقعیت ندارد. بعد از اینکه آشوبگران موفق به ورود به پاسگاه و تصرف آن نمی‌شوند به سمت خیابان‌های اطراف می‌روند. عده‌ای به مسجد مکی می‌روند و وارد این مسجد می‌شوند که این هم قابل‌توجه به نظر می‌رسد. افغانستانی‌های ازبک و برخی خارجی‌ها بین آشوبگران بوده‌اند، کسانی که برای محله‌های حاشیه‌نشین زاهدان هستند. در خیابان‌های اطراف آشوبگران کاملا برنامه‌ریزی‌شده شروع به تخریب و آتش زدن بانک‌ها و مغازه‌های شیعیان می‌کنند. یعنی با اطلاع قبلی مغازه‌هایی که برای شیعیان بوده است را شناسایی می‌کنند و همان‌ها را به‌صورت گزینشی و با کوکتل مولوتوف به آتش می‌کشند. در یک فقره، یک مرکز درمانی روبه‌روی مسجد مکی را که مالک آن راضی به تخریب و فروش آن جهت توسعه مسجد مکی نمی‌شود، آتش می‌زنند و حدود ۳۰۰ میلیارد دستگاه پزشکی موجود در آن را به آتش می‌کشند. البته این ساختمان هر بار و در هر آشوبی مورد تعرض و آتش‌سوزی قرار می‌گیرد. بعد از آن همان‌طور که نوشتم به بانک‌ها و فروشگاه‌هایی که برای شیعیان است و در آن منطقه در اقلیت هستند رحم نمی‌کنند و همه را آتش می‌زنند و به جاهای دیگر شهر می‌روند و همین کار را ادامه می‌دهند تا اینکه غائله از شهر جمع شده و به حاشیه نفوذ می‌کند. در حاشیه هم همین افراد (همان‌طور که گفتم اکثرا حاشیه‌نشین هستند) شروع به آشوب کرده و آتش‌افروزی می‌کنند. این سناریو هم که سلاح‌ها از پاسگاه برداشته شده است خلاف بود؛ چراکه پوکه‌های سلاح‌ها جایی دور از پاسگاه روی زمین ریخته شده بود و کوکتل مولوتوف‌ها هم همان نزدیکی‌ها و در جایی عجیب آماده‌ شده بود. عادت به روایت‌های تک‌بعدی ندارم، این حد و حجم از خشونت، فقط یک علت ندارد. عوامل متعددی در این امر دخالت دارند، اما عجالتا این بحران، یک فرمانده داشت و کلی فرمانروا که گوش به دهان او چنین تیشه به ریشه وحدت، در آستانه هفته وحدت زدند و از آب گل‌آلود شرایط کشور قصد ماهی‌گیری داشتند و سر آخر جان چندین نفر را این‌طور حراج کردند. این هم ناگفته نماند که این هفته و بعد از نمازجمعه هم اعتراض و راهپیمایی صورت گرفت و نمازگزاران اهل‌سنت با حرکت به سمت مسجد مکی شعارهایی علیه نیروهای انتظامی و امنیتی دادند.
