وقتی در چنین مکانی پا میگذاری، ناخودآگاه خودت را در قد و قواره چنین شخصیتی، ورانداز میکنی و بعد بسته به اینکه چقدر مسحور حس حضورش باشی، کالبدت را ناخودآگاه به روح او میسپاری. اگر در همین بین چشمت به تصویر این کالبد در آینه یا آب بیفتد، هیبت او را در آینه ورانداز میکنی. وقتی حس بودنِ یک فرد، این گونه زمان را درمینوردد، تصور اینکه از نزدیک صدای پرصلابتش در گوشت بپیچد و تمام وجودش در چشمت فریادگر اسلام باشد، تا چه اندازه میتواند شورانگیز باشد. همان کاری که سیدمجتبی جوان و پرشور با سیدعلیآقای ۱۴ساله کرد، آن قدر تأثیرگذار که ۳۱ سال بعد، آن نوجوان که حال خودش از رهبران یک انقلاب اسلامی به پیروزی رسیده باشد، اذعان کند که «جرقههای انگیزش انقلاب اسلامی به وسیله نواب صفوی در من به وجود آمده و هیچ شکی ندارم که اولین آتش را مرحوم نواب در دل ما روشن کرد».
۲۷ دی ماه و فرارسیدن سالروز شهادت سیدمجتبی نواب صفوی بهانه خوبی است تا روایت دیدار رهبر انقلاب در دوران نوجوانی با این روحانی مؤمن، مبارز، شجاع و تأثیرپذیری ایشان از این شهید عزیز را به نقل از پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR بخوانیم.
هر مسلمان صادقی، فدایی اسلام است
«بازجو: متوجه باشید که اینجا محل وعظ و خطابه و یا بحث درباره اصول دین و توحید نیست. از شما درباره اعمال خلاف فدائیان اسلام که به رهبری شما مرتکب شدهاند، سؤال شد. بنابراین از تشریح وظایف دینی افراد خودداری کنید. چون هر کسی وظایف دینیاش را انجام میدهد. پرسیده شد تاریخ تأسیس فدائیان اسلام چه وقت بود؟
متهم: ما جز دین خدا، فرمان و حکمی نداریم و بحمدالله مسلمانیم و انشاءالله خلاف دستور خدا عمل نکردهایم و نمیکنیم. و اما تأسیس ظاهری فدائیان اسلام -با توجه به اینکه هر مسلمان صادقی، فدایی اسلام است- از وقتی است که با دین و معارف خدای عزیز آشنا شدم و حس فداکاری در راه دین خدا در من پدید آمد. تشکیل ظاهری فدائیان اسلام از سال ۱۳۲۱ هجری شمسی بوده است؛ به یاری خدای توانا. سید مجتبی نواب صفوی». (متن بازجویی از شهید)
پس از تأسیس جمعیت فدائیان اسلام و اعدام انقلابی احمد کسروی (مورخ ضددین)، نواب صفوی و یارانش به منظور جذب جوانان مذهبی و اجرای تبلیغات دینی همواره به نقاط مختلف ایران سفر میکردند. این سفرها تا آخرین روزهای زندگی نواب ادامه داشت. آخرین دور این سفرها را در بهمن ۱۳۳۱ و هنگامی شروع کردند که نواب صفوی پس از ۲۰ماه بازداشت به میان یاران خود برگشته بود. بهانه این دستگیری و زندان طولانی او تعجببرانگیز بود؛ متهمش کرده بودند که چندین سال پیش با نطق شدیداللحنی در شهرستان ساری موجب شده مردم مسلمان به هیجان بیایند و شیشههای مشروبات الکلی بعضی مغازههای مشروبفروشی را بشکنند. صاحب مغازهها شکایت کرده بودند و حالا باید کیفر آن را پس میداد. دلیل اصلی دستگیری نواب اما ترس مصدق از او بود. از فردای روز این آخرین آزادی، علاقهمندانش دستهدسته به دیدارش میآمدند و آمادگیشان را برای مبارزه در راه اهداف جمعیت اعلام میکردند. نواب و یارانش در روزهای پایانی سال ۱۳۳۱ به شهرهایی مانند ری، قم و کاشان رفتند. در اواسط فروردین ۱۳۳۲ نیز همراه ۳۰ تن از یارانش، تهران را به مقصد مشهد ترک کرد. اتوبوس آنها در شهرهای بین راه توقفهایی کوتاه داشت تا مردم بتوانند سیدمجتبی را -که سودای برقراری حکومت اسلامی را در سر داشت- از نزدیک ببینند و سخنانش را بشنوند. حتی پانایرانیستها نیز به پیشواز نواب میآمدند.
