این بزرگی را وقتی میتوانی درک کنی که گذرت به روستای قورچای بیفتد. چند کیلومتر مانده به قورچای، در دو طرف جادهای که انگار در دامن دشتی از گندم دراز کشیده و مست از تماشای ابرهاست، چشمت به دو ردیف درخت در دو طرف جاده میافتد که مهندس آنها را کاشته است.
وقتی از این تماشا بیشتر کیف میکنی که مهندس برایت توضیح بدهد ماجرای کاشت درختها چیست و خیلی بیشتر کیف میکنی که با چه آدمهای بزرگی هموطنی. ۱۵کیلومتر درختکاری مستلزم زحمت و امکانات فراوان برای آبیاری درختهاست؛ از تراکتور و تانکر گرفته تا موتور برق، لولهگذاری و... و او همه اینها را با هزینه شخصیاش فراهم کرده است. کاشت درخت سخت است، اما نگهداری آنها خیلی سختتر و بخش اصلی ماجرا به ثمر رساندن درختهاست، آن هم در روستا که وجود دام میتواند مهمترین تهدید برای نهالهای کوچک باشد. این کاری است که مهندس زیتونلی انجام داده و باید سالها درگیر آن باشد تا به آرزوی زیبایش یعنی افزایش درختها برسد. من این سعادت را داشتم که از نزدیک بخشی از کارهای مهندس را ببینم و خوشحالم که آن تماشا را با شما در میان میگذارم.
آرزوی درخت در مرتع
من در اصل متولد سال ۱۳۴۷ در همین روستای قورچای هستم اما شناسنامهام را ۱۳۵۰ گرفتهاند. خانواده ما دامدار و کشاورز بودند. بخشی از مراتع مورد نیاز دامهای ما در شمالشرق گنبد کاووس بود. تابستان دامها در همین قورچای بود اما زمستان و بهار به شمالشرق گنبد کاووس کوچ میکردیم. کودکی من دنبال گلّه گذشت. سال۱۳۵۶ به مدرسه مرزبان رفتم که سال ۱۳۱۲ افتتاح شده بود. این مدرسه اولین مدرسه در این منطقه بعد از گنبدکاووس بود. آن زمان از علیآباد تا جرگلان در خراسان جزو گنبدکاووس بود. وقتی با گلّه کوچ میکردیم، صاحب مرتعی میشدیم که علفهایش تا زانو میآمد اما هوا که گرم میشد، درختی نبود که آدم زیر سایهاش بنشیند، این سبب شده بود من با خودم فکر کنم کاش درختی بود تا هم آدمها و هم گوسفندها بتوانند از سایهاش استفاده کنند. آنجا بود که با خودم فکر میکردم بزرگ که بشوم درخت میکارم.
حیاطی با درختهای گوناگون
در روستا هم که بودیم حیاط بزرگی داشتیم با انواع و اقسام درختها و میوهها. پدرم چاه آبی حفر کرده بود که چندمنظوره بود. هم آب آشامیدنی خودمان و همسایهها را تأمین میکرد، هم برای باغ و کشاورزی استفاده میشد و هم برای دامهایمان. خلاصه که دنیای خوبی بود. در آن روزگار هم درخت عنصر مهم و عزیزی در زندگی من بود.
پدرم کدخدای روستا بود و اهل خیر. مثلاً به جوانهایی که میخواستند ازدواج کنند و پولی نداشتند کمک میکرد. در بین ما ترکمنها رسم است خانواده عروس مهریه را نقدی بگیرند. آن زمان رسم بر این بود مثلاً اگر مبلغ مهریه ۵هزارتومان بود و خانواده داماد هزار تومان کم داشت کجاوه عروس حرکت نمیکرد؛ پدرم آن هزار تومان را کمک میکرد و کجاوه حرکت میکرد. عید قربان که میشد پدرم لیستی تهیه میکرد و به خانوادههایی که گوسفند نداشتند گوسفندی میداد تا آنها هم قربانی کنند.