این روایت‌ها را شنیدم. البته تندروها هم بی‌هیچ روایت متقن و هماهنگی فقط می‌گفتند پلیس از ما کشت و می‌خواهد ما را بکشد و این‌طور حرف‌ها، انتظار داشتند با حمله به پاسگاه، نیروهای انتظامی با آغوش باز آنها را بپذیرند و پاسگاه را پشت قباله‌شان بیندازند. دوری اطراف پاسگاه زدم، کارگران مشغول کار بودند و داشتند دیوارهای دور پاسگاه را بالاتر می‌بردند. در غربی پاسگاه را هم با آجرچینی کور می‌کردند. از این منطقه به سمت باقی خیابان‌هایی که این اراذل رفته بودند رفتیم. کاملا مشخص شده فقط بانک‌ها و فروشگاه‌های شیعیان آتش زده شده بود. بعدتر اصرار کردم سری به کلونی‌های این آشوبگران بزنیم و آنجا هم رفتیم؛ شیرآباد و محدوده کارخانه نمک. این مناطق اکثرا مهاجرنشین بودند. مهاجران اکثرا افغانستانی که در وضعیت بدی روزگار می‌گذراندند. بعد از قدرت گرفتن طالبان هم تعدادشان تصاعدی بالا رفته بود و بافت منطقه را بدتر هم کرده بودند. پر بود از افراد و بچه‌هایی که شناسنامه نداشتند. به سمت محل اسکان آمدم و دوباره خودم چرخی در شهر زدم. چیزی که حسابی جلب توجه می‌کرد، فروش سوخت به قاچاقچیان بود. مردم در صف‌های کیلومتری می‌ایستادند، بنزین می‌زدند و همان بیرون پمپ‌بنزین آن را با قیمت بیشتری به قاچاقچی‌ها می‌فروختند و آنها هم مشک وانت‌های خود را پر می‌کردند و به مرز می‌بردند و طبق اطلاعی که کسب کردم با هر بار رفت‌وآمد خالص ۷-۸ میلیون سود می‌بردند. باز سری به شیرآباد زدم. شنیده بودم اهالی اینجا ارزان کار می‌کنند. مثل همان اجیرشدگی در روز واقعه که خیلی‌هاشان به جان مردم و نیروهای انتظامی افتادند و کشته گرفتند. به یکی‌شان نزدیک شدم و پیشنهاد اسکورت ماشین قاچاق سوخت دادم، با ۲۰۰ هزار تومان هم راضی بود. در این محدوده محلات شیعه‌نشین هم بود، اما خبری از این سرکشی‌ها بین‌شان نبود و آن هم به همت بچه‌هایی بود که سال‌ها کار فرهنگی می‌کنند و حواس‌شان به این محلات است. در محدوده کارخانه نمک هم یک حوزه و مرکز تبلیغی اهل‌سنت بود و دور و اطرافش هم بازاری بی‌نظم و شلوغ به پا شده بود و پشت‌سر آن هم زاغه‌هایی بود برای همین‌هایی که ارزان کار می‌کنند و به وقت آشوب پیاده‌نظام هستند.
در زاهدان، شمال و جنوب جابه‌جا هستند، زاغه‌نشین‌ها شمال‌شهرنشینند و سرمایه‌دارها، جنوب‌نشین. اما خب شمال و جنوب همان معنای همه جایی خودش را دارد. آنها غرق در ثروت و اینها غرق در محنت و بیچارگی. آماده برای هر انتحار و اغتشاشی. سرعت جذب و به‌کارگیری اینها توسط آن خطیب و اطرافیانش بالاست. بالاتر از چیزی که فکرش را بکنیم. با فعالان استانی هم گپ زدم. مساله همه‌اش این نبود. این به وصف یکی از فعالان استانی، بمب اتمی بود که حدود ۴۰ سال فعالیت فرهنگی و مذهبی دلسوزان استان را یک روزه دود هوا کرد. گفتم همان اول روایت که اولین چیزی که به چشمم خورد «به زاهدان، پایتخت وحدت اسلامی خوش آمدید» بود و حالا پایتخت وحدت اسلامی در بحرانی‌ترین وضعیت از منظر وفاق بین اهل‌سنت و تشیع بود. همه برنامه‌های هفته وحدت لغو شده و تمام مولوی‌هایی که با هزار جلسه و گفت‌وگو پای میز وحدت نشسته بودند، از ترس عاقبت و تصویری که ازشان ساخته خواهد شد و تهدیدهایی که می‌شوند، دیگر پای کار وحدت نیستند و این شاید بدترین اثر این واقعه برای سیستان‌وبلوچستان است که آثارش در آینده هم احتمالا دامن‌گیر خواهد شد.

منبع: فرهیختگان

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.