عصر روز ۲۱فروردین ۱۳۳۲ نواب و همراهانش با استقبال صدها علاقهمند که از چندین کیلومتر دورتر از شهر آمده بودند، وارد مشهد شدند. آنها در حالی به حرم مطهر رضوی مشرف شدند که جمعیت بسیاری در مسیرشان ازدحام کرده بودند و پیوسته صلوات میفرستادند. طی دو روزی که نواب در مهدیه مستقر بود، اقشار و گروههای مختلفی به دیدار او آمدند. او در این دیدارها معمولاً حاضران را به اتحاد و همبستگی میخواند و مردم را از گذاشتن کلاه شاپو و تراشیدن ریش منع میکرد. ملاقاتکنندگان هم با ذبح گاو و گوسفند و گرفتن عکس با او احساساتشان را ابراز میکردند.
با آنکه نواب صفوی در سخنرانیهایش از ارشاد و تبلیغ دینی فراتر نمیرفت، باز هم گروهی از فعالان مذهبی شهر نتوانستند نگرانی خود را پنهان کنند. آنها از او خواستند اظهاراتی در مورد سیاست نکند، زیرا با این کار او ممکن بود آرامش این شهر مذهبی و آرام مختل شود و اشخاص مشکوک و ماجراجو از آن موقعیت سوءاستفاده کنند. نواب اما در پاسخ میگفت: من منظور خاصی جز تبلیغ دین ندارم و برای زیارت آمدهام.
رهبر فدائیان اسلام در روزهای آخرین توقفش در مشهد، علاوه بر دیدار با مردم، به مدارس علوم دینی و منازل برخی علما هم رفت و با آنان دیدار کرد. نواب در این سفر «کربلایی محمدکاظم کریمی» -نابینایی که به صورت معجزهآسا حافظ قرآن شده بود- را به همراه خود آورده بود تا وی را بهعنوان شاهدی بر حقانیت دین به همگان معرفی کند. به این ترتیب سفر نواب به مشهد، سرانجام در پایان فروردین بدون «هیچ اتفاق سوئی» پایان یافت. حکومت اما از تأثیر عمیق نواب بر جوانان بیخبر بود یا خبر داشت و کاری از دستش برنمیآمد.
بسیار علاقهمند شدم که نواب را ببینم...
سیدعلیآقای ۱۴ساله هم آوازه نواب را دورادور شنیده بود و تصویری متناسب با سن خود از او در ذهن داشت؛ مردی بلندقد، پرهیبت، چهارشانه و حماسی. جاذبهای پنهان او را به سوی نواب میکشاند که قرار بود در مهدیه علیاصغر عابدزاده سخنرانی کند. به گوش آقاسیدعلی رسید: «بسیار علاقهمند شدم که نواب را ببینم. خواستم بروم مهدیه، ولی نتوانستم [...] بلد نبودم». (شرح اسم، ص۵۶)
روزی دیگر شنید نواب به مدرسه سلیمانخان میآید؛ همان مدرسهای که سیدعلی در آن درس میخواند: «شروع کردیم مدرسه را آب و جارو کردن و آماده شدن [...] آن روز جزو روزهای فراموش نشدنی من است. [...] وقتی آمد، دیدم که یک آدمی است قدکوتاه و ریزنقش با یک عمامه مخصوص به همراه عدهای فدائیان اسلام که مسلح هم بودند، با کلاههای پوستی مخصوصشان. آنها نواب را به شکل نیمدایره احاطه کرده بودند. سخنرانی نواب مثل سخنرانیهای معمولی نبود. او بلند میشد میایستاد و با شعار شروع به حرف زدن میکرد و همین طور پرکوب و شعاری صحبت میکرد». (شرح اسم، ص۵۷)
سید نوجوان از لابهلای جمعیت خود را به نزدیک نواب رساند و از فاصله کوتاهی محو تماشای او شد. حرفهایی میشنید که پیش از آن به گوشش نخورده بود: «بنا کرده بود به شاه و دستگاههای انگلیس بدگویی کردن. حرفش [...] این بود: اسلام باید زنده شود؛ اسلام باید حکومت کند و این کسانی که در رأس کار هستند [...] دروغ میگویند. اینان مسلمان نیستند». (شرح اسم، ص۵۷)
این دیدار، تصورات آقاسیدعلی را نسبت به نواب در هم ریخت، اما شیفتگی باطنی او نسبت به رهبر فدائیان اسلام شکل و شمایل تازهای یافت. تا جایی که حس کرد دوست دارد همیشه با نواب باشد. در این جلسه یکی از اطرافیان نواب، لیوانی پر از شربت آبلیمو به دست گرفت و با این تعبیر که «این شربت شهادت است» به حاضران چشاند. شور و هیجانی درگرفت. نوبت سیدعلی که رسید، باقیمانده شربت با قاشق به دهان مشتاقان حاضر ریخته میشد: «وقتی به من شربت داد، گفت بخور؛ انشاءالله هر کسی این شربت را بخورد، شهید میشود». (گفتوگو با آیتالله خامنهای ۱۳۶۳/۱۰/۲۲)
همه مثل آهنربا جذب مرحوم نواب میشدند
فردای آن روز نواب صفوی به مدرسه علمیه نواب رفت. مردم مطلع شده بودند که فدائیان اسلام به مدرسه میآیند و آمدند و ازدحام بزرگی برپا شد. مردم و طلبهها و جوانها مثل آهنربا جذب مرحوم نواب میشدند. سیدعلی خود را زودتر از موعد به آنجا رساند. دید که مدرسه را فرش کردهاند و آماده استقبال هستند. پرسوجو کرد، گ��تند نواب مهدیه را ترک کرده و در راه است. رفت تا زودتر او را ببیند. دید که از دور میآید.