نصیحت ارزشمند سرهنگ رجبی
تا سوم راهنمایی در قورچای بودم اما دبیرستان را در گنبدکاووس در مدرسه مطهری یا سعدی قدیم درس خواندم. درسم که تمام شد، سرباز نیرویهوایی شدم. به مشهد رفتم، جایی در انتهای خیابان نخریسی. چون امتحاناتم را خوب داده بودم و در تیراندازی، قرآن و اخلاق نفر اول شده بودم حق انتخاب برای محل خدمتم را داشتم. من نیروی هوایی تهران را انتخاب کردم و به پایگاه یکم شکاری رفتم. تهران را به این خاطر انتخاب کردم که بتوانم درس هم بخوانم و با دست پر به روستایمان برگردم. یادم هست آنجا یک روز وقتی سرهنگی به نام رجبی پرسید: «چکار میکنی؟» و گفتم دارم درس میخوانم، راهنماییام کرد که بروم فنی یاد بگیرم. حرفش این بود ما لیسانس کم نداریم. برو فنی یاد بگیر و کاری را شروع کن. گفت هم کار کن هم ادامه تحصیل بده و به دانشگاه برو. این راهنمایی خوب سبب شد من در خدمت بتوانم از وقتم خوب استفاده کنم. آن سال کتابهای کنکور را کنار گذاشتم و همان سال ۱۳۶۹ دیپلم الکترونیک (تعمیر رادیو و تلویزیون)، دیپلم الکتروتکنیک (سیمپیچی)، دیپلم کامپیوتر و دیپلم لولهکشی تأسیسات گرفتم. سال ۱۳۷۱ با چهار دیپلم کاربردی به روستا آمدم. در روستای ما لولهکش و تأسیسات نبود و من اولین تأسیساتی را راه انداختم. پس از چند سالی که وضعیتم خوب شد، دوباره سراغ درس رفتم و کارشناسی و ارشد را در رشته تأسیسات و مکانیک سیالات از دانشگاه ساری گرفتم.
یک اتفاق سرنوشتساز
سال ۱۳۷۶ به عنوان پیمانکار آب و فاضلاب روستایی در منطقه مرزی شمال گنبدکاووس کار میکردیم. آن روز هم مثل روزهای قبل مشغول کار بودیم که ناگهان دیدم ابرهای تیره با باد تندی بالا میآیند. با دیدن این وضعیت به نیروها گفتم: «زود همه دستگاهها را جمع کنید، باران میآید». دستگاهها به سرعت جمع شد و آماده باریدن باران شدیم اما با تعجب دیدم ابرها از بالای سر ما رد شدند و یک قطره باران هم نبارید! کنجکاو شده بودم که چرا ابرها در خاک ایران نباریدند؟ برای همین کنجکاوانه دویدم و از کوه بالا رفتم؛ با تعجب دیدم ابرهایی که میشد بالای سر ما و در این طرف مرز ببارند وارد خاک ترکمنستان شدهاند و دارند آنجا باران میبارند. علت این بود آنها جنگل و پوشش گیاهی را حفظ کرده بودند. آنجا بود که تصمیمم را گرفتم که تا میتوانم درخت بکارم. از نظر عرفی معتقدیم درختها هم برای خودشان از آسمان روزی دارند و هر جا باشند سهم باران خود را کم یا زیاد دریافت میکنند؛ البته از لحاظ علمی هم این موضوع قابل بررسی است که جنگل میتواند عامل بارندگی شود. یعنی تحقیقات میگوید آفتاب یک نعمت الهی است اما همین نعمت در جایی مثل کویر لوت و یا دیگر مناطق کویری ایران پس از تابش به زمین به علت نبود پوشش گیاهی مناسب، دوباره باز تابش میکند و مانع باران میشود. در اصطلاح میگوییم باران ابرها را پاره میکند. اما در جایی مثل جنگل آمازون و یا همین جنگلهای خودمان در شمال، موجب جذب نور آفتاب میشود و باران میگیرد.
یکمیلیارد تومانی که ذخیره کردم
سال ۱۳۷۶ بود که تصمیم گرفتم در روستا و یا هر جای دیگری که میتوانم، درخت بکارم. برای این کار به پول نیاز داشتم. با خودم فکر کردم باید اول مقداری پول داشته باشم، این شد که از همان سال تصمیم گرفتم یک سوم از درآمدی را که دارم جمع کنم تا برای درختکاری هزینه شود.
۲۰ سال بعد یک میلیارد تومان داشتم. اگر همان زمان میخواستم با این پولها کاری انجام دهم میتوانستم ۲۰واحد آپارتمان در شهرم بخرم اما تصمیم من کاشت درخت بود. بعد فکر کردم برای آبیاری درختها به آب زیاد نیاز دارم. اولین کاری که کردم تعمیر چاه آبی بود که روزگاری پدرم آن را حفر کرده بود و یک حرکت خیرخواهانه بود. برای اینکه درخت بکارم به تجهیزاتی هم نیاز داشتم، چیزهایی مثل کفکش، موتور برق، لوله در قطرهای مختلف و... .
۴هزار درخت به نیت ۴هزار شهید
اولین درختها را اواخر سال ۱۳۹۶ یا به عبارتی اول سال۱۳۹۷در روستایم قورچای و روستاهای اطراف کاشتم. اولین مجموعه درختها را به نیت ۴ هزار شهید استان گلستان کاشتم. یکی از رنگهای پرچم کشور ما سبز است، پس کشورمان لیاقت این را دارد که سرسبز باشد. معتقدم اگر هر ایرانی یک درخت بکارد ایران بسیار زیباتر از این چیزی خواهد شد که میبینیم. به ۲۰۰ نفر از دانشآموزان روستا لباس ورزشی اهدا کردیم که مواظب درختها باشند. همه تلاش من این است در کنار کاشت درخت، فرهنگ درختکاری و نگهداری از درختها و اهمیت دادن به محیط زیست را به بچهها منتقل کنم، چون اینها هستند که قرار است آینده زادگاه و کشور خود را بسازند.
شک داشتند چرا درخت میکارم
اولین درختها را که کاشتم یکی از سازمانهای دولتی از بنده شکایت کرد و این موجب شد در کارم اخلال پیش بیاید. حاشیه جاده قورچای و بعضی از جاهای دیگر را که درختکاری کردم، فکر کردند به دنبال گرفتن این زمینها هستم. در این بین بعضی از مردم هم همین فکر را کردند. یادم هست مردم که فکر میکردند من به دنبال گرفتن زمین و مرتع هستم، برای کندن درختها آمدند. اما من گفتم این درختها را نکنید و به من دو روز مهلت بدهید تا ببینم چکار کنم. با خودم فکر کردم مردم به شهدا و درگذشتگان خودشان احترام میگذارند، برای همین تعدادی از دوستان دانشجو را جمع کردم، پرینتری تهیه کرده و اسامی رفتگان و شهدا را پرینت گرفتیم و به این شکل درختها را در شب پلاکگذاری کردیم. به مردم گفتیم اینها وقف رفتگان و شهداست، مختارید اینها را از بین ببرید یا نگهداری کنید! با این کارم مردم ۱۸۰ درجه چرخیدند و حتی از من تشکر کردند. از آن طرف هم پس از چند جلسه دادگاه، دکتر حقشناس استاندار گلستان که از ماجرا باخبر شده بود پیگیر ماجرا شد. وقتی متوجه هدف بنده شد، پشتم ایستاد و دادگاه کنسل شد. این اتفاق به من قوت قلب داد و فعالیتم را به روستاهای دیگر هم گسترش دادم. من آدم ثروتمندی نیستم اما خدا به من دل ثروتمندی داده است. برای نگهداری این درختها در کنار کارهایی که خودم انجام میدهم و مراقبتهای دائمی، چند کارگر هم بهطور مرتب کار میکنند. برای حفاظت از درختها با دامدارها هم تعامل میکنم. من برای دامها در صورت نیاز با تانکر آب میبرم، آنها هم مراقب هستند دامها به درختها بهخصوص وقتی نهال هستند آسیب نرسانند. چون روستا چند سالی است مشکل آب دارد من آب چاه خودم را به شبکه آب روستا وصل کردم تا به رفع مشکل کمآبی مردم کمکی کرده باشم.
هدیه نهال به جای دستمال
بین ترکمنها رسم است در مراسم عروسی به هر میهمان یک دستمال پارچهای هدیه میدهند. به ذهنم رسید میشود این رسم را با رسم جدید و بهتری جایگزین کرد. چون فکر کردم هر کدام از ما در هر سال چندین عروسی میرویم و چندین دستمال هدیه میگیریم، برای همین تصمیم گرفتم به جای دستمال، به میهمانان نهال هدیه بدهم. این کار را در عروسی دخترم و دامادی پسرم انجام دادم. یادم هست شب دامادی پسرم پس از اینکه شام تمام شد و میهمانان بلند شدند که بروند، دم در و موقع خداحافظی یکی از میهمانان که متوجه شده بود اهدای دستمال نداریم و نمیدانست چه جایگزینی دارد، با شوخی از من پرسید: «مهندس چرا دستمال نمیدهی؟» من هم گفتم: «بیرون از ماشین تحویل بگیرید!» این حرکت برای خیلیها جالب بود. آن شب من هم خوشحال بودم که با این ایده نو، میهمانان هم با خوشحالی از میهمانی ما خارج میشوند، چون نهال گردو هدیه گرفته بودند که از نظر مادی هم ارزشش از یک دستمال بیشتر بود.