نیمدایرهای دور نواب در پیادهرو درست کرده بودند. پشت سرش هم جمعیت مشتاق زیادی او را همراهی میکردند. سیدعلی خود را به او نزدیک کرد و با او همقدم شد: «نواب در حال راه رفتن هم شعار میداد ... یک منبر در راه شروع کرده بود. [میگفت:] ما باید اسلام را حاکم کنیم. برادر مسلمان، برادر غیرتمند، اسلام باید حکومت کند. [...] میرسید به افرادی که کروات گردنشان بود، میگفت: این بند را اجانب به گردن ما انداختهاند، برادر باز کن. میرسید به کسانی که کلاه شاپو سرشان بود، میگفت: این کلاه را اجانب بر سر ما گذاشتهاند، بردار برادر». (منصوری، تاریخ شفاهی کانون نشر حقایق اسلامی) سیدعلی میدید کسانی را که در شعاع صدا و اشاره دست او قرار داشتند، کلاه شاپو خود را برمیداشتند و در جیبهایشان مچاله میکردند. (شرح اسم، ص۵۸)
رهبر فدائیان در میان یاران خود به مدرسه رسید. در کنار پایه طاق بلند جلو مدرسه رو به قبله ایستاد. به دیوار تکیه داد و سخنانش را آغاز کرد؛ در باب توحید و توجه به ذات اقدس الهی. سخنان شورانگیز او مخاطبانش را تسخیر میکرد. نه اینکه همهاش درباره سیاست حرف بزند، نصیحت هم میکرد: «أکثِرْ مِنَ الزّاد فإنّ الطّریقَ بعیدٌ بعیدٌ و جَدّدِ السفینهَ فَإنَّ البَحرَ عَمیقٌ عمیقٌ»؛ این جملات را با صوت میخواند و همه را به یاد خدا و قیامت و یاد مؤاخذه الهی میانداخت.
معلوم نیست نواب هنگام سخنرانی در مدرسه نواب متوجه سید قباپوش عمامه به سری که روبهرویش نشسته بود، شده بود یا نه، اما آن نوجوان سراپا مسحور نواب بود. چه بسا از خود میپرسید که این بشر چطور میتواند با همه وجودش، با همه اعضای بدنش، با سر و زبان و دست و پا، با این همه جنبش و خروش سخن براند و حاضران را به وجد آورد؟
سخنان نواب در حال و هوایی معنوی به پایان رسید. پس از لحظاتی تصمیم گرفت برود. از کنار حجرههای مدرسه به راه افتاد. با همه خداحافظی و معانقه کرد. هنگامی که به ضلع شمال غربی مدرسه رسید، مؤذن از گلدسته مدرسه اذان گفت. نواب نیز همراه با مؤذن و با صدایی گیرا اذان گفت. آن گاه روی زمین حیاط مدرسه به نماز ایستاد. چند تن پشت سرش به او اقتدا کردند و صفی تشکیل شد. در نماز حالتی عجیب داشت؛ ذکر رکوع و سجدهاش و کلمات تشهدش شنیدنی بود. نمازش که تمام شد، باز راه افتاد. با مردم صمیمانه خداحافظی کرد. به درِ مدرسه رسید و از پلههایی که مدرسه را به خیابان نادری وصل میکرد، بالا رفت. انبوه جمعیت -از جمله طلاب- گرداگرد او در راهرو مدرسه موج میزدند. همان جور که رو به خیابان و پشت به مدرسه از پلهها بالا میرفت، برگشت و گفت: «نُوّاب خاص امام زمان باشید» با این جملهاش طلاب را به عظمت راه و کاری که در پیش داشتند، متوجه میکرد.
سپس چند پله دیگر بالا رفت و باز روی خود را سمت طلاب برگرداند و گفت: «در تهجدها دعا کنید» این سخن را طوری ادا کرد که گویی بنا را بر این نهاده که همگان اهل تهجدند و بنابراین بهتر است که در تهجدها دعا کنند.
جرقههای انگیزش انقلاب اسلامی
این همه شور، بیباکی، صراحت و تازگی برای آقاسیدعلی نوجوان گیرا و جاذب بود: «همان وقت جرقههای انگیزش انقلاب اسلامی به وسیله نواب صفوی در من به وجود آمده و هیچ شکی ندارم که اولین آتش را مرحوم نواب در دل ما روشن کرد». (مرکز اسناد، خاطرات سیدعلی خامنهای) نواب صفوی در آن سفر، ۹ روز در مشهد ماند. آخرین شب، جمعه شبی بود. در آن ایام، حرم مطهر را چند ساعتی در اواخر شب میبستند. او اجازه خواست آن شب را تا صبح در حرم بماند. اجازه دادند و او آن شب را تا صبح در حرم ماند و به عبادت و تهجد پرداخت.
با آنکه نواب سن زیادی نداشت، عالمانی همچون شیخ هاشم قزوینی، شیخ مجتبی قزوینی و علیاکبر الهیان تنکابنی نام او را به گرمی میبردند. «در همین مدرسه نواب که هنوز آهنگ صدای او را در گوش داشت، دیدنی بود دور هم گرد آمدن گروههای کوچک طلبه در مقام ابراز عصبانیت و نه وحشت از دستگیری نواب و خطر اعدامش و بعد شهادت، اگر بدانید در مدرسه نواب آن روزهایی که من از آن یاد میکنم، همان اوقاتی که مرحوم نواب را دستگیر کرده بودند و صحبت این بود که ممکن است اعدام بکنند اینها چه حالتی داشتند؛ طلبههای گوناگونی دور هم جمع میشدند، ساعتهای متمادی حرف میزدند؛ البته حرف بیفرجام». (گفتوگو با آیتالله خامنهای ۱۳۶۳/۱۰/۲۲)
خشم از شنیدن خبر اعدام نواب
اواخر دی ماه ۱۳۳۴ بود که خبر شهادتش به مشهد رسید. سیدعلی و طلبههای همدوره او از خشم و غم منقلب شده بودند. مدرسه نواب آن روز حرفهایی را شنید که شاید تا پیش از آن هرگز به گوشش نخورده بود: «علناً توی مدرسه شعار و به شاه فحش میدادیم». (شرح اسم، ص۶۳)
سیدعلی آقا چندی بعد، از رهبران مبارزان ضد شاه در مشهد شد. پرشور و یکپارچه سخنرانی میکرد. از نخستین باری که بازداشت شده بود، خودش را برای اعدام آماده و این را حتی به بازجویش هم گفته بود. سخنرانیهای او آنچنان پراستقبال بود که حتی برخی دانشجویان کمونیست هم در جلسات تفسیر قرآنش در مشهد حاضر میشدند. آخرین باری که به زندان افتاد، پرسشهای بازجو مثل همیشه با اهانت، غرور و تحکم همراه بود: سید! آقای سعیدی را میشناختی؟
- بله، او دوست من بود.
این موضوع بر آنان پوشیده نبود. میدانستند هر دو خراسانیاند.
بازجو: میدانی او در زندان مُرد؟
- بله.
- میدانی اتاق بازجویی او همین جا بوده است؟
بازجو سکوتی کرد و سپس ادامه داد: به سعیدی گفتم اطلاعات خود را بگو، اما او گفت باید به قرآن تفأل بزنم تا ببینم کار درستی است یا نه. به او گفتم: این فال بد زدن است نه تفأل، ولی او به گوش نگرفت و آمد به سرش آنچه باید میآمد. بازجو ساکت شد. سپس برخاست. به طرف آقای خامنهای آمد و با ته خودکاری که در دست داشت، به سر او کوبید؛ کاری که گاهی آموزگاران خودخواه با برخی شاگردان میکنند. بعد گفت: سید! این فال بد زدن است ...
«پیش خود بر حماقتش خندیدم. سخنان او کمترین اثری در من نگذاشت». (شرح اسم، ص۵۳۵) بازجو نمیدانست که او هم حالا سالهاست که یک فدایی در راه اسلام است.
۲۷ دی ۱۴۰۱ - ۰۴:۳۳
کد خبر: ۸۴۲۵۰۸
«سردر و ورودی کوچک، قدیمی و محقر مسجد دل آدم را میلرزاند، با این فکر که سیدمجتبی میرلوحی از آن عبور کرده بارها. از این فکر که نکند پا در جای قدمهای محکم او میگذاری وقت راه رفتن». این روایت رضا امیرخانی در «منِ او» از مسجد قندی خانیآباد نشان میدهد چقدر نفسِ پا گذاشتن روی ردپای قهرمان نترسی چون سیدمجتبی نواب صفوی میتواند پس از این همه سال تأثیرگذار باشد.

زمان مطالعه: ۱۱ دقیقه
نظر شما