در شروع درختکاری بین درختهای چنار، درخت توت و شاتوت هم کاشتم. از این کار چند هدف داشتم، اول اینکه برگ درختان توت به مصرف نوغانداری برسد، دوم، توتها هم خورده شوند و سوم، مردم شاتوتها را جمع کنند و بخورند یا مربا درست کنند.
۳۸هزار روستا ۳۸ هزار درخت
امسال به نیت ۳۸هزار روستای ایران دارم حدود ۱۶هزار نهال انار شیرین و انجیر میکارم یا به دانشآموزان و مردم میدهم که بکارند.
شعار من روستای سبز در ایران سبز است و ایران سبز در جهان سبز. ۱۹بهمن کار را به عنوان پایلوت از شهرستان آققلا شروع کردیم. در روستای صحنه با همکاری فرمانداری و آموزش و پرورش و دیگر سازمانها ۵۰۰ نهال انار شیرین به دانشآموزان اهدا کردیم تا بیش از پیش توجه دانشآموزان را به درخت و درختکاری جلب کنیم.
تاکنون ۷هزار و ۵۰۰ درخت کاشتهام که نتیجه دادهاند. در مجموع تا به حال ۲۳هزار درخت کاشته شده است. نهالهایی که امروز دیدید ۲۵هزار اصله هستند که باید آماده شوند تا به دانشآموزان در نوار مرزی اهدا شوند. تلاش من این است به هر دانشآموز استان گلستان نهال اهدا کنم و آرزو میکنم خدا این توانایی را به من بدهد که به هر ایرانی یک درخت اهدا کنم. آرزویی که همیشه داشتهام این بوده از شرق دریای خزر که میشود شمال شهرستان گمیشان، نوار مرزی را تا اینچهبرون و مراوه تپه و قازانقایه تا جنگلهای پشت دره که مرز خراسان شمالی و استان گلستان است درخت بکارم. دلم میخواهد با این کار، گلستان را جنگل محاصره کند، چون شمال استان جنگل دارد و غرب آن هم دریا.
ترکمنها والیبال را خیلی دوست دارند و در این رشته ورزشی هم معروف هستند. حالا پس از چند سال وقتی میبینم همان افرادی که به علت برخی سوءبرداشتها با حرکت من مخالف بودند وقت استراحت در بازی والیبال زیر سایه همین درختهایی که کاشتهام استراحت میکنند حس خوبی پیدا میکنم. دلیل این حس خوب هم این است که جواب تلاشهایم را گرفتهام. خداوند به من کمک کرد با صبر، نتیجه کارم را ببینم. وقتی میبینم چه کوچک و چه بزرگ زیر درختها مینشینند و بازی والیبال یا فوتبال را تماشا میکنند، این ضربالمثل از ذهنم میگذرد: «گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی». من صبر کردم و شکر خدا نتیجه آن را هم میبینم؛ میبینم حالا جوانان و دانشآموزان و خیلی از همولایتیهایم به نگهداری و حیات درختان کمک میکنند. خوشحالم درخت کاشتهام که هم آدمها از آنها بهره میبرند و هم گنجشک و دیگر پرندهها.
خانوادهام کنارم هستند
دکتر حقشناس، استاندار گلستان برای بازدید از کارهای انجام شده آمده بود. پیش از بازدید از پروژه درختکاری گفت: «پشت هر مرد موفق یک شیرزن ایستاده است». ایشان با بیان این جمله اول از خانم بنده تشکر کردند. خانواده من در این چند سال با من سختی کشیدند. مثلاً برای آبیاری بهتر درختها در تابستان مجبور بودم گاهی ساعت ۲ یا ۳ شب به خانه برگردم که موجب بیدارخوابی خانوادهام میشد. نصف شب تراکتور با تانکری برای برداشت آب از شیر بزرگ داخل خانه میآمد و اینها همه موجب به هم خوردن آسایش خانوادهام میشد. از نظر مالی هم بخشی از درآمد من در راه درختکاری صرف میشود که میتوانست برای رفاه خانوادهام هزینه شود. اکنون من مثل آتشنشانی همیشه آمادهام؛ مثلاً وقتی خدای نکرده جایی آتش میگیرد با تانکر و آب برای خاموش کردن آتش میروم، چون من وقف فضای سبز و منابع طبیعیام. یک کارمند میداند بعد از پایان ساعتکاریاش در اداره، در اختیار خانواده است اما برای من اینطور نیست، چون باید بیست و چهار ساعته در اختیار راهی باشم که آن را شروع کردهام. این وضعیت سخت است اما میدانم خدا هم هوای من را دارد و این بسیار ارزشمند است.
نظر شما